آفتابنیوز : اميد مهرگان (شرق 27 اسفند 84): مسعود يزدى نويسنده و همكار صفحات انديشه و ادبيات روزنامه شرق، در اواخر دهه پنجاه زندگى اش، در تنهايى مطلق در آپارتمانش درگذشت. از تاريخ دقيق تولد و به اصطلاح بيوگرافى او چيز چندانى نمى دانيم. در بيست و اندى سال گذشته، او عملاً از فضاى فكرى جامعه ايران غايب بود، دورانى توام با بيمارى سخت و شكست هاى پياپى در زندگى. او، به شهادت يكى از دوستان قديم اش مراد فرهادپور نخستين كسى بود كه از تئودور آدورنو و نظريه انتقادى در ايران سخن گفت و مقاله نوشت. دو سال گذشته بود كه مسعود يزدى نوشتن را شروع كرد، و به واقع هيچ كارى نمى كرد مگر نوشتن و نوشتن. تنها منبع درآمد مهم او نيز مقاله نويسى بود. مقالات او، كه آرشيو صفحه انديشه مملو از آنهاست، آميزه اى بود از نبوغ و پريشانى. يزدى عملاً از فضاى فكرى/ اجتماعى/ سياسى موجود گذشته بود، اما از قضا وضع او و سرنوشت دردناكش بهتر از هر چيز ديگرى نشان مى داد كار دنيا حسابى خراب است. بيمارى اش مستقيماً در نوشته هاى او بازتاب يافته بود، نوشته هاى بعضاً پيچيده و نامفهوم و بعضاً درخشان و پربصيرتى كه فاصله لازم براى هر نوع تفكرى را از واقعيت حفظ كرده بود، فاصله اى كه اما خود روند فروپاشى را تسريع مى كرد. يزدى به همه چيز مطلقاً بى تفاوت بود. جهان او فقط جهان كتاب ها بود، جهان ويرانه هايى كه به قول متفكر محبوبش، والتر بنيامين (كه از قضا سرنوشت كمابيش مشابهى هم داشتند)، نقش خود را در قالب زوال بر پيشانى طبيعت حك مى كند. زوال مسعود يزدى در مقام يك نويسنده واقعى گوياى چيزهاى بسيارى است. يزدى، در قالب انبوه قطعات و يادداشت هاى تكه پاره، درباره همه چيز نوشت، از اشعار والس استيونس و اوسيپ ماندلشتام تا كتاب هاى جان رالز و هانا آرنت و والتر بنيامين و گئورگ زيمل. قطعه يگانه فرمى بود كه با نوشته هاى او جور درمى آمد، فرمى از هم گسيخته و تكه پاره كه شايد فقط نوعى اميد، نوعى خيال رستگارى، مى توانست تكه هاى آن را، در جهان و روزگارى ديگر، به هم متصل سازد. اميدى كه به قول كافكا، «هست، ولى نه براى ما»، و ظاهراً نه براى مسعود يزدى. اكنون ما دلمان براى مسعود يزدى تنگ شده است. جاى او در دفتر روزنامه خالى است، قدم هاى سنگين او و سكوت عميق. مرگ مسعود يزدى مرگ دردناكى بود.
علي معظمي (وبلاگ اينجا و اكنون): ديروز خبر مرگ مسعود يزدي را شنيدم. آن هم پس از مدتها كه دنبالش ميگشتيم. بيشتر از يكماه بود كه از پيرمرد خبري نبود و نميتوانستيم پيدايش كنيم. در اين مدت تلفني داشتيم از يكي از همسايههايش كه مطمئنمان كرد – چه اطمينان بيهودهاي- كه او در خانه نيست. دوستانش تا بندر لنگه هم سراغش را گرفتند. عاقبت سه روز پيش جنازهاش را در خانه پيدا كردند. پيرمرد بي كس بود. از آخرين همسرش هم جدا شده بود؛ حالا همين خانم است كه با اين كه ديگر نسبتي با يزدي نداشته احساس مسئوليت ميكند و دنبال كار كفن و دفنش است. يكي دو تا فاميلي هم كه ظاهراً دارد از آنهايي هستند نداشتنشان بهتر است. يكي دو دوست خوب و صبور هم داشته كه الان در غم اويند؛ خصوصاً اين آقاي مجيد مددي. يادم نميرود اولين باري را كه ديدمش؛ پيرمردي با دستانه لرزان آمد به دفتر روزنامه و مقالهاي درباره ريشههاي افلاطوني انديشه رالز آورد. به نظر ميآمد رفت و آمد برايش بسيار سخت باشد. به همين خاطر مثل خيليهاي ديگر از او نخواستم كه بعداً تماس بگيرد. گفتم باشيد تا بخوانم. خواندم. عجيب بود. جاهايي نثر به هم ريختهاي داشت ولي كليت مقاله حاكي از يك دريافت عميق بود. مضمون آن هم يكي از مسائل بسيار تخصصي بود. نوشتههايي كه براي ما ميآورد تا آخر همينطور ماند؛ آميزهاي از نبوغ و پريشاني. با احتياط از اين پيرمرد لرزان كه سر و وضع نامرتبي داشت پرسيدم كه كيست و اگر ميشود از سوابق و تحصيلاتش بگويد... از يكي از معتبرترين دانشگاههاي انگلستان Mphil گرفته بود در فلسفه سياست. مدتي هم در دانشگاه ملي/ بهشتي درس داده بود. بعداً فهميديم كه پريشانحالي مكرر مجال ماندن بر سر هيچ كار ثابتي را برايش نگذاشته بود. بسياري از اطرافيان هم از دورش پراكنده شده بودند. آشنايانش كه بسياري را ما بعد از چاپ مقالههايش كشف كرديم از نبوغ جوانياش ميگفتند. يكي دو اثري هم كه از بيست سي سال پيشش مانده بود از همين حكايت داشت. راستش همان اولين ديدار وقتي فهميدم يزدي آدمي درسخوانده است و درست همان چيزهايي را خوانده كه من هم دنبالشان بودم و ديدم كه چه حال و روزي دارد ترسيدم؛ فكر كنم همان موقع هم به اميد مهرگان و حامد يوسفي گفتم كه در همين ديدار اول احساس كرده بودم كه دارم آينده خودم را ميبينم؛ فكر نميكردم اما اين نماد آينده ... يزدي كاري جز خواندن و نوشتن نداشت؛ كاري برايش نمانده بود. وضع زندگيش از نظر مالي هم بد نبود اما پريشان رواني بسيار رنجورش كرده بود. اين اواخر تا پيش از اين كه گمش كنيم؛ در گوشه خانه خودش گمش كنيم تقريباً هر روز با هم تماس تلفني داشتيم. وقتي روزنامه در ميدان آرژانتين بود هفتهاي يكي دوبار به ما سر ميزد. عجيب اين كه از وقتي نزديكتر شديم كمتر ميآمد يا من كمتر ميديدمش. اما تقريباً هر روز تلفني صحبت ميكرديم. هر بار هم ميپرسيد كه چه خبر كمي حرفهاي خندهدار ميزديم و بعد ميپرسيدم كه چه ميخواند؛ تقريباً هفتهاي دو سه كتاب ميخواند و به فارسي هم تقريباً فقط روزنامه مي خواند؛ مي گفت مگر كتاب خوب هم به فارسي درميآيد؟! با اين همه ميشد فكر كرد كه هيچ كاري با روزگار و سياست و اين حرفها ندارد. تنها مورد نقض انتخابات دوره نهم رياست جمهوري بود كه در دور دوم شناسنامهاش را برداشت و روز رأي گيري آمد روزنامه و با دوستان رفت و براي اولين بار در عمرش در جمهوري اسلامي ر أي داد. نازيسم يكي از مسائلي بود كه بسيار روي آن كار كرده بود. آخرين باري كه يادم ميآيد داشت كتابي از كامو ميخواند. هميشه ميگفت كتاب بايد لذت بخش باشد...