مردم از حیاط خانه مان رفتند. یک فنجان چای نذری بدرقه شان شد اما پدرم هنوز ام من یجیب می خواند. به خیالم که بلند قامت ایستاده بود ، نشسته روی صندلی روان تقدیر …
صدایش کردم . بابا …. می خواهی کمکت کنم که بیایی داخل ؟ چیزی نمانده که باران بیاید … گفت همینجا کنار باغچه راحت ترم . و من تماشا می کردم . باغچه را . اطلسی های منتظر باران را . و طوفان چشم های پدرم را
باران آمد . شهر را شست . تاسوعا را به تشنگی عاشورا پیوند زد و پدرم را برد …
نمی دانم . شاید هم کنار همان باغچه جامانده باشد …. امروز هر باغچه ای که می بینم ، کنارش ، دنبال یک صندلی چرخدار می گردم و چند دسته اطلسی و یک بابای خسته و کمی باران …
خداوند همه ی رفتگانتان را با مولای سبزپوش محشور گرداند . تسلیت عرض می کنم . التماس دعا
خوشا به سعادتش که در عاشورا به رحمت خدا پیوست
انشاا..خدا رحمت کند وبیامرزد رفتگان همه را امین یا رب العالمین