آفتابنیوز : شوکه شدم. سه ماه از سابقهاش در تخریب میگذشت،تازه داشت میگفت که من بلد نیستم نماز بخونم. باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، صف نماز میایستی!» توضیح داد: «میام. ولی اینقدر خودمو مشغول میکنم تا آخرین صف برسه. هر کاری دیگران میکنن، منم میکنم. وقتی همه نماز میخونن، منم الکی لبهامو میجنبونم. هر وقت دولّا میشن، منم میشم. دستاشون رو میگیرن جلو صورتشون یه چیزایی میگن، منم لب تکون میدم، راستش هیچی بلد نیستم.»
سردار مرتضی حاجیباقری فرمانده تخریب لشکر۴۱ ثارلله و از همرزمان سرلشکر حاج قاسم سلیمانی در رابطه با سیر تحول روحی و رفتاری یک معتاد در دوران دفاع مقدس به ایسنا میگوید: روایتهای متعددی پیرامون دفاع مقدس وجود دارد که کم و بیش آنها را شنیدهایم. اما آنچه امروز بیان میکنم با روایتهای دیگر از جبهه تفاوت دارد. چون این روایت نه بوی خون میدهد نه باروت. در این روایت صحبت از مبارزه با دشمن بعثی نیست بلکه آنچه به میان میآید پیرامون مبارزه با دشمن درون و یعنی غلبه بر دشمن «نفس» است.
راوی، سردار مرتضی حاجی باقری رزمنده کلاه به سر در کنار حاج قاسم سلیمانی
اصل ماجرا از این قرار است که؛ یک روز به واحد موتوری لشکر۴۱ رفتم و به مسئولش که آقای اسماعیل کاخ بود، گفتم: «یه راننده میخوام شجاع، نترس، نماز شب خون و خلاصه؛ عاشق شهادت! یعنی کپی بچّههای تخریب. داری؟»
اسماعیل کاخ گفت:«من اتفاقاً یه دونه راننده دارم که همه این ویژگیها رو داره.» خیلی خوشحال شدم. گفتم: «زود بگو بیاد.» رفت از داخل چادر اسکان یک بلندگوی دستی آورد و صدا زد: «آقای فلانی به دفتر موتوری.»
داشتم لحظه شماری میکردم برای دیدن رانندهای که به قول آقا اسماعیل تمام ویژگیهای رزمندگان تخریب را داشت. خیلی طول نکشید. دیدم جوانی با موهای بلند و فر آمد، یک دستمال یزدی دور گردنش بسته و یکی هم دور دستش. دکمههای یقه باز، آستینها کوتاه. یک جفت دمپایی هم پایش بود. لخ لخ کنان آمد جلو و پیش اسماعیل کاخ رفت. من اعتنایی نکردم. چون منتظر رانندهای با آن ویژگیهایی که گفتم، بودم.
دیدم حاج اسماعیل در حال پچ پچ کردن با این جوان است. مرا نشان میدهد و آهسته در گوشش چیزهایی میگوید. یک لحظه شک کردم. نکند راننده مورد نظرش همین باشد؟! اسماعیل صدایم کرد. گفتم: «بله.» گفت: «بفرما. این هم رانندهای که میخواستی!»
من به یک باره جا خوردم. خیال کردم شوخی میکند. چون به همه چیز میخورد الّا آن چیزهایی که من گفته بودم. اسماعیل را کشیدم کنار، یواشکی گفتم: «اسماعیل! شوخیت گرفته؟» گفت: «نه. این همونه که تو میخوای. تازه یه چیزی هم بالاتر. اصلاً نگران نباش. با خیال راحت برشدار و برو تا از دست ندادیش.» گفتم: «آخه سر و وضعش اینو نشون نمیده.» ادامه داد: «اتفاقاً برای این که ریا نشه عمداً سر و تیپش رو اینطوری کرده.» گفتم: «عجب!»
خیلی تحت تأثیر حرف اسماعیل قرار گرفتم. با خودم میگفتم:« این طور که اسماعیل میگه، پس عجب نیروی باحالی گیرم اومده!»
یک خودرو لندکروز نو و تازه به ما داده بودند. سوئیچش را دادم به او و گفتم: «بفرما. روشنش کن بریم گردان تخریب.» نشست پشت فرمان. من هم کنار دستش نشستم. خلاصه رفتیم واحد تخریب. مانده بودم سر و تیپ این بندهی خدا را برای بچّههای تخریب چگونه توجیه کنم. علاوه بر این که رفتارهایش هم کمی سؤال برانگیز بود. توکل بر خدا کردم و به حرفهای اسماعیل هم اعتماد داشتم. تصمیم گرفتم حساسیتی نشان ندهم.
سه ماهی از این ماجرا گذشت. تا این که یک روز داشتیم باهم از کوشک به اهواز میرفتیم. در جاده خرمشهر بودیم که برگشت به من گفت: «برادر مرتضی!» جواب دادم: «بله.» پرسید: «اگر یه چیزی به شما بگم، از تخریب بیرونم نمیکنی؟» تعجب کردم. با این حال بدون مقدمه گفتم: «نه. برای چی بیرونت کنم؟» تأکید کرد:«مردونه؟» جواب دادم: «مردونه.» یک دفعه برگشت گفت: «برادر مرتضی، من بلد نیستم نماز بخونم!»
شوکه شدم. سه ماه از سابقهاش در تخریب میگذشت،تازه داشت میگفت که من بلد نیستم نماز بخونم. باورم نشد. گفتم: «شما که همیشه میای نمازخونه، صف نماز میایستی!» توضیح داد: «میام. ولی اینقدر خودمو مشغول میکنم تا آخرین صف برسه. هر کاری دیگران میکنن، منم میکنم. وقتی همه نماز میخونن، منم الکی لبهامو میجنبونم. هر وقت دولّا میشن، منم میشم. دستاشون رو میگیرین جلو صورتشون یه چیزایی میگن، منم میگیرم و لب تکون میدم، راستش هیچی بلد نیستم.»
متحیر ماندم. هم از خبری که میداد، هم از زرنگیاش. خیلی آدم زرنگ و باهوشی بود. رانندگیاش حرف نداشت. رد گم کنیاش از آن هم بهتر. من در این سه ماه متوجه نمازش نشده بودم.
برای همین یک پیشنماز داشتیم بهنام عباس دهباشتی. بچه زابل بود. طلبهای وارسته که بعدا شهید شد. گفتم: «آقای دهباشتی، بین خودمون باشه. این بنده خدا نماز بلد نیست. یادش بده. هیچکس هم نفهمه.» گفت: «باشه.»
راوی خاطره سردار مرتضیحاجی باقری
شروع کرد. راننده هم حسابی دل داد به آموزش. ول کن حاج آقا نبود. هر وقت کمترین فرصتی گیرش میآمد، سراغ حاج آقا میرفت. بین مأموریتها اگر ۱۰ دقیقه وقت خالی بود همان ۱۰ دقیقه را غنیمت میشمرد. قرآنش را برمیداشت و سروقت حاج آقا میرفت. یک روز حاجآقا دهباشتی آمد سراغم و گفت: «برادر مرتضی! این کیه فرستادی پیش من؟ پدر منو درآورد!» پرسیدم: «چرا؟ مگه چی شده؟»
توضیح داد: «دیر اومده، زود هم میخواد بره! مثلاً میگم تو قنوت یه دونه صلوات بفرست، همین برای شروع کافیه. میگه نه. شما یه چیزی میگین طولانیه. همون رو یادم بده. همزمان میخواد نماز یاد بگیره، قرآن یاد بگیره، دعا یاد بگیره.» توصیه کردم: «حوصله کن. این باهوشه. زود یاد میگیره.»
خلاصه به هر سختی بود، حاج آقا نماز را یادش داد.تازه خیال من راحت شده بود که یکبار دیگر با همان حالت آمد سراغم و با همان حالت قبل گفت: «برادر مرتضی!» گفتم: «بله.» پرسید: «یه چیزی بگم از تخریب بیرونم نمیکنی؟»
بلند گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم. این دفعه چه چیزی را میخواهد اعتراف کند؟!» گفتم: ناراحت نمیشم. بفرما.» گفت: «راستش من سیگاری هم هستم!» با ناراحتی و تعجب تکرار کردم: «سیگاررر!» گفت: «شرمنده. من روزی دو پاکت سیگار میکشم.» گفتم: «بله؟ دو پاکت! چهجوری میکشی من اصلاّ نمیبینم؟»
اصلاً باورم نشد. چون نه دهانش بوی سیگار میداد، نه کسی تا حالا گزارشی داده بود، مجدد پرسیدم: «کِی؟ چهجوری؟ پس چرا بوی سیگار نمیدی؟» گفت: «شرمنده، میرم توی توالت میکشم. بعد آدامس میخورم تا بوش بره.»
بعد همانجا پاکت سیگارش را درآورد، داد به من و گفت: «بفرما! این خبرو به شما دادم که بگم این کارو هم از امروز کنار گذاشتم. وقتی تصمیم گرفتم به شما بگم که تصمیم خودم برای ترک سیگار قطعی شده.»
من پاکت سیگار را مچاله کردم و انداختم دور. فکر او بدجوری درگیرم کرده بود. برای خودش پدیدهای بود این راننده استثنایی. خصلتهایش و تصمیماتش. هر روز در حال رشد و شکوفایی بود.
تابستان بود و هوا گرم. روزها میرفتیم خرمشهر؛ آبتنی. این راننده به قدری در شنا حرفهای بود که لباسهایش را در یک دستش میگرفت و با دست دیگرش شنا میکرد. لباسها را بدون اینکه خیس شود بیرون از آب نگه میداشت. با سرعت میرفت آن سمت کارون و بر میگشت، تعجبانگیز این بود که هیچوقت زیرپوشش را درنمیآورد. همیشه موقع آبتنی یک زیرپوش قرمز به تن داشت.
یک روز پرسیدم: «مرد حسابی، چرا خودت رو اذیت میکنی؟ خوب، زیرپوشت رو بکن. چرا با لباس آبتنی میکنی؟» وقتی خیلی گیر دادم، مرا کشید پشت یکی از دیوار خرابههای خرمشهر و باز هم شروع کرد: «برادر مرتضی! یه چیزی بگم ...» گفتم: «خیلی خوب بابا. ناراحت نمیشم، اخراجت نمیکنم. بگو ببینم دیگه چه دسته گلی به آب دادی؟»
گفت: «خیلی ببخشیدا. زیرپوش منو از کمر بالا بزن.» زیرپوش را زدم بالا، دیدم ای داد و بیداد! عکس تمام قد یک خانم در وضعی بد از بالا تا پایین کمر او خالکوبی شده .است یادآوری کرد:«هی به من میگی زیرپوشت رو در بیار، زیرپوشت رو در بیار. اگر بچههای تخریب این صحنه رو ببینن چه فکری میکنن؟ چی میگن؟ برای خود شما بد نمیشه که منو آوردی تخریب؟»
پرسیدم: «آخه این چه کاریه با خودت کردی؟»جواب داد: «دست رو دلم نذار برادر مرتضی. گذشته من خیلی سیاهه. من از گذشتهام فرار کردم، اومدم جبهه تا آدم بشم.»
یک روز برایم تعریف میکرد:« من ورزشکار بودم. بنا به دلیلی به شدت معتاد شدم. گاهی از شدت خُمار گوشه خیابان در حال چرت میزدم. در یکی از روزها که چُرت میزدم دیدم یک شهید را تشییع میکنند و کلی آدم از بزرگ و کوچک با احترام بدرقهاش میکنند. همون موقع از خودم پرسیدم برای یک مُرده این همه آدم است اما من که زندهام هیچکس حواسش به من نیست. تصمیم گرفتم از این فلاکت بیرون بیام و مثل اون باشم.»
برایم ثابت شده بود این راننده مردانه پای تصمیمهایی که میگیرد میماند. ایام حضورش در منطقه میگذشت و راننده رشد بیشتری میکرد. یک روز آمد، گفت: «برادر مرتضی، من دیگه نمیخوام راننده باشم.» گفتم: «برای چی؟» گفت: «رانندگی کار مهمی نیست. میخوام رزمنده باشم، تخریبچی باشم! برم تو عملیات. کار مهم و با ارزشی انجام بدم.» گفتم: «باشه. هر طور راحتی.» آموزش تخریب دید و تخریبچی شد.
عملیات رمضان فرا رسید. شب اوّل عملیات من و او در باز کردن معبر همتای هم شدیم. یک معبر من باز میکردم، به موازات من یک معبر هم او باز میکرد. چند وقت گذشت. تخریب هم اشباعش نکرد. یک روز گفت: «برادر مرتضی، میخوام برم اطلاعات.»
گفتم: «بفرما.» از گردان ما رفت. بعدها شنیدم شبها میرفت در عمق خاک عراق و کارهای اطلاعات و شناسایی انجام میداد. مسئول تیم شناسایی یکی از همرزمانم شده بود. او همراه یکی از دوستانم شبها برای آموزش و شناسایی میرفتند. یکی از این شبها هوا ابری و خیلی تاریک بود. مأموریت میگیرد به که «برود و از سنگر تانک عراقیها گزارش بگیرد.» میرود ولی باز نمیگردد. فردای همان شب از رادیو عراق صدایش را میشنوند که اعلام میکند: «من اسیر شدم.» بعدها از این راننده یک نامه به دستم رسید. نامهاش را هنوز نگه داشتهام. بالای نامه نوشته بود: «خدا عادل است.»
نوشته بود: «اگر من شهید میشدم و پیکرم را به کرمان میبردند، با گذشتهای که در آنجا داشتم، مردم به شهدا بدبین میشدند. خواست خدا بود که من اسیر شوم تا هم عقوبت گذشته را بدهم و آدم شوم، هم ذهن مردم از من پاک شود.»
بعد از هشت سال اسارت، وقتی به وطن بازگشت که حافظ قرآن شده بود. آمد سپاه، بعد رفت بیمارستان بقیةالله خالکوبی پشتش را هم محو کرد .
شاید برای برخی این سوال ایجاد شده باشد که روایت سرگذشت این رزمنده چه ضرورتی داشته است؟ باید توضیح بدهم. در جبهه افراد مختلفی آمد و رفت داشتند. تنها یکی از رزمندگان این راننده بود. او در ابتدا با دیدن آن مراسم تشییع پیکر شهید به خود آمده بود و برای اینکه در تصمیمش ثبات قدم داشت با حضور در جبهه و اسارتگاه دشمن حافظ قرآن شد.
در منطقه نبرد و جبهه اگرچه در ظاهر شرایط بحرانی و خطرناک جنگ حاکم بود اما روح جبهه سرشار از معنویت و ارزشهای اخلاقی و انسانی بود. معنویتی که توانسته بود بستر تحول یک انسان با چنین شرایطی را فراهم کند.