آفتابنیوز : در اين سوي جهان، بازار مقايسه شرق و غرب همواره سكه بوده است: اين خود را در آيينه خيال از فرق سر تا ناخن پا غربي آراسته ديده و آن، هواي غرب ستيزي برافراشته است. امروز هم متاع شرق و غرب بيمشتري نيست: يكي با جزم فلسفي پذيرش مفاهيم غربي چون جامعه مدني و آزاديهاي فردي را پيش فرض هرگونه توسعه اجتماعي و اقتصادي شرق ميداند و ديگري به فرض قاطع، شرق را از جهانگشايي و استثمار و ساير گناهان كبيره تنزيه و غرب را از بيخ جهانخوار و استعمارگر مينامد. گاه به سوداي يافتن راهي ميان «مسجد ميخانه» سراغ امر بين الامرين شرق و غرب را ميگيريم و گاه از سوداي دل هردو را نفي ميكنيم، در اين شلوغ بازار مدح و قدح، كمتر كسي از واحد مبادله اين معني و مخرج مشترك آنها ميپرسد. آنها كه در خود مقولات «شرق وغرب» تامل كنند بسيار اندكند، چه برسد به آنان كه ترديد كنند. اما اگر گناه ما اسراف و خرج معاني شرق و غرب است، غربيان در اين معني گران كيسهاند.
در حوزه فرهنگي اروپاي غربي و امريكا شصت هفتاد سالي است (يعني از زمان نيچه واشپينگلر تا وبر وتوين بي) كه كسي از مقولات تمدني، مخصوصا از غرب و شرق سخني نگفته است. طبل بلند مصاف تمدنها ميگويند كه « در گنبد زبي نغزصدا بسيار ميپيچد.» انفجار عظيم مقاله هانتينگتون نشانگر محتواي نغز آن نيست بلكه ناشي از خلا مفهومي و ضعف معنايي علوم سياسي معاصر و عجز پارادايمهاي رايج آن از تحليل تضادهاي بعد از جنگ سرد است. نبوغ هانتينگتون نه در عمق تفكر سياسي وي بلكه در زيركي و موقعشناسي او است. يكي از علل مهم رونق بازار مقاله هانتينگتون، بيگانه هراسي و محاصره انديشي عوام در اروپا و امريكا است. اين دهاتيگري فكري در مقاله هانتينگتون لنگري علمي و بندرگاهي امن و زباني مشروع مييابد. بدون وجود اين عوام بيگانه ترس، ساز هانتينگتون هرگز نوايي نداشت.
اما از آنجا كه گفتهاند، عدو گاه سبب خير شود، مقاله هانتينگتون هم خالي از فايده نيست. بديهي است كه اين تئوري سادهلوحانه ولي سليس، مخدوش ولي موزون، حيطه فرهنگي اروپا و امريكا را ناچار از تجديد نظر در مفهوم تمدن كرده است. به همان نشان ممكن است كه تدبر دراين موضوع ما را هم از نتايج اغراقگويي و كلي پنداريهاي بيدروپيكر در مورد ذات، تفاوتها و تضادهاي تمدني نجات بخشد. قبح كاريكاتوري كه هانتينگتون از شرق ترسيم ميكند، تنها ناشي از غرض و مرض او نيست. شايد اشكال از عادت ترسيم كاريكاتورهاي تمدني به جاي فهم منصفانه تاريخي و فرهنگي از بيگانگان باشد.چون در اين مقال معايب هانتينگتون را باز هم خواهيم شمرد، پس منصفانه است كه در ابتدا از ذكر هنرش شروع كنيم.
هانتينگتون با احياي مفهوم تمدن، باب تازهيي در نقد مسائل بينالملل گشوده است. نبايد سوء استفاده از مقوله تمدن را به حساب خود پارادايم تمدن گذاشت. هانتينگتون بحق به مخالفت با كساني برخواسته است كه مفهوم تمدن را زير سوال برده و «ملتكشور» ها را به عنوان عاملان اصلي بازيهاي سياسي ذكر ميكنند. به عقيده هانتينگتون، بسيار دور از عقل است كه صحنه مناسبات بينالمللي را به موزاييكي از روابط صدوهشتاد و اندي كشور ملت تقليل دهيم. رجوع به مفاهيمي در برگيرنده و كلي براي درك جريانهاي وسيع و ساختهاي كلي حال وآينده نگري اجتناب ناپذير است. اشكال هانتينگتون در به كارگيري مفهوم تمدن نيست، بلكه در تصور غلط و استفاده نادرست از آن است. او در دفاع از نظريه مصاف تمدنها، مفهوم تمدن را پارادايم لازمي قلمداد ميكند. در حالي كه اگر قرار است از ابزاري فكري چون پارادايم مدد جوييم، بايد در مرحله اول آن را دقيقا تعريف كرده و سپس در به كار گيري آن وسواس لازم علمي را مرعي داريم. هانتينگتون بر عكس عملكرده و به جاي تعريف پارادايم تمدن، آن را فرض گرفته و سپس با سهلانگاري تمام در كالبد كليتهاي فرضي خود روح دميده، آنها را به ميدان جنگ گسيل ميدارد.توگويي تمدنها مانند انسانها ذي شعورند و مسلح به شمشير و گرز و كمند مترصد نبرد با يكديگر هستند. اما بايد پرسيد منظور از تمدن چيست؟ و ثانيا دلايل مدعاي مصاف تمدنها كجايند؟
درگنگي مفهوم تمدن و نقد آن و حدوفصل منطقي آن در نظريه هانتينگتون همين بس كه تمدنهاي او هيچ وجه مشتركي ندارند. از هفت تمدن هانتينگتون، سه تمدن (اسلام، هند و كنفسيوس) عكسبرگردان مذاهب جهاني هستند. يك تمدن ديگر (ژاپن) جز يك ملت كشور نيست. يك تمدن را زبان تعريف ميكند (امريكايي لاتين) تمدن ديگر جغرافيايي است (آفريقا)و نهايتا تمدن غرب كه بر اساس جهت حركت خورشيد! تعريف ميشود.صادقانه بگويم آنچه كه تمدنهاي غير غربي هانتينگتون را تعريف ميكند. نه مختصات تاريخي و جوهري آنان بلكه خطر احتمالي اقتصادي، سياسي يا نظامي ايشان براي امريكا و تمرين اين كشور است... نسبت دادن كليه فضايل مفروض از قبيل حكومت دموكراتيك، جامعه صنعتي، اقتصاد سرمايهداري و طرفداري از حقوق بشر ذات تمدن خودي است. اكنون جاي دارد كه در پي از نقد تفسير هانتينگتون از مقوله تمدن، تعريف درست آن را ارايه دهيم. قبل از بحث اثباتي در اين زمينه لازم است دلايلي كه وي براي اثبات مدعاي خود با دقت از پهنه وسيع منازعات جهاني گلچين كرده است، به ديده نقد بنگريم.
هانتينگتون به بعضي از حوادث بينالمللي پس از جنگ سرد اجمالا اشاره ميكند (جنگ ايران و عراق و از هم پاشيدن اتحاد جماهير شوروي) و برخي را بركشيده و به عنوان طلايهدار تضاد تمدنها و مويد تئوري خود قلمداد ميكند (نبرد خليج فارس، درگيري بوسني و هرزگوين). نخستين مورد يعني جنگ ايران و عراق همانند ساير تضادهاي خونين قرن (كامبوج و ويتنام كره شمالي و جنوبي ليبي و چاد و...) در دل تمدنها روي داد نه در ميان آنها، پس نتيجه منطقي جز اين نيست كه چنين تضادهايي، برخورد تمدنها را توجيه نميكند. هانتينگتون در اينجا با تردستي توجه خواننده رابه اتحادهاي بينالمللي در حاشيه جنگ منحرف ميكند ولي اينجا هم بخت با او يار نيست. در واقع آرايشهاي بينالمللي ناشي از جنگ ايران و عراق نيز به موازات خطوط فرضي تمدنها ستيزهگر شرق و غرب رسم نشدهاند. هانتينگتون براي اثبات مهمترين گزاره نظريه خود كه همان اتحاد تمدنهاي كنفوسيوسي و اسلامي در برابر غرب است، از صدور اسلحه از كره شمالي و چين به ايران، سند ميآورد ولي در عين حال از توضيح معني اتحاد عراق با دو قدرتزمان (امريكا و شوروي) و نيز كشورهاي اروپايي سرباز ميزند. بايد پرسيد معناي تمايل آشكار امريكا به عراق بعد از سال دوم جنگ چيست؟ در مورد جنگ امريكا و عراق، هانتينگتون عراق را نماينده اسلام ميشناسد. اگر اين منطق را در مورد اتحادهاي بينالمللي بپذيريم، پس بايد قبول كنيم كه تمدن اسلامي مانند تيزآب سلطاني ساير تمدنها را در خود حل ميكند. در چنين شرايطي چه جايي براي تضاد تمدنها باقي ميماند.در مورد جنگ خليج فارس نيز هانتينگتون تنها به مواردي ميپردازد كه مويد نظريه او باشند. او براي اينكه اثبات كند اين درگيري طلايهدار مصاف تمدن اسلام و غرب است به نطقهاي زيادهگويانه ملك حسين و صدام حسين استناد ميكند. وي از ذكر اين نكته كه كشورهاي مسلماني چون كويت، عربستان سعودي، سوريه و پاكستان در صف امريكا به رويارويي با عراق برخاستند خودداري ميكند و از اينكه ايران كه به اعتراف خود حضرات از پيشروان بنيادگرايي اسلامي است هيچ كمكي به عراق نميكند چشم ميپوشد. هانتينگتون سپس به پديده از هم پاشيدن روسيه شوروي مينگرد. سالها همفكران بيگانه هراس و اسلام ستيز او پيشبيني ميكردند كه اتحاد جماهير شوروي به دليل انقلاب اسلامي از سوي بنيادگرايان جمهوريهاي مسلمان جنوب از هم خواهد پاشيد، در حالي كه نه تنها اين جمهوريها خواهان استقلال نبودند، بلكه با اكره از آن جدا شدند. جالب اينجاست كه هانتينگتون هنوز هم دست برنداشته و تضاد را ميان شوروي و جمهوريهاي جنوب ميداند و نه روابط آن با اوكراين (چون هر دو ارتدوكس و اسلاويك هستند). براي اثبات اين تز هانتينگتون از كمك شوروي به جمهوري ارمنستان در برابر مسلمانان آذربايجان ياد كرده و به واقعيتهاي منطقه كه ناقص نظريه او هستند (از جمله موضع بيطرفانه ايران و عدم كمك نظامي تركيه به آذربايجان) اشارهيي نميكند.
در ميان تمامي شواهد، هيچيك به اندازه تحليلاو از درگيري بوسني و هرزگوين مغرضانه نيست. هانتينگتون مقاله خود را مزين به نقشهيي كرده است كه در ميان آن خطي فرضي بين تمدنهاي شرق و غرب از دل يوگسلاوي سابق ميگذرد. در يك سوكرواسي غربي (پروتستان) و در سوي ديگر تمدنهاي غيرغربي مسلمان بوسنيايي و ارتدوكس اسلاويك صربستان قرار دارند. اگر تئوري هانتينگتون مبني بر مبارزه نهايي غرب با جهان غيرغربي درست بود، در پي فروپاشي يوگسلاوي جهان ميبايست شاهد اتحاد صربها و بوسني غيرغربي عليه كرواسي غربي بود، به علاوه تمدنهاي غيرغربي صربستان و بوسني بايد به پاكسازي نژادي دست ميزدند در حالي كه كرواسي به لطف غربي بودن بايد علم تكثر طلبي و رعايت حقوق اقليتها و مردمسالاري را برميافراشت. اما واقعيت خلاف اين موضوع را نشان داد. صربستان (و در مقياس محدودتر كرواسي) دست به خونريزي زدند و در پي ايجاد ملتهاي خالص قومي بودند در حالي كه جمهوري مسلمان بوسني بر اساس رعايت حقوق اقليتها و پلوراليسم و تسامح مذهبي عمل كرد. در صنوف ارتش بوسني، صربها و كرواتها حضور داشتند و حتي در دوران جنگ، تيم ورزشي اين كشور شامل هر سه قوميت بود. هانتينگتون با گذاشتن عينك نزديك بين و تيره خود تنها نزاع را ديده و آن را ناشي از برخورد تمدنها ميداند در حاليكه اگر به جزييات صفبندي تمدنها مينگريست آن را كاملا ناقص تز اصلي خود (گسترش بنيادگرايي اسلامي و خطر آن براي غرب) مييافت.
اما در مورد تنزيه بيمورد امريكا، اروپا و ژاپن از خشونت چيزي نميگوييم كه بطلان آن عيان است. اصلا فرض كنيم كه ذات تمدن امريكا، اروپا و ژاپن خشن نيست. وقايع جنگ داخلي امريكا، قتل عام سرخپوستان و بردهداري، دو جنگ جهاني در اروپا، نسلكشي يهوديان در خاك اين قاره و قتل عام وحشيانه چينيان توسط ژاپن را هم ناديده بگيريم. فراموش كنيم كه امريكا و ژاپن همين پنجاه سال پيش شهرهاي يكديگر را دود كرده و به فضا فرستادهاند. فرض كنيم اينها تمدنهايي هستند كه از بيخ و بن صلح طلب هستند و تضاد و درگيري را فقط با رقابت اقتصادي حل ميكنند نه با خشونت. اما دليل هانتينگتون براي زدن برچسب خشونت به اسلام چيست؟ چون «مرزهايي خونين دارد»؟ اين خون چه كساني است كه در مرزها ريخته ميشود؟ خشن كيست و قرباني كدام؟ آيا جز اين است كه مسلمانان در تمامي اين مرزها دچار حملات نژادپرستان ضد اسلامياند؟ آيا در فيليپين و بوسني اين مسلمانان بودند كه دست خود را به خونريزي و قتل عام غيرنظاميان آلوده كردند؟ آيا در هند، اسراييل و برمه اين اقليت مسلمان است كه آغازگر تروريسم و ستيز و خشونت است. در اين كه خون مسلمانان در مرزهاي اسلام ريخته ميشود، هيچ عاقلي نمي تواند شك كند ولي براي توجيه اين خونريزي نبايد به دام هانتينگتون بيفتيم.
اين تمدنهاي هند و بودايي و يهودي و مسيحي نيستند كه با هم تباني كرده و ميخواهند ريشه اسلام را بكنند. اشكال در جاي ديگر است. اشكال در بيماريهايي است كه كليه تمدنها را به يك اندازه (ولي نه در يك زمان و با يك شدت) تهديد كرده و ميكند: فاشيسم و خودمداري، بيگانههراسي و بيگانهستيزي. اين سرطان، شرق و غرب نميشناسد. تاريخ هيچ تمدني از چنين خشونتهايي منزه نيست و خطر روزافزون آن، همه را تهديد ميكند: چه در آلمان و چه در كامبوج، چه در عراق و چه در امريكا. خشونتهاي خود را در نظر نگرفتن و خشونت دشمن را به تسبيح شمردن، انصاف نيست. فعلا همين مقدار در اثبات بي مايگي و خودمداري نظريه هانتينگتون ما را بس است. بايد به تعريف مجددي از مقوله تمدن پرداخته و ببينيم چگونه ميتوان از آن براي فهم مناسبات بينالمللي سود جست.