نه اینکه شهرام قصر شیرینی عاشق دختری از مزار شریف شد که بعد از مصرف شیشه اوردوز کرد و به بیمارستان رفت و دیگر خبری از او نیامد... نه اینکه، شهرام ساعت سه نیمه شب، سیگار بهدست، با کیسهای از دارو پر، چهرهای زخمی و و بدنی کبود، کف پیادهرو، روی دریچه هواکش موتورخانهای نشسته تا گرم شود، خواب رفته... نه اینکه کمی آنسوتر ، جوانی هموطن دختری که شهرام عاشقش بود، جارو میزد... یا نه حتی حسین که 20 سالش هم نشده، با از خودش بزرگترها نشسته پای آتش، پشت "شیشه"، شکسته و رنگ به رخ ندارد... یا نه حتی مردی که سکوت کرده زیر گنبدی دراز به دراز افتاده چشم به راه فرشته مرگ خوابیده، لام تا کام حرف نمیزند، نه اینکه حرف نزند، نه، به گمانم این باید، احتمالا، یک پدیده کاملا طبیعی و علمی باشد که صدایی که از آستانه شنوایی یعنی بیست هزار هرتز فراتر برود، پدیده میعان رخ میدهد و از چشم سرازیر میشود... نه، هیچکدام از اینها سزاوار دلسوزی نیست مگر همدردی به قدری که ادای تکلیف انسانیت کند، با دوز اندکی از عذاب وجدان که فراموش شود، نه بیشتر. نه، هیچکدام از اینها مسئله نیست، نه آوراگان افغانستانی یا هر جای دیگری و نه کارتنخوابهای ایرانی، هیچیک مسئله نیست، مسئله این نیست که این بهاصطلاح گزارش یا یادداشت یا هرچه بنامندش، تکرار نوشتههای کارتونی از سوژههای کارتنی است که هر از چند گاهی از کف خیابانها جمع میشوند تا شهر پالوده شود، آنوقت راجعبه آلودگی هوای تهران، انتخابات مجلس یا مثلا ویزای آمریکا بشود حرف زد... نه! مسئله این است که اگر اینها نبودند ما درباره چه باید مینوشتیم، چه میخواندیم، از چه عکس و فیلم میگرفتیم تا ببینیم و دلسوزی کنیم؟ دلسوزی بر ما رواتر است.