آفتابنیوز : چنان مي نمايد كه حسن حنفي در پي اين نكته است كه اگر پژوهشگر غربي روي داده هاي عصر روشنگري به جست و جو مي پردازد، يك مسلمان و روشنفكر اسلامي نيز حق دارد از زاويه خاص خود و به دليل حجم تاثيري كه اين پديده در احوال بيروني و دروني او گذاشته، آن را بنگرد، پرسش هاي خود را در برابر آن بنهد و پاسخ بگيرد. حنفي گويي از دل همين بازخواني هاي مكرر مي خواهد راهي نو بجويد. اين كه چقدر در اين كار توفيق يافته، چيزي است كه پس از بررسي روش شناسي، مفروضات و نتايجي كه به دست مي آورد، مي تواند مورد ارزيابي قرار گيرد.
قرائتي دوگانه ميان من و ديگري
درباره پيدايش و رشد نخستين نهضت بيداري عربي از قرن نوزدهم و پيشاهنگان آن سخن بسيار گفته شده و مي شود (اعم از اصلاح ديني نزد سيدجمال الدين اسدآبادي، انديشه هاي ليبرالي طهطاوي و خيرانديش و تفكر سكولار شبلي شميل). گرايش هاي سه گانه مذكور به وجود آمده و بزرگان هر جريان آرمان هايي در سر داشتند اما آغاز اين حركت ها و مقدمات آن با دوره انسجام و نتيجه گيري مشابهت چنداني ندارد. چقدر فاصله است ميان نگرش سيدجمال نسبت به اسلام و رويارويي آن با استعمار و ديدگاه گروه هاي اسلامي معاصر! اين تفاوت ها و اختلاف ها را مي توان در انديشه هاي طهطاوي و خيرالدين و منظومه فكري ليبرالي و ناسيوناليستي ديد كه شعار مي دادند بگذار تا اين وطن سرزميني براي سعادتمان باشد؛ مكاني كه آن را بر بنيان هاي آزادي، انديشه و صنعت ساخته ايم.
شبلي شميل هم روزگاري علم طبيعي و علم اجتماعي را براساس عقل و طبيعت استوار ساخت و امروز سخن از يافتن مباني علوم در قرآن مي رود.
بيداري يا رنسانس عربي سه نقطه عزيمت داشت: (الف) حركت اصلاحي كه تغيير در فهم دين رااساس و مقدمه ديگر تحولات قلمداد مي كرد. (ب) ليبراليسم سياسي كه ايجاد دولت جديد را بنياد هر تغييري مي دانست. (ج) ديدگاه علمي سكولار كه علم طبيعي جديد را نقطه آغاز حركت خود مي شمرد و مهمترين ويژگي آن تمايز نهادن ميان دين و دولت بود.
اين گفته يا به عبارت بهتر حكم، نزد سكولارها بسيار رايج است كه رنسانس عربي يكسره تحت تاثير غرب و گرايش هاي فكري آن بوده است. براي نمونه سيدجمال الدين گرچه در نوشته هاي خود به ويژه رد ماده باوران به تئوري داروين، سوسياليسم و كمونيسم حمله مي كرد، اما در پروژه اصلاح ديني از الگوي ليبرالي متاثر بود. محمد عبده به ديدگاه هاي تربيتي اسپنسر و تولستوي توجه ويژه اي داشت. طهطاوي به مقايسه ميان آراي مونتسكيو و ابن خلدون پرداخت؛ او را ابن خلدون غرب و ابن خلدون را مونتسكيو شرق خواند و كوشيد تا نظريه حسن و قبح عقلي معتزله را در روح القوانين جست وجو كند. جريان علمي سكولار نيز كه در كوشش هاي يعقوب صروف، سلامه موسي و زكي نجيب مجمود تجلي يافت، نظريه تكاملي داروين و علم طبيعي اسپنسر را در كانون توجه قرار داد. از ديگر تلاش هاي متفكران اين جريان جدا ساختن دين از دولت و نيز ايجاد جامعه مدني براساس قرارداد اجتماعي بود. از چنان ديدگاهي انسان نه فردي مؤمن در كليسا يا رعيت پادشاه بلكه شهروند دولت به شمار مي رود؛ عقل مي تواند در طبيعت بنگرد و قوانينش را بفهمد.
پرسش مهمي كه مطرح مي شود اين كه آيا مي توان به قرائتي عربي از رنسانس اروپايي دست يافت كه غرب را از منظري متفاوت بنگرد؛ از منظر منابعي كه روزگاري از جهان اسلام به واسطه ترجمه هاي لاتيني به غرب راه يافت و در دانش و معرفت غربي تاثيري عميق گذاشت.
گفته يا حكم رايج ديگري نزد مسلمانان سلفيه وجود دارد كه آنچه را خود انحراف و انحطاط رنسانس عربي مي خوانند، نتيجه و دستاورد پيروي از الگوهاي غربي و مولفه هاي آن تلقي مي كنند مانند: بريدن از تاريخ و سنت گذشته، جدايي دين از سياست، تبديل و فروكاستن دين به رابطه اي خصوصي ميان انسان و خداوند، چيرگي و سلطه قانون تحصلي و تجربي، اعتماد محض به علم، قرار دادن عقل و طبيعت به عنوان دو سرچشمه اصلي معرفت، قرار گرفتن انسان به عنوان مركز هستي.
پرسش اين است كه آيا مي توان بار ديگر به رنسانس عربي با الگويي ويژه دست يافت؟ آيا مي توان از تجربه اول درسي گرفت؟ آيا مي توان اصلاح را به جنبشي فراگير تبديل كرد؟
گرايش هاي فكري در عصر رنسانس اروپايي
دوره روشنگري و رنسانس اروپا در مرحله اي ميان قرون وسطي و دوره جديد رقم خورده است. پژوهندگان اروپايي، اين دوره را به عنوان بخش بسيار مهمي از اروپا، انقلابي در برابر گذشته و يا بازنگري و بررسي انتقادي آن، مورد مطالعه قرار مي دهند و درباره اصلاح ديني و انسان گرايي آن دوره به بحث مي پردازند. با بررسي تاريخ درمي يابيم كه در اواخر قرن چهاردهم، بيداري و تحول در شعر و ادبيات خود را نشان مي دهد. در ابتداي قرن پانزدهم با اين مولفه ها روبه رو هستيم؛ دفاع از كرامت و آزادي انسان، برقراري نظام دموكراسي، شكست در سنت ها و ميراث كهن و پي نهادن علم نوين. امروز ما همان مشكلات دوره روشنگري اروپا را داريم و شايد همان مرحله تاريخي را بگذرانيم اگرچه اين به معناي هم راستا بودن دو مسير نيست زيرا هر تمدني راه و روش ويژه خود رادارد. عصر روشنگري عبارت بود از قدرت انديشه اروپايي در كشف حقايق انساني، طبيعي و ديني با تكيه بر كوششي عقلاني و نگاهي ويژه به طبيعت. چنان مي نمايد كه اين وضعيت به گونه اي غيرمستقيم به الگوي اسلامي موجود در ميراث گذشته شبيه است يعني وحدت ميان وحي، عقل و طبيعت كه به واسطه ترجمه ميراث تمدن اسلامي از زبان عربي به لاتيني به اروپا رسيد و در فرهنگ مردم آن جا نفوذ كرد. شايد بتوان گفته يكي از دانشمندان شرقي را نقل كرد كه گفت: اين سرمايه اي بود كه به ما بازگشت .
گرچه مطالعات كمّي درباره تاثير ميراث اسلامي در بن مايه هاي عصر روشنگري لازم است، اما تشخيص كيفيت اين تاثير ضروري تر مي نمايد به گونه اي كه منطق حاكم بر وجوه تشابه و اختلاف روشن شود. ارنست كاسيرر در كتاب فلسفه روشنگري الگويي براي مطالعه اين دوره براساس انگيزه ها يا اهداف آن مانند عقل، آزادي، انسان و عدالت اجتماعي به دست مي دهد. اين ها اهداف طبيعي در هر تمدني هستند كه از قديم به جديد، از ركود به پويايي و از توقف به حركت متحول مي شود. روش پديدارشناختي از بهترين روش هاي مطالعه است كه موضوع را به دور از پيرايه هاي مادي مورد توجه قرار مي دهد و آن را با شهود درك مي كند پيش از آن كه به تحليل عقلي آن بپردازد.
در دوره روشنگري، پنج جريان عمده را مي توان متمايز كرد كه البته گاه مي توان وجوه مشتركي نيز ميان آن ها يافت.
۱ افلاطون گرايي
۲ - انسان گرايي: اين جريان انسان را مبدا ايجاد عصر جديد قرار داد و از من مي انديشم شروع شد. مركز توجه را از خدا به انسان تغيير داد. بايد گفت كه از اين جريان ردپاي روشن و صريحي در تفكر اسلامي به چشم نمي خورد. در تفكر غربي، لاميراندولا با دفاع از مسئوليت و كرامت انسان اين گرايش را به خوبي نشان داد. بعد از او اراسموس انسان را در مركز عالم نهاد. اين تفكر وقتي با مسيحيت درآميخت از وجهه اي ديني هم برخوردار شد و در فلسفه مدرسي مباني معرفتي آن اثبات گرديد. برخي متفكران اسلامي به اين جنبه از تركيب مسيحيت و انسان گرايي توجه كردند و كوشيدند تا شيوه اي مشابه را در دين اسلام پي بگيرند. چنان كه در مسيحيت عقل انساني اهميت بيشتري يافت، محمد عبده نيز به تفكر معتزلي و جايگاه عقل در آن اهتمام ورزيد.
۳ ناكجاآبادگرايي (اتوپياگرايي)
۴ شكاكيت: نقد گذشته و ترديد در درستي آن راه را براي ورود به عرصه و دوره اي جديد باز كرد. برخي متفكران اين دوره كوشيدند تا با گذر از شك به يقين برسند، مانند راهي كه مونتيني در پيش گرفت. برخي ديگر نيز شك مطلق را در دستور كار قرار دادند. متفكر فرانسوي به نام شارون (1603-1541) از اين دسته شكاكان بود. از نظر او كارها با شك آغاز مي شد و به شك پايان مي گرفت و هيچ جايگزيني در علم و دين براي آنان نمي توان يافت.
۵ - علم تجربي جديد: هدف علم جديد ايجاد ستاره شناسي، پزشكي، روان شناسي و فيزيك به دور از احكام گذشته و سازگار با روزگار جديد بود. اين علم پس از نقدها، شكست ها و نظريه پردازي هاي متافيزيكي قديمي به وجود آمد. در آن، نه كليسا و انديشه هاي ارسطو بلكه كوشش هاي انساني منبع هرگونه نظريه اي به شمار مي رفت. ساخت علم جديد در اين دوره با كپلر و گاليله كامل شد.
بومبو ناتزي (1524-1462) كوشيد تا قرائتي مادي و ضد مدرسي از ارسطو عرضه كند. رد مادي گرايي توسط سيدجمال واكنش مسلمانان به نتايج اين حركت در آينده بود.
آيا مي توان قرائتي راديكال و عربي از جنبش روشنگري اروپا داشت؟
اينك پرسش اين است كه جنبش اول روشنگري عربي چه چيزي از روشنگري اروپايي گرفت و چه چيزي را وانهاد؟ روشنگري اروپايي چه چيزي از تمدن اسلامي در دوره شكوفايي و پس از ترجمه آثار اسلامي به لاتيني گرفت و چه چيزي را ترك كرد؟
روشنگري مي تواند از پايان دوره اي و آغاز دوره اي ديگر در آگاهي اروپايي سخن بگويد يعني رويدادهاي معيني در گذشته و اكنون، پايان دوره منابع و مراجع و آغاز دوره شكل گيري جديد، تحول از گذشته به آينده، نقد سنت هاي گذشته به منظور رهايي از آن ها به عنوان منبعي براي علم و ارزشي در رفتار. در اين جدال نوگرايان بر پيشينيان پيروز شدند و روزگار چيرگي ارسطو و شارحان مسلمانش به پايان رسيد و حكومت عقل آغاز شد. دانشمندان از كتاب پيچيده مقدس به كتاب گشوده طبيعت روي آوردند و محوريت بشر را به جاي خدامحوري قرار دادند. بحث از جاودانگي نفس جاي خود را به طبيعت بدن و چگونگي شكل گيري آن داد و پزشكي جديد و علم تشريح وارد ميدان شدند. در نتيجه اين تحولات، اروپاييان امكان نوآوري و رد امور باطل گذشته را يافتند.
اما در عصر روشنگري عربي داستان به گونه اي ديگر روي داد، بدين ترتيب كه الگوي اروپايي به گونه اي گزينشي مورد توجه قرار گرفت كه با ميراث كهن و نه رهايي از آن، سازگار افتد. مسلمانان به همين مقدار بسنده كردند كه از آثار كهن غبارزدايي كنند. خدا همچنان مركز و محور هستي باقي ماند و كوشش ها براي دفاع از حقوق بشر توفيق قابل ملاحظه اي حاصل نكرد، زيراهنوز از همان منظر سنتي به انسان مي نگريستند، علم نيز صبغه اي ديني داشت نه طبيعي. اعراب مسلمان به علوم رياضي و طبيعي مباهات مي كردند و در همان زمان به ترجمه علوم جديد غرب مي پرداختند. حضور نيرومند نظريه پردازي هاي كهن همچنان پابرجا بود: خدا موجود است؛ جهان مخلوق است؛ نفس جاودان است.
در اين ميان سه پرسش بنيادين كه فلسفه از آن ها سرچشمه گرفت، چنان كه امانوئل كانت مطرح كرد، مغفول ماند: چه چيزي را بايد شناخت؟ چه كاري را بايد انجام داد؟ آرزوي چه چيزي را بايد داشت؟ به جاي اين پرسش هاي تحول آفرين و جدي، به نفس و تمايز آن از بدن مشغول بودند با اين ديدگاه كه نفس خير است و بدن، شر و مشكل زا. به رغم برخي نشانه هاي حضور ضعيف تجدد، ايمان به گذشته هنوز استوار بود. هركس در آن ترديد مي كرد، تكفير مي شد حتي اگر اين شك و ترديد در شعر عربي صورت مي گرفت. در موج اول، به پيروي از غزالي و تصوف قديم، علم ديني مورد توجه قرار گرفت و دوگانگي سنتي ميان خالق و مخلوق، خدا و جهان، نفس و بدن، خير و شر و مونث و مذكر همچنان در جريان بود و اعتبار داشت؛ طبيعت فيض خداوند به شمار مي رفت. تصوف، اصل شد و در ادامه شيوه قديمي خود بر علم غلبه كرد. مباني دين و اصول عقايد از سوي برخي قدرت ها مصادره و تفسير به راي مي شد و مخالف، به كفر و زنديقي گري متهم مي گرديد. نظام سياسي روز به روز ضعيف تر مي شد و براي سلطه بيشتر بر مردم و جبران نقص و ناتواني خود به ابزارهاي ديگري از جمله باورهاي ديني مردم روي آورد. اسلام را در برابر قانون و مردم قرار دادند، در حالي كه شريعت اسلام كاملا به اوضاع مردم و حيات بشر توجه دارد. با اين حال هنوز عده اي از مركزيت زمين و گردش خورشيد بر گرد آن سخن مي گفتند.
آيا جنبش جديدي در جهان عرب مي توان تصور كرد كه قرائتي بنيادي تر از روشنگري اروپايي داشته باشد و حتي از آن فراتر رفته و افق نويني را به وجود آورد؟ آيا مي توان الهياتي آزادي بخش و در جهت دفاع از آزادي شهروندان به وجود آورد و در آن عبارت اشهدان لا اله الا الله شعاري براي آزادي باشد و اين شهادت دو فعل را دربرگيرد: رهايي از بندهاي شهرت، مال و مقام و نيز اثبات اصلي واحد كه همه افراد بشر در برابر آن مساوي هستند؟ آيا مي توان الهياتي براي عدالت اجتماعي پي نهيم؛ الهياتي كه در آن با هرگونه تعصب و قوم گرايي مي ستيزد؟ الهياتي براي توسعه مستقل كه از طريق آن افراد در خود احساس رسالت، امانتداري و مسئوليت كنند و از سستي و گوشه گيري بپرهيزند؟
با يافتن پاسخ هايي روشن براي پرسش هاي فوق مي توان قرائتي جدي تر و كاراتر از رنسانس اروپايي فراهم آورد و به سوي جنبشي تازه در جهان عرب رهسپار شد. پس حتي اگر بپذيريم كه تحولات جهان عرب متاثر از الگوي غربي و برگرفته از رنسانس اروپايي بوده، همچنان مي توان و بايد كل اين فرآيند را در پرتو نگرشي انتقادي مورد بررسي قرار داد و امكان بازخواني مجددي را مطالعه كرد.