آفتابنیوز : مقدمه روایت خلوت انس (دیدار خصوصی با خانواده شهدا): به گزارش سايت خدمت در ماه رمضان امسال نیز همچون دو سال گذشته مقام معظّم رهبری با حضور در جمع خانوادههای شش تن از شهدای گلگون کفن ایران اسلامی بازماندگان آنان را مورد تفقّد قرار دادند.
این دیدارها که در دو نوبت در روزهای نهم و بیست و سوم ماه رمضان انجام شد فرصتی فرخنده و استثنایی برای خانوادههای شش شهید سعید پیش آورد تا در کنار رهبر و مراد خود بنشینند، عقدة دل بگشایند و از فیض حضور آن عزیز همة دلهای عاشق بهرهمند شوند. آنچه ذیلاً از نظر میگذرد گزارشگونهای از این دیدارها به قلم برادر محسن مؤمنی است که سعادت همراهی با این کاروان نورانی دیدار را نصیب خود کرده است.
روایت خلوت انس (دیدار خصوصی با خانواده شهدا): "ناقوره" آخرین شهر لبنان در جنوب غربی این کشور قرار دارد. سرتاسر غرب این شهر زیبای ساحلی دریای مدیترانه است و جنوبش فلسطین اشغالی. وقتی اسرائیل لبنان را اشغال كرد، بزرگترین پایگاهش در ناقوره بود؛ اما امروز كه به همت جوانان حزبالله، دشمن خائباً خاسرا به عقب برگشته است گروههای مختلف مردم از كشورهای مختلف دنیا برای دیدن جنوب لبنان میآیند و یكی از جاهایی كه میبینند ناقوره است. در تابستان 83 به اتفاق تعدادی از جانبازان خوشنویس ساعاتی در ناقوره بودیم. من، "یونس" را در آنجا دیدم. یادم میآید که از میان انبوه مردمی شاد و سرخوش كه هر یك به طریقی مشغول تفریح و تفرج بودند، مردی میانسال، خیره به دریا روی سنگی نشسته بود و هرازگاهی به سیگارش پك میزد و دودش را با تأنی رو به دریا رها میكرد... من شاید بیشتر به قصد تمرین مكالمه عربی بود که به سویش رفتم. آخرش هم نفهمیدم مشكلش چه بود. هیچ تمایلی به حرف زدن نداشت. كوتاه جوابم را میداد و من باید كلی فكر میكردم تا سؤال دیگری بسازم. اسمش یونس بود و شغلش رانندگی. حالا راننده چه؟ من نفهمیدم. دو فرزند هم داشت که پسر و دخترش را از اسمهایشان نمیشد فهمید. سیگارش كه تمام شد لطف كرد و پرسید:" از كجا هستید؟" وقتی گفتم ایران، گل از گلش شكفت و با هیجان چیزهایی گفت كه من خیلی نفهمیدم و مقداری "شكراً" تحویلش دادم!...
یونس وقتی یكی از همراهان روحانی ما را دید، پرسید:"این شیخ تا حالا سیدقائد را از نزدیك دیده؟" منظورش از "سید قائد" آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی بود. به او توضیح دادم كه :" در ایران دیدن رهبر خیلی مشكل نیست. از مسؤولان و وزیر و وزرا كه بگذریم، مردم عادّی هم میتوانند در مناسبتهای مختلف او را ببینند. مثلاً در نمازجمعه و یا بعضی ایام ماه محرّم كه در حسینیة محلّ اقامتگاه او برای شهدای كربلا مراسم برگزار میشود، هركس كه خواسته باشد میتواند زودتر برود و قائد را از نزدیك ببیند..."
شگفتی یونس هنگامی بیشتر شد که من گفتم:" بعضی شبها رهبر خودش سرزده به خانههای شهدا میرود و با خانواده آنان گفتوگو میكند و..."
یونس دوست داشت من از این برنامه بیشتر بگویم . او میخواست بداند وقتی سید قائد به این خانهها میرود، با چه ماشینی میرود، مردم در کوچه و خیابان چه كار میكنند و ... اما من اطلاعاتی نداشتم و سعی میکردم موضوع بحث را عوض کنم.
حالا من، در یکی از شبهای ماه مبارک رمضان، در تقاطع خیابان اسکندری جنوبی و آزادی سخت به یاد یونس افتاده ام. مانند همیشه ترافیک سنگینی پشت چراغ قرمز ایجاد شده است. پیش از ماه مبارک یک روز من خودم حدود نیم ساعت پشت این چراغ ماندم. این مهم نیست، مهم این است که من به همراه تعدادی از کارکنان دفتر رهبری پشت سر اتومیبل مدل شصت و یک هستیم که در صندلی عقب آن رهبر انقلاب نشسته است. لابد اتومبیل از حیث معمولی بودن است که هیچ جلب توجه نمیکند و کسی رهبر را در آن نمیبیند. حتی سرنشینان اتومبیلهایی که در کنار اتومبیل مدل شصت و یک کلافة ترافیک هستند و یا حتی عابرانی که از جلو او میگذرند و..!
رهبر صبورانه تهرانیها را میبیند و احتمالاً بعضی مزهپرانیها و غرغرهای رانندگان عصبی و یا عابران را میشنود! خوشبختانه به بركت ماه مبارك آنان كمتر دعوا میكنند و...
چراغ كه سبز میشود ماشین ما برای این كه از ماشین رهبر عقب نیفتد اجازه عبور به عابر پیادهای را نمیدهد و او نجابت به خرج میدهد و با صدایی رسا چیزی نثارمان میكند و میگذریم!
اما با این همه گویی راننده یک اتومبیل هیلمن آقا را دیده است. با هیجان میکوشد از ما عقب نیفتد و تلاش میکند خود را به کنار اتومبیل رهبر برساند. از خیابان آزادی پا به پای ما میآید. وقتی که در اتوبان تهران ـ کرج اتومبیلها به بزرگراه ستاری میپیچند، او غفلت میکند و تا به خود بیاید از بریدگی دور شده و ما گذشتهایم. آقای صاحبدل نفس راحتی میکشد. معلوم است آنها هم متوجه موضوع بودهاند. اما در بلوار فردوس زن و مرد جوانی كه میخواهند از خیابان رد شوند نیز گویی رهبر را میبینند و من از شیشه عقبی ماشین لحظاتی آنها را میبینم كه در كنار خیابان ایستاده اند و اتومبیل حامل رهبر را به همدیگر نشان میدهند. با این همه دو جوان موتور سوار هم به ماشین ما گیر دادهاند كه چرا بهاشان راه نداده! خوش انصافها سایه به سایة رهبر میرانند و به راننده ما لاطائلات بار می كنند. این بابا هم که زبانش قاصر است چند جملهای میآید؛ اما ادبیات این كجا و آن كجا! لذا كوتاه میآید تا آنها بگازند و بگذرند!
اتومبیل حامل رهبر، بعد از طی بلوار نسبتاً شلوغ فردوس به سمت چپ میپیچد و در خیابانی که به نام شهید مالکی است وارد کوچهای میشود که معطر به نام شهید دیگری است. بنگاهی سر کوچه برای زوج جوانی نطق میکند!
لحظاتی بعد در خانهای هستیم که ساکنانش حیران و مبهوت در مقابل رهبر نشستهاند. به راستی غافلگیر شدهاند! البته آنان از سر شب منتظر مهمانی بودهاند که قرار بوده از بنیاد شهید و یا وزارتخانهای بیاید، اما گمان نمیکردهاند آن مقام مسؤول "آقا" باشد. من که محو عکسالعملهای میزبانان هستم، لحظاتی بعد حالی مانند آنان پیدا میکنم! وقتی آقا عکسی از شهید را میخواهد هنوز نمیدانم در کجایم، ولی لحظاتی بعد وقتی برادر شهید با قاب عکس برمیگردد احساس میکنم عکس برایم آشناست و هنگامی که در زیرش میخوانم" طلبه و دانشجوی شهید علیرضا خانبابایی"، دلم فرو میریزد و ناگهان هیجده سال به عقب برده میشوم، به "سد دز" در جنوب که در انتظار عملیات هستیم و سپس برمیگردیم به مهاباد و سرانجام عملیات "نصر 1" در شمال غرب. در میان همرزمان ما کارگر ترکی است که بسیار زود رنج و حساس است. او از حرفزدن خسته نمیشود. حرفهای بدیهی و بسیار تکراری را چنان با هیجان میگوید که انگار به کشف بزرگی نائل شده است! بالاخره تو هر چقدر که صبور باشی و مبادی آداب، بعد از چند روزی خسته میشوی و هر وقت که او را میبینی دنبال راه فراری؛ اما در این میان جوان بلند قامت و خونگرمی است که چنان با اشتیاق و علاقهمندی به حرفهای او گوش میدهد که تو را شگفتزده کرده است. این شگفتزدگی هنگامی بیشتر میشود که میفهمی او جوان فاضلی است که در دانشگاه امامصادق(ع) تحصیل میکند و... اما برخلاف چند نفر دیگر از همکلاسیهایش که مدام باهم جدال علمی دارند، سعی میکند کمتر دانستنیهایش را بروز دهد و حتی کمتر با آنان بحث و مباحثه کند. او از دوستانش که برای خود رسالت "طلیگی" قائل هستند و... بیقیدتر مینماید و همیشه در میان بچهها شلوغ و پر جنب و جوش است. نام او که به خاطر این منش و خصلتهای والایش محبوب همه است "علیرضا خانبابایی" است!
آقا سراغ پدر شهید را میگیرد. مادر به عكس روی دیوار اشاره میكند و میگوید:" حاج آقا، سه سال پیش مرحوم شدند..." آقا از علت مرگ او میپرسد و مادر نیز به دقت توضیح میدهد. آقا میخواهد از شهید بگویند. مادر علیرضا میگوید: " همهاش در جبهه بود. یك بار به من گفت مادر دعا كن شهید شوم. گفتم نمیتوانم چنین دعایی بکنم؛ اما قول میدهم اگر شهید شدی محكم بایستم. شهید که شد این كار را كردم."
برادر كوچكتر كه امروز معلم است، میگوید: " با این كه دائم در جبهه بود اما از درس و بحث غافل نبود..."
کتابخانهای که امروز از او باقیمانده با بعضی کتابهای فاخر در آن نشانگر میزان فضل اوست. برادر میگوید: "چند سال پیش یکی از استادان دانشگاه امام صادق به اینجا آمده بود. او وقتی دو جلد كتاب در این کتابخانه دید خیلی تعجب کرد و باخوشحالی گفت من سالها دنبال این بودم اما پیدا نمیکردم ..."
در اثنای مجلس، جانبازی نیز وارد میشود. مادر معرفی میکند که: آقای دکتر... از دوستان و همرزمان شهید بوده ، امروز پزشک است و در بخش طب اسلامی و سنتی فعالیت میکند. مادر شهید نیز با او همکاری دارد.
آقا میپرسد:" فعالیتتان نتیجهای هم دارد؟" دكتر توضیح میدهد:" چندی پیش بیماری در یكی از بیمارستانهای تهران نیاز به تعدادی آمپول داشت كه هجده میلیون تومان هزینة وارد كردن آن از اروپا بود. او که توان پرداخت این مبلغ را نداشت، تسلیم مرگ شده بود، ولی ما توانستیم با زالو درمانی او را درمان كنیم..."
بحث مبسوطی در باره طب سنتی در میگیرد. آقا نیز با تأسف از این که پزشکان غربی به تجارب ارزشمند طبیبان مسلمان و مشرق زمین در طول تاریخ بیاعتنایی كردند، اشاره میکند و میگوید: " مبنای كار طب اسلامی برخلاف طب امروزی، یافتن ریشه بیماری است، نه علائم درمانی. در این شیوه تشخیص، اصل مهمی است زیرا تشخیص است كه ذكاوت و حاذقیت پزشك را نشان میدهد..." ایشان با توجه به این كه مبنای طب اسلامی حدیث است، تذكر میدهد كه اولاً باید از احادیث صحیح السند استفاده شود، ثانیاً متن حدیث درست فهمیده شود. آن گاه خاطرهای مربوط به سالها پیش نقل میکند و میگوید: " یك مریض خیلی محترمی در یكی از بیمارستانهای خیلی مجهّز و معتبر تهران بستری بود. كسی پیشش رفته و گفته بود اگر اجازه بدهید زالو بیاوریم و... او هم اجازه داده بود و آنها زالو آورده بودند. وقتی پزشكان آن بیمارستان متوجه شدند گویی حادثه فاجعهآمیزی اتفاق افتاده باشد، داد و فریاد راه انداختند و حتی پیش ما شكایت آوردند!"
دكتر میگوید: حالا آنها هم متوجه غفلت خودشان شدهاند؛ چون امروز در آمریكا و آلمان و بعضی دیگر از كشورهای غربی زالودرمانی خیلی رایج شده است.."
از بحث پیداست كه رهبر انقلاب مسائل و جریانات این موضوع را پیگیری میكند و حتی نام تعدادی از محققان این رشته را میبرد و تأكید میورزد كه:" باید وزارت بهداشت سرانجامی به این تحقیقات بدهد..."
بعد از این بحث علمی دوباره باز میگردیم به شهید. مادر میگوید منتظر آمدنتان بودم. هم خودم خواب دیده بودم و هم یكی از خانمهای سادات..." او هر دو خواب را تعریف میكند. آقا با بیان این كه "قد و اندازه شهید بیش از این است كه ما بتوانیم بجا آوریم." بحث را عوض میكند. قرآنی را امضا کرده و به مادر شهید هدیه میدهد. پس از گفتوگوی كوتاه با خواهران شهید و بازدید از كتابخانه او كه همسایگان از آن استفاده میكنند، از خانواده شهید خانبابایی خداحافظی میكنیم و بیرون میآییم. گویی هیچ یك از اهالی كوچه متوجه این رفت و آمد نشدهاند...
مقصد بعدی منزل شهید مجید مالكی در همان محله است. مدتی طول میكشد تا هیجانات اعضای خانواده فرو نشیند و با اتفاق افتاده كنار بیایند. علاوه بر شهید مجید، این خانواده داغ جوان دیگری را هم دیده است. او که ناصر نام دارد مبتلا به بیماری سرطان بوده و در ایام موشكباران به علت نرسیدن به بیمارستان فوت شده است.
آقا بعد از پرس و جویی از احوال خانواده و مخصوصاً وضعیت پدر كه بازنشسته وزارت بهداشت است، وصیتنامه شهید را میخواند و خطاب به همراهان میفرماید: "ببینید چقدر لطیف و باحال است!" مخصوصاً روی این نكته تأكید میكند كه: "خدایا مرا پاك كن، سپس خاك كن!"
پدر پیر، فرزندانش را معرفی میکند. یک پسر و دو دختر که همگی معلم هستند. او میگوید:" حالا دیگر، همین سه فرزند را دارم." آقا حرف او را تصحیح میکند که:" این شهید را هم از دست ندادهاید، او را هم پیش خدا ذخیره دارید. شهید مثل یک امانت با ارزشی است که در بانکی و خزانة امنی گذاشته باشید. شاید انسان از دوری آن شیء گرانبها ناراحت باشد، اما خیالش راحت است که آن را از دست نداده بلکه هنگام لزوم به کارش میآید... شهید هم همین طور است. اما مرگهای دیگر این طور نیست؛. تلف شدن است و اگر انسان اجری پیش خدا داشته باشد، به خاطر صبوری در مصیبت است. در شهادت علاوه بر اجر شکر و صبر، اجر خود عمل هم هست ..."
برادر شهید، معلم مدارس اداره آموزش و پرورش منطقة دو تهران است. آقا از او راجع به آموزش و پرورش و مدارس میپرسد. او دل خوشی از اوضاع ندارد. میگوید: " باید به فرهنگ این مملکت رسید... جسارت است؛ اگر در بطن باشید متوجه میشوید که جوانان چقدر نیاز به کار دارند." رهبر با تصدیق حرفهای او تأکید میکند: "البته مسؤولان ادعایشان این است که کار میکنند نه این که منکر نواقص باشند... بهتر است اشخاصی مانند شما که هم تجربه و خبرویت دارید و هم جوانید و با نشاط، پیشنهادهایتان را به شکل درستی به افراد تصمیمگیر منتقل کنید؛ ان شاءالله مؤثر است..."
شهید بعدی که مهمانه خانهاش هستیم، شهید محمدکاظم اعتمادیان است. پدر شهید اشک شوق میریزد و به همراهان آقا میتازد که: "چرا نگفتید آقا تشریف میآورند؟" آقا نیز به شوخی میگوید: " اگر ناراحتید، برویم!" و توضیح میدهد:" در این دیدارها بنا نیست از پیش بگویند" و آن گاه پدر شهید فرزندانش را معرفی میکند. اگر پدر هم نمیگفت از بینیهای عقابی سه جوان معلوم بود که برادران شهید هستند. برادر بزرگتر طلبه حوزة علمیه قم است و از شاگردان آیتالله جوادی آملی؛ اما دو برادر دیگر هر دو مهندس هستند.
شهید محمدکاظم اعتمادیان پیش از اعزام به جبهه در زندان اوین در دفتر شهید لاجوردی کار میکرده است. در سال شصت و پنج با گروهی از نهاد ریاست جمهوری عازم منطقه میشود و بعد از یک ماه در اروند به شهادت میرسد. در دیوار خانه عکس سه شهید دیگر هم هست که همگی از بستگان نزدیک هستند.
یکی از برادران شهید یادآوری میکند که آقا در دوران رئیسجمهوریشان هم یک بار به خانه آنها آمدهاند و البته آن زمان خانهشان در خیابان بهبودی بوده است. عجیب این که آقا هم به یاد میآورند و خطاب به پدر شهید میگوید:"بله، مثل این که در آن جلسه داماد اخوی شما هم بودند." آقا حتی اسم او را هم میگوید و آنها با حیرت و تعجب تأیید میکنند!
چند نفر از همسایگان هم که خبردار شدهاند، موفق میشوند داخل بیایند و در کنار خانواده شهید بنشینند. وقتی که بعد از امضای قرآن برای خانواده شهید اعتمادیان آقا میخواهد بلند شود ناگهان عموی شهید با همسرش نیز سر میرسند و بنای گریه میگذارند. پدر شهید او را معرفی میکند: " اخوی، پدر شهید عباس اعتمادیان هستند..." آقا مجدداً مینشیند و با آنان صحبت میکند. از فرزندشان میپرسد که کی شهید شده و این که پدر خانواده چهکاره است و... جماعت که با چای پذیرایی میشوند، آقا برای آنان نیز قرآنی امضا میکند. اما مادر شهید میگوید:" این قبول نیست، ما در منزل چشم انتظارتان هستیم!"
لحظاتی بعد باز ما در خیابانهای تهران هستیم. البته حالا دیگر خلوتند و ماشینها با سرعت از هم سبقت میگیرند. اما مرغ خیال من به ناقوره پرواز کرده است و به مرد عاشقی فکر میکنم که دوست داشت برایش از سید قائد بگویم و این که چطور میشود او را دید و... کاش نشانی از یونس داشتم و این گزارش را برایش میفرستادم. امیدوارم روزی به دستش برسد!