آفتابنیوز : «در میان اخبار گوناگون سیاسی و اقتصادی و فرهنگی که از سراسر دنیا به گوش میرسد، برخی اخبار علمی حقیقتاً «مانند چناری در خیابان ولیعصر»، «خیابانی به نام مصدق در تهران» یا همچون «لبخند آذری جهرمی بر لب»، احساس امیدواری را در دل زنده نگاه میدارد.
خبر کوتاه بود و امیدبخش: «احتمال بازگشت به زندگی تا پنج دقیقه پس از مرگ.»
برای بررسی بیشتر به سراغ یکی از هموطنانمان رفتیم که تجربه بازگشت به زندگی در آن پنج دقیقه پس از مرگ را داشته و از حال و هوایش پرسیدیم:
«ایران»: سلام هموطن. باورش سخته اما شما توانستید بعد از مرگ دوباره به زندگی برگردید. از اون پنج دقیقه برامون بگید.
هموطن: با عرض سلام. نمیدونم از کجاش بگم. خیلی عجیب بود. داشتم تو خیابون راه میرفتم که یهو سکته کردم اما یادمه تو اون پنج دقیقه چه اتفاقاتی افتاد.
«ایران»: خب بگین. به ما هم بگین. چرا مِس مِس میکنی. دِ بگو لامصب.
هموطن: راستش به محض مردن احساس خوبی داشتم. از این که بالاخره تمام مشکلاتم با مرگ تموم شد، خوشحال بودم. بعد از چند ثانیه به شک افتادم که شاید اگه به زندگی برگردم وضعیت بهتر شه. تصمیم گرفتم که برگردم تا لباسهام رو تکوندم که بلند شم، یادم افتاد دو تا چک دارم برای آخر ماه که قطعاً پاس نمیشه. اجارهخونه رو هم که سه ماهه ندادم. برگردم چی کار کنم. مگه مغز خر خوردم. صدای خر توی گوشم میپیچید. بالاخره تصمیم گرفتم که بمیرم. چند ثانیه که گذشت باز بذر امید توی دلم جوونه زد. کلاً بذر امید رو تا دو دقیقه ولش میکنی میخواد جوونه بزنه. با خودم گفتم: «پاشو مرد! دنیا به تو نیاز داره. پاشو و به آدما خدمت کن! پاشو صنعت کشور بهت نیازمنده.» دستم رو گذاشتم رو زانوم که بلند شم، یادم افتاد چند روز پیش به خاطر طرح تعدیل نیرو از کارخونه اخراج شدم. موقع تسویهحساب به رئیسم گفتم: «من نیروی توانمندی هستم. شما به من نیاز دارید. صنعت کشور به من نیاز داره.» هنوز حرفم تموم نشده بود که رئیس زبونش رو بین دو لبش قرار داد و محکم بازدمش رو داد بیرون. به دلیل برخورد مولکولهای بازدم با فاصله کم بین لب و زبون، صدایی ایجاد شد و رئیس با لبخندی من رو از اتاق بیرون کرد. یاد این خاطره که افتادم دیگه واقعاً تصمیم گرفتم به دنیا برنگردم. همش تحقیر. تو این فکر بودم که باز این بذر امید کوفتی جوانه زد. با خودم گفتم: «درسته مشکلات زیادی داری، بدبختی، بیپولی اما ماهیت زندگی زیباست. به کوه و دشت و سبزه فکر کن. به چکاوکهایی که آواز میخونن فکر کن. به وقتی که پا میزاره دریا به روی شنها، مرغابیها میشورن پرهاشونو تو دریا، فکر کن.» خودم رو قانع کردم که برگردم. پنج دقیقه داشت تموم میشد. خواستم بلند شم که یه لحظه چهره یازرلو مجری ۲۰:۳۰ اومد جلو چشمم. سرم داشت گیج میرفت. تو چند ثانیه فاصله بین ساعت هشتونیم تا نه شب تمام عمرم اومد جلوی چشم. مثل یه کابوس بود. زمین داشت دور سرم میچرخید. یک لحظه هم حاضر نبودم به زندگی برگردم. امیدواری هم کاملاً مرد و دیگه جوانه نزد. دیگه تصمیمم قطعی بود که یهو یه فشاری رو قفسه سینهام اومد و علی رغم میل باطنیام یهو زنده شدم و دیدم دکترها بالای سرم هستن. الان یک ماه از اون روز میگذره اما اون صحنههای آخر مرگم مثل مته میره توی سرم و من دیگه اون آدم سابق نشدم.»
منبع: روزنامه ایران