کد خبر: ۵۱۵۵۹۱
تاریخ انتشار : ۰۸ فروردين ۱۳۹۷ - ۰۸:۴۱

عروس 11 ساله بودم که از داماد 19 ساله باردار شدم!

زن 27 ساله ای به نام نرگس که غم و اندوه بر چهره اش نمایان بود، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: آن زمان بیشتر از 5 سال نداشتم که مادرم مرا به همراه خواهر 3 ساله ام روانه کشور خارجی کرد و ما تحت حمایت پدربزرگم قرار گرفتیم.
آفتاب‌‌نیوز : پدربزرگم بدون اطلاع من و در حالی که چیزی از زندگی مشترک نمی دانستم، مرا نامزد یکی از بستگانش کرد. رحمان نوجوان 15 ساله ای بود و از همان هنگام اجازه نداد به مدرسه بروم...

زن 27 ساله ای به نام نرگس که غم و اندوه بر چهره اش نمایان بود، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری  گفت: آن زمان بیشتر از 5 سال نداشتم که مادرم مرا به همراه خواهر 3 ساله ام روانه کشور خارجی کرد و ما تحت حمایت پدربزرگم قرار گرفتیم؛ اما برخلاف تصورات مادرم روزهای سختی را می گذراندیم و بدون مهر پدری و عاطفه مادری قد می کشیدیم؛ وقتی به سن 7 سالگی رسیدم برای رفتن به مدرسه و بازی با همکلاسی هایم لحظه شماری می کردم و آرزوهای زیبایی را در سر می پروراندم اما خیلی زود رویاهایم نابود شد چرا که پدربزرگم بدون اطلاع من و در حالی که چیزی از زندگی مشترک نمی دانستم، مرا نامزد یکی از بستگانش کرد. رحمان نوجوان 15 ساله ای بود و از همان هنگام اجازه نداد به مدرسه بروم.

3 سال بعد و در حالی که به عقد رسمی رحمان درآمده بودم، فهمیدم که او معتاد  به مواد مخدر  است و رفتاری بسیار خشن دارد. او مدام مرا کتک می زد و از نظر روحی عذابم می داد اما من کسی را در آن کشور نداشتم و مجبور بودم با همه تلخی ها و سختی های زندگی کنار بیایم. وقتی 11 سال بیشتر نداشتم اولین فرزندم را باردار شدم و ...

سال‌های سرد و بی روحی را می گذراندم و با آن که صاحب 3 فرزند زیبا شده بودم اما دوست داشتم حتی برای یک بار هم که شده مادرم را در آغوش بکشم و سر بر شانه هایش بگذارم تا عقده های دلم را خالی کنم. وقتی به یاد دوران کودکی ام می افتادم اشک هایم سرازیر می شد. تا این که روزی تصمیم گرفتم برای دیدار مادر و زندگی در کشورم به ایران باز گردم چند ماه طول کشید تا بالاخره همسرم را راضی کردم با یکدیگر به ایران بازگردیم حدود یک ماه قبل بود که به طور غیر قانونی وارد ایران شدیم و من با پرس و جوی فراوان و خاطراتی که از سال ها قبل در ذهنم باقی مانده بود، موفق شدم مادرم را که در حاشیه شهر زندگی می کرد پیدا کنم اما ناگهان کاخ آرزوهایم فرو ریخت.

در حالی که با اشک شوق مادرم را به آغوش کشیده بودم، او رفتار سردی با من داشت چرا که مادرم ازدواج کرده بود و ناپدری ام اجازه نمی داد ما نزد مادرم زندگی کنیم. در همین حال خانه کوچکی اجاره کردیم ولی چند روز بعد وقتی همسرم به منزل بازنگشت فهمیدم او به همراه فرزندانم به کشور خودش رفته و من در این جا تنها و بی کس مانده ام؛ حالا هم ...

رکنا

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین