آفتابنیوز : محمد بلوری در مطلبی با عنوان «نامههای دو ریالی عاشقانه» در روزنامه «ایران» نوشت: نوجوانی شانزده ساله بودم که دو روز مانده به تحویل سال نو در کوچهمان عاشق ملیحه، دختر مرتضی خان باغبان شدم. آن روز از مدرسه برگشتم دیدم مادرم سرگرم چیدن سفره هفتسین است. تا پایم را به ایوان گذاشتم مادرم صدایم زد: پسرم برو به خانه مرتضیخان باغبان یک گلدان گل سنبل بگیر بیار پای سفره هفتسین بذاریم. بابات پولش را هم داده.
به شوق دیدن ملیحه، کیفم را روی ایوان انداختم و شوقزده از حیاط بیرون دویدم. خانه باغبان محله، سه تیر چراغبرق دورتر از منزلمان، سر کوچه بود. هر روز صبح وقت رفتن ملیحه به مدرسه، کیفم را برمیداشتم، با عجله نان و پنیری را که مادرم، سرپایی برایم لقمه کرده بود میگرفتم، توی کیف مدرسهام فرو میکردم و راه میافتادم تا دختر باغبان را سر راه ببینم.
خوشحال بودم که با این مأموریت میتوانم با ملیحه حرف بزنم و خدا خدا میکردم پدرش به جای او در را به رویم باز نکند. سر کوچه، به پای درخت پیر «مراد» محله که شاخههایش پر از لتههای نیاز زنان و دختران بود، رسیدم و در خانه باغبان را زدم. پس از چند لحظه انتظار، ملیحه با صورتی در پیچه یک چادر گلباقلایی از لای در سر بیرون آورد و نگاهش که به من افتاد، احساس کردم قلبم به جناغ سینه میکوبد و دارم نفستنگی میگیرم. دستپاچه شده بودم و زبانم بند آمده بود. انگار از چشمهای سیاهش که همچون سیاهی دل شقایقهای دشت دماوند میدرخشید، زنبورهایی به پرواز درآمدهاند و به جانم میافتند. گفتم: پدرم سفارش داده بود یک گلدان ببرم.
یک شاخه گل رازقی که در دستش بود، با نگاهی شوخ زیر دماغش گرفت، زل زد به من و چشمهایش از شیطنت خندید. لبخندی زد و پرسید: «چه گلی میخواستی؟» به من و من افتادم. برای رهایی از وضع رقتباری که گرفتارش شده بودم به فکر ماندم. پرسید: «گل رازقی چطوره؟» گفتم: «خوبه» رفت از توی هشتی یک گلدان گل رازقی آورد و به دستم داد. گلدان را گرفتم و شروع به دویدن کردم. میترسیدم آن زنبورهای طلایی چشمهایش از پشت هجوم بیاورند و پس گردنم را نیش بزنند. به خانه رسیدم و پدرم گلدان را که دید آن را از دستم گرفت، لب پاشویه حوض بر زمین کوبید که تکهتکه شد و خاک و گل از هم پاشید. بر سرم تشر زد: «پسر سر به هوا! من گل سنبل سفارش داده بودم تو رفتی گل رازقی گرفتی آوردی؟ زبان نداشتی که بگی بابام گل سنبل سفارش داده؟»
آن شب توی رختخوابم سرم را زیر شمد فرو برده بودم و آن چشمهای سیاه جادویی توی تاریکی میدرخشیدند و عطر گل رازقی در ذهنم میپیچید. در آن خلوت تاریکی به فکر بودم که چطور میتوانم احساس عاشقانهام را به ملیحه نشان بدهم. به خودم گفتم من که به سفارش پسرهای مدرسهمان برایشان نامههای عاشقانه مینویسم چرا برای نشان دادن احساسم، برای ملیحه نامهای عاشقانه ننویسم؟ من که جرأت نداشتم در راه مدرسه راهش را بگیرم و راز دلم را برایش بگویم، دادن نامه بهترین راه ابراز علاقه بود.
در آن سال، دانشآموز سال چهارم دبیرستان بودم. ذوقی در نوشتن قطعات ادبی داشتم و با نوشتن انشاء همیشه بهترین نمرهها را از معلم ادبیات میگرفتم. امتحانات که شروع میشد بچههای مدرسه به سراغم میآمدند تا برای امتحان درس انشاء مقدمهای بنویسم. از هر دانشآموز یک ریال دستمزد میگرفتم و مقدمهای در یک صفحه مینوشتم طوری که با هر موضوع انشاء جور درمیآمد.
موقع امتحان، روی ورقهشان مقدمه آمادهای را که حفظ کرده بودند مینوشتند و در ادامه به موضوع اصلی انشاء میپرداختند و نمرههای خوبی هم میگرفتند. در فصل امتحانات، درآمد خوبی از انشاءنویسی گیرم میآمد. پول توجیبی که از پدرم میگرفتم روزانه یک ریال بود و اگر یک روز سر حال بود از فرط سخاوت یک دو ریالی کف دستم میگذاشت.
روزی یکی از همکلاسیها با آه و حسرت برایم درد دل کرد که دل به دختری بسته و آرام و قرار ندارد و از من خواهش کرد نامه عاشقانهای برایش بنویسم تا در راه مدرسه به دستش بدهد. من هم دو ریال از همکلاسی سودازدهام گرفتم و یک نامه عاشقانه پرسوز برایش نوشتم. چند روز بعد با خوشحالی خبر داد نامه اثرگذار بوده و وعده امیدبخشی دریافتکرده است. از آن پس کمکم تعداد مشتریان برای دریافت نامه عاشقانه بیشتر شد و به این ترتیب به جای انشاءنویسی شروع به نوشتن نامههای دو ریالی عاشقانه برای متقاضیان کردم چون درآمدش بیشتر از انشاءنویسی بود. از طرفی، انشاءنویسی بهطور فصلی رونق داشت اما عاشقی میتوانست در هر فصلی اتفاق بیفتد و قیمتش هم دوبرابر دستمزد انشاءنویسی بود. حتی در فصل بهار، کارم در نوشتن نامهها چنان رونق میگرفت که بچهها نوبت میگرفتند.
به فکر افتادم من که نامههای عاشقانه امیدبخشی برای بچهها مینویسم چرا سودای دل شوریدهام را با نوشتن نامهای به ملیحه نشان ندهم؟ نیمهشب در خلوت تنهاییام تا سحر بیدار ماندم و نامهای با سوز دل ناپختهام برای ملیحه نوشتم. هنگام صبح با عجله لباس پوشیدم، نامهام را لای کتاب عاشقانههای لامارتین گذاشتم و در اضطراب دیدنش صبحانهنخورده از خانه بیرون زدم. سر کوچه که رسیدم پشت درخت مراد پنهان شدم و با تپش قلبی که داشتم خانه مرتضیخان باغبان را پاییدم. ملیحه از در که بیرون آمد، از پشت تنه درخت جلو رفتم، کتاب را به دستش دادم و به سرعت دور شدم. در راه مدرسه در پریشانی فکر نگران بودم که نکند ملیحه شکایتم را به پدرش ببرد و مرتضیخان هم به سراغ پدرم بیاید و داد و قال راه بیندازد. آن وقت رسوای اهل محل شوم که پسر میرزا محسن تاجر هنوز پشت لبش سبز نشده، سودای عاشقی به سرش زده. از همه رسواییها بدتر، از زنان وراج محله میترسیدم که نقل عاشقیام را در کوچهنشینیهایشان تا هفت محله دورتر برسانند و زنانی که از سر بیکاری و عقدهگشایی پشت در خانهها جمع میشدند با بدگویی و غیبت، پنبهزنهای دیگر محله را در چرخ ریس چانههایشان میریسیدند و با ماسورههای خیالباف ذهنشان، چهلتکهای از راست و دروغ و بهتان و غیبت به هم میبافتند تا شوق درون توخالیشان را برانگیزند و آن وقت در روبه رو شدن با زنهای غایب در محفل کوچهنشینیشان، خواهر خواهر کنند و قربان صدقهشان بروند.
صبح روز بعد با همه اضطراب و دو دلی، سر راه ملیحه به انتظار ایستادم. وقتی از خم کوچه بیرون آمد، همه رؤیاهای شیرینم چون قاصدکی در باد پرپر شد. طبق قرار، شاخه گل سرخی در دستش نبود. برایش نوشته بودم اگر دوستم دارد در راه مدرسه گل سرخی در دستش بگیرد. خواستم در پس دیوار کوچهای پنهان شوم تا من را نبیند اما دیده بود و غافلگیرم کرد. با لبخندی شوخ، نامه مچاله شدهام را به طرفم پرت کرد و گفت: «تو هم از این نامههای عاشقانه دو ریالی که بین بچه مدرسهایها پخش شده خریدهای؟ دیگه دخترها گول این نامههای فروشی را نمیخورن!» و بیآنکه منتظر جوابم باشد راهش را گرفت و رفت و من ماندم با پریشانی و سرگشتگی و تحقیر از آنچه شنیده بودم. هر چند دلم میخواست بدوم و با قسم و آیه بگویم که نامهام قلابی نیست و همه نامههای دو ریالی را خود من مینویسم.
راستش با همه دلخوری و تحقیر شدن نگران بودم که با افشای راز نامههای فروش در میان بچهها از این پس کار و کاسبیام در نامهنگاریهای عاشقانه از رونق بیفتد. حال و احساس ناخوشایند پدر تاجرم را داشتم که با شکست و زیان در معاملهای از خود نشان میداد. چند روزی را با افسردگی و سرگشتگی گذراندم تا اینکه در بیم و امید به فکر افتادم جور دیگری احساسم را برای ملیحه نشان بدهم چون مطمئن بودم اگر این بار نامهای شیواتر از ترانههای عاشقانه بیلیتس یا هانبه هانیریش آلمانی برایش بنویسم، نوشتهام را باور نخواهد کرد پس باید به شیوه دیگری توجهش را به خودم جلب میکردم.
آن روزها نمایشنامه ابومسلم خراسانی را برای اجرا در سالن مدرسه تمرین میکردیم و قرار بود چند روز دیگر روی صحنه بیاوریم و نقش ابومسلم خراسانی به من سپرده شده بود. در صحنه نمایش میبایست من را دستبسته به بارگاه خلیفه عباسی ببرند و میرغضب دربار تنم را به تازیانه ببندد. از خانوادههای دختران و پسران دانشآموز دعوت شده بود که به تماشای این نمایش بیایند و میدانستم ملیحه هم با دوستانش در میان جمع تماشاگران خواهند بود. شب پیش از اجرای نمایشنامه به دیدن یکی از همکلاسیهایم رفتم که قرار بود نقش جلاد خلیفه را بازی کند. در آن نیمه شب با دیدنم نگران شد و پرسید: «چی شده این وقت شب بیدارم کردی؟» گفتم: «آمدهام تو عالم رفاقت خواهش کنم فردا در صحن نمایش وقتی شلاقم میزنی چنان بر تن لختم بکوب که دل تماشاچیها به رحم بیاید، هر چی هم از گوشه و کنار سالن فریاد زدند و اعتراض کردند، تو توجهی نداشته باش، خواهش میکنم ...» دوستم با تعجب گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ با اون طناب کلفت تابیده با یک ضربه دوام نمییاری پوست تنت کنده میشه!» با نگاهی معنیدار، پوزخندی زد و پرسید: «چی تو کلهات رفته؟ خیال داری دل یکی از تماشاچیها را به رحم بیاری؟ یا به بهانه زخم و کبودیهای شلاق رو تن لختت، از مدرسه در بری و خودت را به مریضی بزنی؟» آنقدر عجز و لابه کردم تا رفیق شفیقم رضایت داد هنگام اجرای نقشش شلاق را با تمام قدرتش بر تنم فرود بیاورد.
روز اجرای نمایش، پشت سن با شنل قرمزی منتظر بودم تا وارد صحنه نمایش شوم. قلبم تپش تندی داشت و از اضطراب گلویم خشکیده بود. میدانستم ملیحه در میان تماشاگران نشسته است و با دیدن شلاقی که به تن لختم فرود میآید دل به حالم خواهد سوزاند. زمان اجرای نقشم که رسید، دو غلام سیاه مرا با دستهای بسته و شنل سرخی بر دوش در برابر خلیفه خواباندند و با نخستین ضربه تازیانهای که جلاد فرود آورد داغ سوزانی بر پشت لختم نشست و چشمهایم مثل آتشگردان مادربزرگم پر از جرقههای آتشین شد. با دومین ضربه که شلاق، تنم را نیش زد صدای اعتراض پیرزنی را از میان تماشاگران شنیدم که گفت: «یواشتر، جوانک بیچاره را کشتی!» و هر بار که شلاق بر تنم شیار داغ و سوزانی بر جای میگذاشت صدای اعتراض تماشاگران را از هر طرف میشنیدم و با همه دردی که تا اعماق گوشت و استخوان تنم نفوذ میکرد دلخوش بودم که ملیحه چهره درهم کشیده و برایم دل میسوزاند. آخرین ضربه را که احساس کردم در حال بیهوشیام به یاد دارم چند نفر دستها و پاهایم را گرفتند و بلندم کردند تا از صحنه بیرون ببرند.
صبح با تب و لرزی که بر تنم افتاده بود از خواب بیدار شدم. بر زخم شیارهای خونین تنم زرده تخم قاطی خاکستر مالیده و باندپیچی کرده بودند. پس از چند روز زخم شلاقهایی که به عشق ملیحه بر تنم بود التیام پیدا کرد اما انگاری زخمی که در دلم سرباز کرده بود با صد جور مرهم و دوا درمان نمیشد. خاله خانباجیهای همسایه میآمدند و هر کدام دوایی تجویز میکردند تا پیرزنی که در محلهمان مامایی میکرد تشخیص داد که غمباد گرفتهام. روز به روز لاغرتر میشدم و تب و لرز از جانم بیرون نمیرفت. مادرم وقتی از تجویزها و تشخیصهای جور واجور نتیجهای نگرفت به سراغ رمالها و جنگیرها رفت و یکیشان روی یک تخممرغ نام چند زن غریبه و آشنا را نوشت و با هر نامی ضربهای بر تخممرغ وارد میآورد تا اینکه با اسم زن دلاک حمام محله از هم پاشید اما بیماریام علاج نشد. بعد یک رمال برایم سرکتاب باز کرد و آب دعاهای جور واجوری در حلقم ریخت و ... اما همه بیفایده تا اینکه یک زن کولی بر کف دستم خط عشقی سوزان خواند، سر تکان داد و گفت: «رخلقایی میبینم ماهجبین. توی قصه طلسمشدهای نیست. برای پیدا کردنش کفشها و عصایی آهنین هم نمیخواهد. توی همین شهر دنبالش بگردین.» اما گشتن در شهر لازم نبود. مادرم به راز دلم پی برده بود که من عاشق ملیحه دختر مرتضیخان باغبان شدهام. به پدرم گفته بود در هذیانهای تبآلودم نام ملیحه را تکرار میکنم و پدر هم هشدار داده بود تا تحصیلات دانشگاهیام را در تهران تمام نکنم از نامزدی خبری نیست. گفته بود: «هر زمان که دکتر قابلی شدی قول میدم مراسم عقدکنان را برگزار کنم.»
با گذشت ۱۲ روز از نامزدی من و ملیحه، پدرم به قولی که داده بود عمل کرد و ما را پای سفره عقد نشاندند. در مراسم عقد از ملیحه پرسیدم: «آن روز که در راه مدرسه نامهام را مچاله کردی و به طرفم انداختی آیا واقعا فکر میکردی از آن نامههای دو ریالی است؟» به خنده گفت: «حتی میدونستم نویسنده همه نامههای عاشقانه دو ریالی در شهرمان تو هستی.»