خودت را معرفی کن؟
جعفر هستم و تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخواندهام. البته به خاطر مشکلات
خانوادگی مجبور شدم از آنها جدا شوم و به همین دلیل با اندک پساندازم
خانهای مجردی در شهرری گرفتم و راهم را از آنها جدا کردم.
چه مشکلی با خانوادهات داشتی؟
پدر و برادرم را به جرم حمل مواد دستگیر کرده بودند. خانواده پرجمعیتی
بودیم و 9فرزند هستیم. یکی از برادرهایم معلول است و نگهداری از او خیلی
سخت. به خاطر این مشکلات مجبور شدم خانه را ترک کنم. یکی از برادرانم خرج
خانواده را با دورهگردی و میوهفروشی میدهد.دو بار به اتهام گوشیقاپی
دستگیر شدم اما هر بار با جلب رضایت شاکیها از زندان آزادم کردند. من و
دوستانم سرقت و بارکنی میکردیم. در سرقت اول 56 شاکی داشتم که یک سال به
زندان افتادم.
به خاطر چند سرقت دستگیر شدی؟
آخرین بار در 12 سرقت 250 گوشی تلفن دزدیدم وچند سرقت بارکنی انجام دادم
البته چند ماه بعد با وثیقه آزاد شدم و دوباره دست به سرقت زدم که این بار
44 سرقت انجام دادم.
چگونه سرقت میکردید؟
با پرسهزنی روی موتور دوستم در مولوی و چهارراه شاپور در فرصتی مناسب
گوشی را میقاپیدیم و از این راه سه میلیون به دست آوردم که نصف آن را به
همدستم محمد دادم. پس از سرقت، گوشیها را به مسعود که فامیل دورمان بود و
در پیک موتوری کار میکرد، میفروختم. مدتی بعد با فردی به نام امیر آشنا
شدم که پیشنهاد تشکیل باند و استفاده از روش «بارکنی» را داد. به همین خاطر
با دو موتورسیکلت چهار نفره در اطراف پاساژ علاءالدین پرسه میزدیم و با
شناسایی پیکموتوریها سد راهشان میشدیم و با تهدید بارشان را سرقت
میکردیم. بعد از سرقت نیز گوشیها را به امیر میدادیم و پول میگرفتیم.
نمیترسیدی مالباختگان تعقیبت کنند؟
ما چهار نفری برای سرقتها میرفتیم و اگر ما را تعقیب میکردند با قمه تهدیدشان میکردیم.
برادرت هم به خاطر همین جرم دستگیر شده؟
او شاگرد یکی از برادران دیگرم در میوهفروشی بود و درس میخواند. روزی
که فهمیدم جواد سرقت انجام میدهد آنقدر او را با چوب زدم که حتی سرش شکست
و چندین بخیه برداشت. دوست نداشتم برادرم سارق شود.
قبل از اینکه دست به سرقت بزنی کار میکردی؟
من ورزشکارم و عضو تیم ملی فوتبال جوانان بودم. یک حادثه مرا به اینجا
کشید. محمد پروین، علی حمودی و علیرضا حقیقی همدورهایهایم در تیم ملی
جوانان بودند. آنها در تیم ملی هستند و من پشت میلههای زندان.
چرا دزد شدی؟
در باشگاه جوانان راهآهن توپ میزدم، اما باید به سربازی اعزام میشدم.
خیلی دنبال تیم نظامی گشتم، اما تیمی پیدا نشد و برخی گفتند باید آشنا
داشته باشی، وقتی به در بسته خوردم فوتبال را کنار گذاشتم.
بعدش چه اتفاقی افتاد؟
بیپولی به سراغم آمد. همان موقع با پسر جوانی به نام حسین آشنا شدم او
پیشنهاد داد برای اینکه وضعمان تغییر کند گوشی قاپی کنیم. من هم که چارهای
نداشتم قبول کردم و پس از چند ماه برای اولین بار دستگیر شدم.
و حرف آخر...
من ورزشکار بودم، اما در این چند سال بسیار شکسته شدم. ای کاش به فوتبالم
ادامه میدادم و الان جایگاهی برای خودم داشتم. کاش پیش خانواده مانده
بودم و از آنها جدا نمیشدم. عشق فوتبال بودم و داشتم خوب پیشرفت میکردم،
اما افسوس که نشد.