جناب آقای شمس تبریزی در کلاس درس جناب آقای مولوی ظهور میکنند. کلاس استاد را که شاگردانی خنگ و جاهل دارد بهم میزند و با غرور و ادعا نعره میکشد که: من به انتهای همه چیز رسیده ام، تو-خطاب به آقای مولوی- هنوز خامی. منو ببین یاد بگیر. و بعد درباره هستی و خداوند و شناختش حرفهای جدیدی میزند. و آقای مولوی در دم آشفته وعصبی و علاقمند و شیفته و مبهوت این مرد نو ظهور میشود. در این بین زنک هایی مانند دخترک هایی که در مراسم های افتتاح المپیک و رویدادهای مشابه خود نمایی های حرکتی و چرخشی دارند مدام پدیدار میشوند و خارج میشوند،ایضاً مردک هایی سیاه پوش که همان شاگردان خنگ اند.
آقای شمس در کل دیدارش با فریاد و دعوا و ادعا و عصبانیت میخواهد به آقای مولوی کوته بین بفهماند که من خیلی میفهمم، تو هم بفهم دیگه، ای بابا... جناب مولوی هم که گیج و شیدا و بی اراده شده مانند گربه یی که در قفسی افتاده باشد هی به چهار طرف صحنه بیهوده چنگ میزند و خودش هم نمیداند چه کند. آقای شمس گمان میکند که رستم دستان است و با وزن فعولن فعولن... حماسه سرایی میکند و هماورد گیجش را به نبرد میطلبد.
در دو کنج صحنه هم یک آوازه خوان مرد و یک آوازه خوان زن به همراه چند ساززن، نشسته اند و میدمند و میکوبند و میکشند و داد و بیدادی راه انداخته اند. در این میانه دخترک های سفید پوش یا همان رقاصه ها هم گاه گاهی عرضه اندام میکنند تا صحنه خالی نماند... و الی آخر تا ماشاالله.
پری، الهی ور نپری...
آقای شمس در کل دیدارش با فریاد و دعوا و ادعا و عصبانیت میخواهد به آقای مولوی کوته بین بفهماند که من خیلی میفهمم، تو هم بفهم دیگه، ای بابا... جناب مولوی هم که گیج و شیدا و بی اراده شده مانند گربه یی که در قفسی افتاده باشد هی به چهار طرف صحنه بیهوده چنگ میزند و خودش هم نمیداند چه کند. آقای شمس گمان میکند که رستم دستان است و با وزن فعولن فعولن... حماسه سرایی میکند و هماورد گیجش را به نبرد میطلبد.
در دو کنج صحنه هم یک آوازه خوان مرد و یک آوازه خوان زن به همراه چند ساززن، نشسته اند و میدمند و میکوبند و میکشند و داد و بیدادی راه انداخته اند. در این میانه دخترک های سفید پوش یا همان رقاصه ها هم گاه گاهی عرضه اندام میکنند تا صحنه خالی نماند... و الی آخر تا ماشاالله.
پری، الهی ور نپری...