کد خبر: ۲۹۸۵۱۴
تاریخ انتشار : ۰۲ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۹:۱۴

سرانجام تلخ یک جوان که "عشق لاتی" داشت/فکر می‌کردم آدم کشتن فقط برای فیلم‌ها است

جز فرار راهی به ذهنم نمی‌رسید،با اینکه عذاب وجدان گلویم را بهم می‌فشرد ولی هر طور بود خودم را به دامداری رساندم،‌ در گوشه‌ای نشستم و به فکر فرو رفتم که ای کاش به چند روز پیش بر می‌گشتم و یا پاهایم می‌شکست و به آنجا نمی‌رفتم.
آفتاب‌‌نیوز :
با دریافت خبر دستگیری قاتل جوانی كه در درگیری چند شب گذشته حوالی شهر سمنان با شمشیر یك نفر را كشته بود، بر آن شدم تا با حضور در پلیس آگاهی با این جوان متهم به قتل، گپ و گفتی داشته باشم.

به گزارش باشگاه خبرنگاران، در این گفتگوی، غم انگیز و قابل تامل، متهم مراحل مختلف زندگیش را از كودكی تا الان كه روی صندلی بازجویی پلیس آگاهی نشسته بود، با زبانی ساده و روان این گونه بیان كرد:

خودت را معرفی کن؟

"شهرام" هستم...

فرزند کوچک خانواده 5 نفره، 23 سال دارم و مادرم خانه دار و پدرم کارمند بود که چند سال قبل فوت كرد. در خانواده‌ای ساده و در فضایی آرام زندگی می‌كردیم و مشكل خاصی نداشتیم. تا دوره متوسطه ادامه تحصیل دادم اما چون علاقه زیادی به كار فنی داشتم، ترک تحصیل کردم و به شاگردی مشغول شدم. پس از یک سال که به قول معروف اوستا کار شده بودم، با یکی از دوستام بطور شراکتی مغازه‌ای دست و پا کردیم، خلاصه کمک خرج خانواده و مادرم مریضم بودم.

با مقتول چگونه آشنا شدی؟

با کسی کاری نداشتم، مسیرم تنها از خانه تا مغازه بود و دوباره همان راه را بازمی‌گشتم، بعضی روزها هم بعد از تعطیلی مغازه با یکی دو تا از دوستام می‌نشستیم و قلیان می‌کشیدیم. این روند دوست داشتنی، ادامه داشت و من هم از همه چیز راضی بودم تا اینكه... 

تا اینکه یه روز دوستم، پیش من آمد و گفت:یه نفر هست که بهم نامردی کرده و با رفیق‌هایش من را تهدید میکنند...با این عنوان كه میخوام یک درس عبرت بهش بدم، ازم کمک خواست!!! 

تو چه کار کردی؟

از آنجایی عشق لاتی داشتم و نمی‌خواستم جلوی دوستم کم بیاورم، موافقت كردم و رفتیم و تهدیدش کردیم تا حساب کار دستش بیاد... 

بعد چه شد؟

این ماجرا گذشت... روزی فردی با گوشیم تماس گرفت و شروع  کرد به فحش و ناسزا گفتن، من که گیج شده بودم و نمی دانستم پشت خط چه کسی است،‌ گوشی را قطع کردم. این زنگ‌ها و فحش‌ها شاید بیش از 20 بار تکرار شد که سرانجام موضوع را با دوستم مطرح کردم و متوجه شدیم که شخص پشت تلفن از طرف کسی است که او را تهدید کردیم.

اینجا بود که نقشه دعوا را کشیدید؟

نه. . . چند روز گذشت و این قضیه ادامه داشت و باز هم همان شخص به من زنگ می‌زد و تهدید می‌کرد، می‌گفت که باید بروم سر قرار تا با هم رو در رو صحبت کنیم،راستش من هم زیاد توجه نمی‌کردم... اما یه روز بهم گفت: اگه نیای سر قرار، می‌آید جلو مغازه‌ام و زندگی‌ام را به آتش می‌کشد.

سناریوی قتل از اینجا نوشته شد؟

بله. . . صحبت‌های این مرد پشت تلفن بسیار مرا عصبانی کرده و از طرفی اگر برادر بزرگترم از ماجرا مطلع می‌شد،‌ زندگی‌ام را خراب می‌کرد و نمی‌گذاشت دیگر آب خوش از گلویم پایین برود و من هم مجبور شدم با مرد پشت تلفن قرار بگذارم.

قرارتان کی و کجا بود؟

ساعات پایانی شب پنج شنبه درست 5 روز بعد و جایی خارج از شهر سمنان،‌ مکانی که بسیار کم تردد بود و هر اتفاقی می‌افتاد کسی تا ساعت‌ها مطلع نمی‌شد.

شب حادثه چه شد؟

البته آن شب را فراموش کرده بودم،‌ ولی درست زمانی که بعد از تعطیل کردن مغازه با دوستانم در مکانی مشروبات الکلی می‌خوردیم،‌ بازهم آن مرد تماس گرفت و با فحاشی گفت که چرا سر قرار حاضر نشده‌ام،‌ من هم که حالم دست خودم نبود، راه افتادم.

اولش رفتم مغازه،‌ شمشیری بلندی را که آنجا داشتم برداشتم و با دو تن دیگر از دوستانم رفتیم تا به سر قرار برسیم.

به سرار قرار که نزدیکتر شدیم از دور چند تا موتورسیكلت که چراغشان روشن بود را دیدیم، راستش ترس تمام وجودم را برداشته بود! اما به روی خودم نیاوردم تا نکند بعدا بازیچه مسخره کردن دوستانم شوم.

چگونه مرد پشت تلفن را شناختی؟

وقتی به آنجا رسیدیم، پسری درشت اندام با چهره‌ای وحشتاک جلو آمد و گفت که من همان کسی هستم که زنگ میزنم،‌ با اینکه مست بودیم ترسیده بودیم ،همانکه خواستیم با موتوری که آمده بودیم فرار کنیم به سمت ما حمله ور شد و من را به زمین انداخت. از روی زمین بلند که شدم دیدم دو تا از دوستانم با موتورسیکلت فرار کرده‌اند و من در وسط این میدان تنها مانده‌ام.

سرم گیج می رفت، نمیدونم چی و چطور شد؟!!! دور و اطراف نگاه کردم و چشمم به شمشیر افتاد... سریع برش داشتم و در هوا می‌چرخاندم که ناگهان شمشیر در شکمش فرو رفت و از درد فریاد کشید، روی زمین افتاد بود دست و پا می‌زد و از تنش خون می‌رفت.

بعد چه اتفاقی افتاد، همانجا فوت کرد؟

نه. . . از درد به خود می‌پیچید،‌ ولی زنده بود بعد از مدتی یک ماشین را دیدم که از آنجا می‌گذشت، دویدم و جلویش را گرفتم، راننده مرد میانسالی بود خواهش کردم تا او را به بیمارستان ببریم، به دروغ گفتم فامیلمان است،‌اگر دیر برسد از شدت خونریزی جان خود را از دست می‌دهد.

بعد از آنکه گذاشتیمش داخل ماشین و به بیمارستان رساندیمش من به بهانه خرید دارو از محل متواری شدم. دل تو دلم نبود نمی دانستم چیکار کردم... 

به کجا رفتی؟

با دوستم تماس گرفتم و با موتور به منطقه‌ای دور افتاده در اطراف روستاهای دوردست شهر رفتیم... با کنسروهایی که خریده بودم چند روزی را داخل آغل گوسفندان سر کردم... چند روز با همین شرایط گذشت و بی‌خبری از حال و روز آن پسر مجروح من را كلافه كرده بود. با هیچ کس در ارتباط نبودیم که بفهمم چه بلایی سر آن آمده است.... فقط شب و روز دعا می‌کردم، نمرده باشد... 

سرانجام چگونه از مرگ پسر مجروح مطلع شدی؟

یک روز دلم را زدم به دریا و آمدم شهر... تا هم اطلاعی پیدا کنم و هم مقداری غذا بخرم و برگردم. همین كه وارد سوپر مارکت شدم، شنیدم که مشتریان با صاحب مغازه از قتل یک جوان به نام سعید صحبت می کنند... کنجکاو شدم و سرصحبت را باز کردم ... آره ، ْآن‌ها داشتند از دعوای چند روز قبل من و سعید صحبت می‌كردند...

آره . . .سعید فوت كرده بود و حالا دیگه من یه قاتل بودم... باورم نمی شد که به همین راحتی آدم کشته باشم. دنیا دور سرم چرخید و حالم بد شد... دیگه صدایی نمی‌شنیدم و چشمام جز صحنه فجیع آن شب که همش تو ذهنم بود، چیزی نمی دید، تا آن لحظه فکر می‌کردم آدم کشتن فقط برای فیلم‌ها است.

دوباره متواری شدی؟

بله. . . جز فرار راهی به ذهنم نمی‌رسید، با اینکه عذاب وجدان گلویم را بهم می‌فشرد ولی هر طور بود خودم را دامداری رساندم،‌ در گوشه‌ای نشستم و به فکر فرو رفتم که ای کاش به چند روز پیش بر می‌گشتم و یا پاهایم می‌شکست و به آنجا نمی‌رفتم. ای کاش هیچگاه شمشیر درون شکم سعید فرو نمی‌رفت . . . اما الان دیگر این ای کاش‌ها فایده‌ای ندارد.

برای بدبختی مثل من كه زندگی‌اش را برای هیچ و پوچ به آتش كشیده بود، دیگه نه فرار فایده‌ای داشت و نه قرار... 

شهرام، گریه كنان و در حالی كه ندامت و پشیمانی از سراسر وجودش لبریز بود، به سخنانش با این جملات پایان داد:

داستان زندگی من از اول تا الان كه شاید خیلی به آخرش نمانده باشد، همین بود كه گفتم و حاصل آن، منم كه به عنوان یك قاتل روبروی شما و روی صندلی پلیس نشسته‌ام...

شهرام در طول این گفتگو كاملا غیر ارادی، به سرنوشت مادر بیمارش اشاره می‌كرد و از خودش می‌پرسید: بدبخت مادرت از اینجای زندگیش به بعد باید چیكار كند؟!!! یعنی واقعا الان باید منتظر روزی باشی که برم پای چوبه دار...؟!!!
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین