به گزارش مهر، وقتی روزهای دهه اول محرم، یکی یکی سپری و هر روز، نام و یاد یک یا تنی چند از یاران و اصحاب امام حسین (ع) گرامی داشته می شود؛ سرانجام به روز دهم محرم الحرام یا همان عاشورا که می رسیم، روضه مصیبت و مظلومیت خود امام اباعبدالله الحسین (ع)، روایت جانسوز محافل عزاست.
اینچنین است که این روضه سوزناک در اشعار شاعران آئینی و از جمله محمود ژولیده نیز متجلی است؛ آنجا که از زبان حضرت امّ المصائب، زینب کبری (س) اینچنین می شنویم:
انگار کسی در نظرت غیر خدا نیست
این مرحله را غیر امام الشّهدا نیست
آئینه تر از روی تو خورشید ندیده
این روی برافروخته جز رنگ خدا نیست
آرامِ دلم، خیمه به هم ریخته بی تو
برگرد که بعد از تو مرا غیر بلا نیست
با این همه لشکر چه کنی ای گل زهرا
این دشت به جز نیزه و شمشیر بلا نیست
ای یوسفم از غارت این گرگ صفت ها
جز پیرهن کهنه تو را چاره گشا نیست
دستی به دلم گر بنهی؛ زنده بمانم
ورنه پس از این چاره به جز مرگ، مرا نیست
هرچند که دل داده ای ای ماه به رفتن
والله که جز ماندن تو، حاجت ما نیست
تا بر سر معجر ننهم دست اسیری
کار تو برایم به جز از دست دعا نیست
ای کاش که انگشتر تو زود درآید
در سنّت غارتگر انگشت، حیا نیست
شعر دیگر درباره این مصیبت جانسوز از رضا دین پرور و با این مضمون است:
گردن گرفته داغ مرا شانه های اشک
خون می چکد ز هر مژه ی من به جای اشک
دور از حصار بی کسی ات جای مادرم
کردم پس از نماز برایت دعای اشک
از بس نرفته خواب ز دلشوره ریختم
امشب به زخم بستر چشمم دوای اشک
حالا که از ستاره پُر است آسمانمان
دارد شب کویری خیمه هوای اشک
خوابش نمی برد دو سه شب می شود؛ بریز
قدری به زخم بستر چشمت دوای اشک
پیغمبرم شدی شب معراج رفتنت
انداختی به قامت پلکم عبای اشک
زانو نزن تو را به خدا پای بغض من
وا می شود به حلقه چشم تو پای اشک
کمتر محل به حنجره ی نیزه ها بده
دارد بلند می شود اینجا صدای اشک
در گودی گلوی تو افتاده بر زمین
چشمم که می دوید فقط در قفای اشک
فردا غروب کار من و تو در آمده
قبل از شروع حادثه کردم قضای اشک
و از آنجا که امام معصوم (ع) حتی تا لحظات آخر عمر خویش نیز به دنبال هدایت و راهنمایی مردم است؛ این نکته در شعر سید محمد جوادی هم دیده می شود؛ آنجا که حضرت چراغ هدایت و کِشتی نجات، حتی از هدایت قاتل خویش هم در لحظات آخر، ناامید نیست:
در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت
رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت
دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت
نیزه ی نامرد روی حنجر او پا گذاشت
گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض
چکمه بر پا، پا به روی سینه ی آقا گذاشت
هر نفس از سینه ی مجروح او خون می چکید
خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت
کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ
تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت
در شب سرد غریبی در تنور داغ درد
خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشت
شاعر دیگری که در این مضمون شعری تقدیم کرده؛ سید محمد بابامیری است که ریشه فجایع کربلا را در ظلم ظالمان به حضرت سیده النساء، فاطمه زهرا (س) می بیند و چنین می سراید:
سر می کشد از حنجری آتش گرفته
غم ناله های خواهری آتش گرفته
اینجا کبوتربچه ها را یک کبوتر
پیچیده در بال و پری آتش گرفته
فریاد عصمت شعله می گیرد دمادم
از تار و پود معجری آتش گرفته
بشتاب زینب! در میان شعله ها باز
دامان طفل دیگری آتش گرفته
آنسوی فریاد عطش صد حنجره درد
در لای لای مادری آتش گرفته
از داغ این آلاله های غرقه در خون
هر گوشه چشمان تری آتش گرفته
قرآن تلاوت می کند فرزند قرآن
از روی نیزه با سری آتش گرفته
پیش نگاه خسته ی پروانه شمعی
افتاده بر خاکستری آتش گرفته
بی شک تمام این وقایع ریشه دارد
در اتفاقات دری آتش گرفته
و اما سید محمدرضا شرافت، شاعر دیگری است که شب قبل از این روز را، شب اشک و تماشا می بیند:
شب شب اشک و تماشاست؛ اگر بگذارند
لحظه ها با تو چه زیباست؛ اگر بگذارند
فکر یک لحظه بدون تو شدن کابوس است
با تو هر ثانیه رویاست اگر بگذارند
مثل قدّش، قدمش، لحن پیمبر وارش
روی فرزند تو زیباست اگر بگذارند
غنچه آخر چقدر آب مگر می خواهد؟
عمر طفل تو به دنیاست اگر بگذارند
ساقی ات رفته و ای کاش که او برگردد
مشک او حامل دریاست اگر بگذارند
آب مال خودشان، چشم همه دلواپس
خیمه ها تشنه سقّاست اگر بگذارند
قامتش اوج قیام است قیامت کرده ست
قد سقای تو رعناست اگر بگذارند
سنگها در سخنت، همنفس هلهله ها
لحن قرآن تو گیراست اگر بگذارند
تشنه ای آه و دارد لب تو می سوزد
آب مهریه ی زهراست اگر بگذارند
بر دل مضطرب و منتظر خواهر تو
یک نگاه تو تسلّاست اگر بگذارند
آمد از سمت حرم گریه کنان عبدالله
مجتبای تو همینجاست اگر بگذارند
رفتی و دختر تو زمزمه دارد که کفن
کهنه پیراهن باباست اگر بگذارند
و اینک نوبت به شعر سید حمیدرضا برقعی می رسد؛ شعری که با نام نامی سر آغاز می شود:
به نام نامی سر، بسمه تعالی سر
بلندمرتبه پیکر، بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات، سجده خواهم کرد
که بنده تو نخواهد گذاشت، هر جا سر
قسم به معنی "لا یُمکِنُ الفِرار" از عشق
که پر شده ست جهان، از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! "ما رأیتُ" إلّا تن
به آسمان بنگر! "ما رأیتُ" إلّا سر
سری که گفت: من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هر آنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه، مبادا کفن، مبادا سر
همان سری که "یُحِبّ الجمال" محوش بود
جمیل بود، جمیلا بدن، جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک، همه بودند سروران را سر
زهیر گفت: حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت: حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس، " اَجَنَّنی"گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم اُمّ وهب را، به پاره ی تن گفت
برو به معرکه با سر، ولی میا با سر
خوشا به حال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت آخر سر، روی پای مولا سر
چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید
به روی چادر زهرا گذاشت سقا، سر
در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
همان که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود، پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
میان خاک، کلام خدا مُقطّعه شد
میان خاک؛ الف، لام، میم، طا، ها، سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازهی اسب
چه خوب شد که نبوده ست بر بدنها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد، حتی سر
جدا شده ست و سر از نیزهها درآورده ست
جدا شده ست و نیفتاده است از پا سر
صدای آیه کهف الرّقیم میآید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
او در پایان همین شعر، به مصائب حضرت عقیله بنی هاشم (ع) هم اشاره ای دارد و می آورد:
عقیله، غصه و درد و گلایه را به که گفت؟
به چوب، چوبه محمل، نه با زبان، با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالاسر
و اما محسن کاویانی هم در این مصیبت جانکاه، شعری با عنوان "طعنه های تکراری" دارد:
تو مثل حضرت زهرا گلی علی واری
و آنقدر که در اینجا سه تا علی داری
شبیه روی نبی را علی صدا کردی
غدیر را ... و چه ساده تو می کنی یاری
دوباره، اِی پسر خون بیا تحمل کن
هجوم طعنه و نیشی که هست تکراری
میان لشکر کوفی ببین یتیمان را
دگر ز نان و نمک هم نمانده آثاری
برای بارش باران هنوز می خواهی
برای مردم کوفه نماز بگذاری؟
دوباره صورت و گوشی به جُرم عشق علی
پس از تو می شود آقا مکان گل کاری
تو می روی و سرت را ... گمان کنم ... شاید
خدا کند که سه ساله نبیند آزاری
پایان این گفتار نیز، شعری است از رضا جعفری؛ شعری که از چهره ها و نیزه های روز عاشورا می گوید:
بادها عطر خوش سیبِ تنش را بردند
زخمها، لاله ی باغ بدنش را بردند
نیزه ها بر عطشش قهقهه سر می دادند
خنده ها خطبه ی گرم دهنش را بردند
این عطش یوسف معصوم کدامین مصر است
که روی نیزه بوی پیرهنش را بردند؟
تا که معلوم نگردد ز کجا می آید
اهل صحرای تجرّد کفنش را بردند
دشنه ها دور و بر پیکر او حلقه زدند
حلقه ها نقش عقیق یمنش را بردند
چهره ها یا همه زردند وَ یا نیلی رنگ
شعله ها سبزی رنگ چمنش را بردند
بت پرستان ز هراس تبر ابراهیم
جمع گشته تبر بت شکنش را بردند
بادها سینه زنان زودتر از خواهر او
تا مدینه خبر سوختنش را بردند
یوسف، آهسته بگویید نمیرد یعقوب
گرگها زوزه کشان پیرهنش را بردند