کافی
است مدت زمان اندکی وقت بگذاری و تنها 10دقیقه از زمان وقت گذاشتن خود را
پای اینترنت به این موضوع اختصاص دهی. کلمه را بزنی و جستجوی اینترنتی خود
را در کمتر از چندثانیه نتیجه بگیری. اصلا چرا راه دوری میرویم؟
درودیوار
همین کوچهپسکوچههای محله شهیدفرامرزعباسی خودمان را مثال میزنم؛
محلهای که گاه در دل سکوت و آرامش همیشگیاش آنهم در اواسط ظهر یک روز
تابستانی، درودیوارهای بلند آپارتماننشینش، فریادی بلند را سر میدهند؛
فریادی از جنس بازاری جدید از یک خریدوفروش؛ خریدوفروشی از جنس اندامهای
بدن انسان که این روزها کاروبارش از فروش کلیه با گروههای خونی کمیاب
گذشته و به دیگر اندامهای حیاتی بدن مانند چشم رسیده است.
تعجب نکنید،
بازاری است مثل بقیه بازارها. با مشتریانی ثابت و پروپاقرص. با خریدار و
فروشندهای دستبهنقد و البته گاه هم دلالان و واسطهگرانی که نان، به
نرخ روز میخورند و کارشان در این بحبوحه این است که معامله را جوش دهند و
پولی عایدشان شود اما تنها تفاوتش این است که اینبار در این خریدوفروش،
معمولا خریدار پول زندگی خود را میپردازد و فروشنده هم پول باز شدن گره از
گرفتاریاش را میستاند.
در شرایطی که بازارهایی مانند مسکن و خودرو،
سکه و ارز و دلار و... گاهوبیگاه بر سر زبانها میافتد و هر زمان هم توجه
مخاطبان و گروههای خاصی را به خود جلب میکند، بازار داغتری هم وجود
دارد که به دلیل تقاضا و افزایش نیاز، ریتم معمولیاش همواره رشد صعودی
دارد؛ بازاری که بهعلت سوداگری، فشار اقتصادی و نبود سیستم نظارتی قوی،
تنورش حسابی داغ بوده و هست. بازاری داغ اما پنهانی.
این روزها کمتر کسی
خریدوفروش کلیه را یک بازار کسبوکار درنظر میگیرد اما بیتعارف بگوییم؛
خریدوفروش کلیه در شهر و در دل همین محلات منطقه ما، آنقدرها هم مخفی
نیست. این بازار این روزها کارش از خریدوفروش کلیه گذشته و بازار داغ
چشمفروشی، گوی سبقت را از کلیه گرفته است.
خریدوفروش اینترنتی
خریدوفروش
اندامهای حیاتی انسانها که روزگاری درخفا و به طور پنهانی بر روی
تکهکاغذی کوچک در دل محلات منطقه ما اعلام میشد، حالا دیگر تکنولوژی مدرن
و علم تبلیغات هم به کمکش آمده است، تاآنجاکه بازاریابان و دلالان
حرفهای، اندامهای بدن متقاضیان خود را به شکل زیبا و مطابق میل مشتری به
تبلیغ میگذارند. گاه هم برای اینکه دامنه مشتریان افزایش پیدا کند، آگهی
اینترنتی میدهند تا اندام بدن مدنظر را با قیمت بیشتری بفروشند. بازاریابی
در این بخش راه خود را به فضای مجازی پیدا کرده، تاآنجاکه چندین وبسایت
به همین نام و در این زمینه به فعالیت میپردازند و از متقاضیان و
فروشندگان میخواهند تا درخواست خود را در این صفحه مطرح کنند؛ «مرجع
خریدوفروش کلیه انسان در ایران» و «قیمت روز کلیه همراه با جدول قیمت»،
تنها عنوان چندی از وبلاگها و سایتهای فعال در این بازار است که با سر
زدن به آنها، فقط تعجبمان از تنوع قیمتها و متقاضیان این بازار بیشتر
میشود.
اگر زمانی با تماشای یک کاغذ افتاده در گوشه خیابان با عنوان
«فروش فوری کلیه»، دلمان ریش میشد، اکنون فقط کافی است با دقت، به
خیابانها و کوچههای اطراف خود نگاه کنیم تا دریابیم که همچون قسمت
نیازمندی روزنامهها، بخش درخورتوجهی از تبلیغات خیابانی، غیرمحسوس به
همین بازار اختصاص یافته است.
همه اندامها فروشی است
با مروری بر تمامی این آگهیهای تبلیغاتی که معمولا در منطقه ما روی درودیوارهای خیابانها و مکانهای پرتردد منتهی به راسته پزشکان یافت میشود، همه نوع رده سنی دیده میشود؛ کلیهفروشی ab مثبت هجدهساله، کبدفروشی با گروه خونی o منفی بیستوسهساله، مغز استخوانفروشی با گروه خونی bمنفی پنجاهوچهارساله و... اینها همه بخشی از تبلیغات خریدوفروش اندام بدن در فضای مجازی و درودیوارهای شهر است. فروشندگانی که با حداقل میانگین 18سال و قیمتهای مختلف، اندام بدن خود را به حراج میگذارند و وقتی پای صحبتشان مینشینی، همه از یک موضوع و معضل مشخص صحبت میکنند؛ آنهم نداری و مشکلات اقتصادی است.
بازار جدیدی به نام خریدوفروش چشمدوسه روز قبل بود که برای تهیه گزارش به
خیابان مهدی در محله شهیدفرامرزعباسی رفتم. گشتوگذار در دل محله و دقت در
مشکلات اهالی، باعث شد تا اینبار سوژه جدیدی نظرم را به خود جلب کند.
عبارتهایی مانند «فروش کلیه»، «کلیهفروشی»، «فروش کلیه زیر قیمت» و...
تاکنون زیاد به چشمم خورده بود اما این عبارت با بقیه فرق داشت. روی دیوار
با ماژیک پررنگ نوشته شده بود؛ «چشمفروشی». تصور میکنم آفتاب طاقتفرسای
ظهر تابستان سوی چشمانم را کم قوا کرده است. جلوتر میروم تا شاید بتوانم
دقیقتر بخوانم. نه، عبارت درست است. روی دیوار زیر شماره تلفن خط ایرانسلش
نوشته شده است: «چشمفروشی».
عبارت تکاندهندهای که هنوز که هنوز است، نوع نگارش حروفش بر روی دیوار، در ذهنم نقش بسته است.
با تلفن همراهم شماره میگیرم، 730....0937 مشترک مدنظر در دسترس
نمیباشد. درحالیکه تمام ذهنم از علامت سوال پر شده است، باز هم تلاش
میکنم. چندروزی میگذرد و بالاخره بعد از کلی تلاش، تلفنم پاسخ داده
میشود. با شنیدن صدای مرد جوان گمان نمیکنم سنوسالش بیشتر از 40 باشد.
پیشنهاد خرید چشم را مطرح میکنم و بعد از انجام رایزنی و صحبت تلفنی، قرار
ملاقات محقق میشود و اینبار بهعنوان خریدار پای معامله میروم.
محل قرار، ایستگاه اتوبوس چهارراه میدان
بار است. کمی زودتر از ساعت قرار در محل ایستگاه حاضر میشوم. تمام طول
مسیر تا محل قرار را پیاده میروم و در تمام راه، ذهنم درگیر این سوال است
که چرا باید کار به جایی برسد که انسان حاضر باشد چشم خود را بفروشد؟
سر
ساعت مقرر از راه میرسد. خودش را «م» معرفی میکند و سیوچهارساله.
بلافاصله و بدون مقدمه وارد صحبت میشود. خانم، رک و پوستکنده حرفت را
بگو. آخرش چند؟
اصلا برایش مهم نیست که چرا و به چه دلیل
در محل ملاقات حضور یافتهام. حرف از 2میلیون به میان میآورم که پاسخ
میدهد: 2میلیون خیلی کم است. ما با هم وارد معامله نمیشویم. رویش را
برمیگرداند و قصد رفتن میکند که از او میخواهم رقم پیشنهادیاش را
بگوید. میگوید: 6ماه پیش در تهران یک کلیهام را 6میلیون فروختم. الان هم
بهشدت فشار مالی دارم. حاضرم با همان 6میلیون چشمم را بفروشم.
او ادامه
میدهد: سهبچه دارم و صاحبخانه جوابم کرده است. بیسواد و بیکار هستم و
باید خرجی فرزندان و همسرم را بدهم. چشم من مال شما، هرکار دوست دارید، با
آن انجام دهید.
لرز تمام بدنم را فراگرفته است. «م» ادامه میدهد: از من
که گذشت، دلم نمیخواهد فرزندانم بیخانمان بزرگ شوند. برای من چه اهمیت
دارد که یک چشم داشته باشم یا نه؟
او میگوید: ندارم. فقر امانم را
بریده است. اصلا شما میفهمی نداری یعنی چی؟ نان خشک خوردن یعنی چه؟ برایم
مثل روز روشن است که دیگر اندامهایم را نیز میفروشم. چه اهمیت دارد که من
یک دست داشته باشم یا نداشته باشم؟ یک پا داشته باشم یا نداشته باشم؟ لازم
باشد، حتی پوستم را هم میفروشم.
«م» ادامه میدهد: الان دو خریدار
هستند که حاضرند با همین قیمت و پرداخت تمام مخارج بیمارستان، پای معامله
بیایند. تازه قرار است فردا در اینترنت هم آگهی بدهم که احتمالا اگر آگهی
سراسری بدهم، پول بیشتری بگیرم.
رویش را برمیگرداند و میرود و قرار میشود تا فردا صبح به او خبر دهم.
جوان
سیوچهارساله یا واضحتر بگوییم فروشنده چشم، راه خود را میکشد و میرود.
تمام خواسته او این روزها از زندگی این است که بتواند به بالاترین قیمت
ممکن، چشم خود را بفروشد تا شاید بتواند بار دیگر سرش را در مقابل فرزندان
خود بالا ببرد و سربلند شود. پول صاحبخانه را بدهد و دستکم چندماهی
فرزندانش را از خوردن نان خشک نجات دهد.
باز هم قصه پرغصه فقر. اینبار
چوب حراج به سلامتی و جسم و جان. جوان سیوچهارساله که با هزار امید و
آرزو پای معامله چشم خود آمده است، مثل روز برایش روشن است که شاید در چند
ماه آینده، اندامی دیگر از بدن خود را به فروش بگذارد. مثل روز برایش روشن
است که بالاخره روزی فراخواهد رسید که برای همین فرزندانی که دلش میخواهد
دیگر طعم نداری را نچشند، نه چشمی برایش مانده است که آنها را ببیند و نه
دست نوازشگری...
توضیح: تصویر فوق طرح منتشر شده در روزنامه شهرآراست.