آفتابنیوز : در گزارش ستاد مردمی رسیدگی به امور زندانیان نیازمند در این زمینه میخوانیم: در بازدید از زندان رفسنجان با فردی 45 ساله برخورد کردم که ناامید از یافتن وثیقهای معتبر برای رفتن به مرخصی گوشهای کز کرده بود. وقتی گروه را دید به هر کدام از ما که میرسید تقاضای سفارشی را جهت رفتن به یک مرخصی 10 روزه داشت. تعییین مدت 10 روز برای خودم جالب بود. با صدای بلند اعلام میکرد جرمش غیرعمد است و به علت فقط یک تصادف ناخواسته محکوم به پرداخت دیهای شده که داشتن مبلغ ریالی معادل آن، همواره از بچگی آرزوی او بوده و حالا همین آرزو به نوعی باید محقق شود تا او بتواند با بخشش همه آن خودش را از یک محیط بسته نجات دهد.
از او خواستم ماجرای زندانی شدنش را برای من شرح دهد اول تمایلی نداشت بعد خودش از من خواست دقیقهای به او فرصت دهم که به گمانم آمد بهانهای تراشید که برود اما بعد از گذشت 20 دقیقه به اتاق مددکاری آمد و سراغ مرا از مددکار زندان گرفت که او در ادامه راهنمایی شد به داخل اتاق و گفتگوی ما آن شد که در ادامه مشروح این گپوگفت را میخوانید:
همین که روی صندلی نشست بدون مقدمه گفت: اول یک جمله میگویم بعد ماجرای حبسم را تعریف میکنم و آن هم اینکه زندگی فرزندان معلولم به سختی میگذرد، اگر دستت میرسد و توانایی انجام کاری را داری کمکم کن.
سکوتی کرد و نگاهش را به زمین دوخت و ادامه داد: حالا چرا زندان هستم. این را برای خودت میگویم بدون این که بخواهم بدانم دستت به جایی بند هست و از دستت کاری برمیآید یا خیر؟ اسمم حبیب است اما بهم میگویند هیبت حالا چرا بماند. تو یک خانواده 8 نفره بدنیا آمدم که ای کاش به دنیا نمی آمدم. پدرم کارگر بود و روی زمین کسایی کار میکرد که فقط اگر ما هم کمی جیبمون از مخارج نعمتهای تمامنشدنی دنیا قدری پر بود صد سال سیاه هم سلام آنها را علیک نمیگفتیم تا چه برسد جلوی همه تحقیرها شاهد حمالی آقای خدابیمرزم جلوی چشم آنها باشیم.
کار داشتم اما دل پر درد این مددجو بهم اجازه نمیداد صحبتهایش را قطع کنم.
از وضع زندگی خودش میگفت که «گاهی دورغه، همیشه هم شاید دروغ باشه اما تا جایی که فکرم کار میکند و عقلم قد میدهد خرج و دخل زندگیمان با هم سر رفاقت و برابری نداشتند. با نان پختن مادرم و فروش نانها به در و همسایه به نوعی کمک حال پدر بودیم. من فرزند چهارم خانواده هستم. پدرم اعتقاد داشت یا باید درس خواند و دکتر شد یا باید به همان کلاس اول که الفبا را یاد گرفتی اکتفا کرد. در راستای همین اندیشه ابوی عزیزمان همه خواهر و برادرهایم را می توان گفت مدرک تحصیلیشان یک جا همه را جمع ببندی به سیکل هم نرسد.»
سرش را بالا آورد و لبخندی تحویلم داد و گفت یک شاگرد تنبل به نظرت از خدا چه میخواهد. خب منم از خداخواسته درس و مشق و مدرسه را بوسیدم و رفتم سراغ کارگری. قربونش برم هیچ کاری را هم دووم نیاوردم و نشد یک کار را به طور ثابت ادامه بدهم تا این که این ور و اون ور رفتنها به سرم زد بروم سربازی تا شاید از این مملکت کند و رفت جایی که روزیات آنجا تقسیم میشود.
پرسیدم: قصد مهاجرت داشتی که الان اینجایی؟
جواب داد: روزی که خدمتمون تموم شد از پادگان تا خانه پول کرایه اتوبوس را هم نداشتم. مهاجرت کجا بود؟! دوست داشتم و دارم ولو برای یک تجربه تلخ هم که شده آن طرف این آبها را هم گز کنم اما کو پول اما کو دل اما کو ... .
وی ادامه داد: دوران خدمت تو واحد پشتیبانی بودم و گه گاه برای رنگ سولهها ما را میبردند وسط یک بیابان که از همانجا علاقهمند به نقاشی شدم و نقاشی صنعتی را یاد گرفتم همین یادگار دوران خدمت باعث شد یک روزم بعد از پایان دوره بیکار نباشم. کار میکردم و دستم تو جیب خودم بود و یک جاهایی هم دستگیر آقام بودم.
وی با اشاره همکاران متوجه تاخیرم شد و برای همین با سرعت دادن در بیانش گفت: یکی از دختران فامیل را قسمت شد و برای ما نشان کردند که بعد از مراحل نفسگیر ازدواج ابتدای زندگی ما با اجاره زیرزمین منزل عموی همسرم که یک محل 50 متری بود شروع شد و تا 2 سال هم که خدا زینب را به ما بدهد زندگی به قول معروف عشقولانه ما سر جای خودش بود اما آمدن این میوه دل آدمی همه روال ما را بهم ریخت.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و ادامه داد: میدانم دیرت شده اما خواستم بگویم مرخصی را برای خودم نمیخواستم. دخترم دچار معلولیت جسمی و ذهنی بود ابتدا فکرمی کردیم بشود که درمانش کنیم یا حداقل تا حدودی از این حالتی که داشت درش بیاوریم اما هرچه پسانداز داشتیم را هزینه کردیم تهران بردیم این دکتر از آمریکا آمده بود، بردیم اما چشم تو چشممون گفتند الکی دارید بالا و پایین میپرید و مشکل زینب حل شدنی نیست.
آه سردی کشید و خیره به پروندههای روی میز شد و گفت: سخت کار میکردم تا حداقل هزینههای نگهداری از زینب را بتوانم تامین کنم تا حالش از همینی هم که بود بدتر نشود. 2 سالی زندگی ما همین طور تو سیاهی و نداری گذشت تا شوک بزرگ دیگهای از راه رسید و متوجه شدیم همسرم مجددا باردار شده اما اوج این حیرت اینجا نبود زمانی بود که همسرم کمی جلوتر فارغ شد و متوجه شدیم میلاد هم دقیقا به همان مشکل خواهرش مبتلاست یعنی فرزند دوم ما هم معلولیت ذهنی و جسمی دارد.
بریده بریده ادامه میداد و سرعت بیان دقایق قبل خودش را نداشت: 3 الی 4 ماهی که از تولد این طفل معصوم گذشت دیگر درآمدم کفاف زندگی خانه را نمیداد. اجاره بها و خورد و خوراک و این مصارف یک طرف و هزینههای نگهداری از دو تا فرزند معلول هم از طرف دیگر باعث شد که مجبور شوم در کنار نقاشی ساختمان یک کاری برای خودم دست و پا کنم که به پیشنهاد برادرانم ماشینی گرفتیم تا با کار در آژانس نصف به نصف پولشو با صاحب خودرو تقسیم کنیم تا هم او بی بهره از ماشینی نباشد که تو پارکینگش خوابیده بود و هم من کمک حالی برای درآمدهای بالای زندگی پیدا کنم.
تا الان هر حرفی زده بود جواب سوال من نبود اما از این جا بود که گفت چرا ناخواسته روانه زندان شده. گفت که عصرها در یک آژانس به جابهجایی مسافر مشغول بوده که صبح یک روز تعطیل با تماس یکی از مشتریان و تقاضای وی جهت رفتن به یکی از دهستانهای اطراف شهر راهی میشود اما در نزدیکی محل مورد نظر بر اثر فرسودگی لاستیک در سرعت بالا در پیچ پرشیب جاده از مسیر منحرف شده و واژگون میشود.
خودش در مورد جزییات ماجرا گفت: آن زمان هیچ نفهمیدم حتی قبل از حادثه را یادم نمیآید که چه شد اما زمانی که چشمم را در بیمارستان باز کردم متوجه شدم 3 روزه که آنجا بستری شدم و مسافر سرپرست عایله مندی بدشانس من هم از دنیا رفته که بعد از گذشت 17 روز و انجام 2 عمل جراحی روی پاهایم از بیمارستان مرخص شدم.
نیشخند تلخی زد و ادامه داد: سه ماه از زمان حادثه میگذشت که تازه داشتم راه رفتن بدون عصا را تمرین میکردم که از دادگاه برایم احضاریه آمد و متوجه شدم خانواده متوفی از دستم شکایت کردند. به همراه یکی از دوستانم به دادگاه رفتم و آنجا بود که متوجه شدم بیمهنامه ماشین 21 روز پیش از وقوع حادثه مهلتش تموم شده بود و سرتان را درد نیاورم، بابت این دستهگل ناخواسته و نشسته به یک دیهای محکوم شدم که داشتن مبلغ ریالی آن یک جا همیشه آرزوی من بوده و هست.
با همان لهجه شیرین کرمانی سری تکان داد و گفت: بابت صدمهای که دیده بودم امکان فعالیت و کار کردن نداشتم. مشکلات بچهها از یک طرف و هزینه زندگی استیجاری هم از طرف دیگر باعث شده بود که در این آش در هم و برهم مانده بودم و با پول دیه چه کنم و این نشدنی را چطور پرداخت کنم. فروش دار و ندار نداشته زندگیمان هم نتوانست گوشهای از مشکل را حل کند تا بتوانم از زیر این بار دیه بیرون بیایم و بابت همین بدهی سنگین هم با هر این در و آن در زدنی بود نشد و آخرش امدم اینجایی که نه برای اولیادم آبی شده و نه برای بچههای چشم به راهم نان.
9 سال از زمان تصادف این محبوس کرمانی میگذرد و او هنوز نتوانسته دیه خودش را بپردازد. درست از شهریور سال 88 روانه زندان شده و از آن روز تا به امروز هزینه معیشتی خانواده او که هماکنون در اتاق کوچکی در خانه یکی از برادرانش اسکان داده شده از محل کمکهای موردی اقوام و یارانه تامین شده است.
در این مدت کمیته صلح و سازش ستاد دیه با خانواده شاکی جلسات متعددی را برگزار کرده و توانسته از همسر متوفی تا مبلغی از دیه را رضایت بگیرد اما مابقی مبلغ دیه که سهم فرزندان صغیر فرد متوفی است هنوز از سوی اولیاءدم مطالبه میشود.
کل دیه این زندانی آبرومند یک میلیارد و 900 میلیون ریال است که با همکاری شاکی به 1 میلیارد و 510 میلیون ریال تقلیل پیدا کرده است اما همین میزان خارج توانایی پرداخت برای شخص بدهکار است.
فرزندان معلول این خانواده هر چند با عنایت مسئولین هماکنون تحت پوشش بهزیستی قرار دارند اما وضعیت این خانواده به نحوی است که برای مرخصی شخص زندانی هنوز موفق به معرفی وثیقه نشده است.
نیکوکارانی که استطاعت کمک به این زندانی را دارند میتوانند کمکهای نقدی خود را به حساب 74/74 بانک ملت به نام «ستاد دیه کشور» واریز کرده و برای اختصاص مبلغ پرداختی جهت آزادی این مددجو، فیش پرداختی را با تحریر موضوع کمک به شماره 88916011 دورنگار کرده و یا با روابط عمومی ستاددیه با تلفن تماس 15 - 88916012 تماس حاصل کنند.