آفتابنیوز : بهزاد نبوی درباره پستی و بلندی های زندگی اش در دوران طفولیت که پدر و مادرم از هم جدا شده اند و سالها با مادربزرگش زندگی کرده است و همچنین درباره فعالیت های قبل از انقلاب و حرف و حدیث ها درباره تندرو بودنش می گوید:بالاخره در این حد که دنبال زندگی مخفی و خانه تیمی و سیانور گذاشتن زیر زبان و این طور چیزها رفته بودم، تندرو محسوب میشدم.
آنچه در ادامه می خوانید خلاصه ای از این گفت و گو است؛
در بین چهرههای سیاسی کشور، کمتر کسی را داریم که اسمش شبیه شما تا حدودی امروزی باشد؛ در آن دوران اغلب مرسوم بود که همه اسم حسن و حسین و علی اینها را برای فرزندانشان انتخاب میکردند. چطور شد که شما شدید «بهزاد»؟
از پدر و مادرم باید بپرسید که چرا اسمم را بهزاد گذاشتند. ضمناً چرا فکر میکنید همه ایرانیان مسلمان باید نام یکی از ارئمه را داشته باشند؟
خب آن موقعها رسم این گونه بود. اسم خواهر و برادرهایتان چطور؟
من تک فرزند هستم. یک برادر داشتم که وقتی دو سال و نیم داشت در حوض افتاده و غرق شد. من آن موقع شش ماه بیشتر نداشتم. اسم او فرهاد بود.
از خانه پدری چیزی به خاطر دارید؟
تقریباً میشود گفت من در خانه پدری زندگی نکردم. پدرم و مادرم در طفولیتم از هم جدا شدند.البته چند بار رجوع کردند و بدون طلاق جدا شدند. ولی همان طوری که پدرم در زمان حیاتش در مصاحبهای گفت من هیچ وقت سر سفره وی نبودم و در واقع همیشه با مادربزرگ و پدربزرگ مادریام زندگی میکردم. خانه ما در خیابان دانشگاه (رو به روی ضلع شرقی دانشگاه تهران، کوچه پورجوادی، در پنجم دست راست پلاک 17) بود که از فردی به نام مرحوم ماشاءا... پورجوادی اجاره کرده بودیم. ایشان پدربزرگ آقای دکتر میرسلیم و خیلی مرد شریفی بودند.
پس آشناییتان با آقای میرسلیم از همان بچگی و محله قدیم بوده؟
هرگز به یاد ندارم در بچگی ایشان را دیده باشم. پدر بزرگشان آنجا رفت و آمد داشتند. تمام بلوک روبهروی دانشگاه، یعنی بین فخر رازی و دانشگاه و بین شهدای ژاندارمری و انقلاب خانههای ایشان بود که یکی از آنها را به ما اجازه داده بود. از وقتی یادم هست، تقریباً 5 سالگی تا سنی که دانشگاه میرفتم آنجا سکونت داشتیم. در دوران دانشجویی هم مادرم خانهای روبهروی دانشگاه پلیتکنیک اجاره کرده بود که گاهی آنجا بودم و گاهی هم پیش مادربزرگ. از آنجایی که مادرم برای مأموریت کاریاش معمولاً به شهرستانهای مختلف و بعضاً خارج از کشور میرفت، من تقریباً همیشه با مادربزرگم زندگی میکردم.
اوضاع درس و مدرسه چطور بود؟
در دبیرستان معمولاً شاگرد اول تا سوم بودم.
خیلی از سیاسیون ایران، از البرز سیاسی شدند! شما، مهدی چمران، مصطفی چمران و...
خب البته آنجا فضای سیاسی شدن بود و معلمها هم بینقش نبودند. یادم هست اولین تظاهراتی که شرکت کردم، تظاهرات 20 دی 1338 بود. در آن تظاهرات به صورت مستقل شرکت کردم. ولی من در واقع پیشتر از البرز و در دوران دبستان سیاسی شده بودم چون دو دایی و یکی از خالههایم سیاسی بودند و در تظاهرات دوران مصدق به همراه آنها شرکت میکردم.
گرایش سیاسیشان چطور بود؟
آنها طرفدار مرحوم مصدق بودند و خب من هم مصدقی شدم. خالهام عضو حزب زحمتکشان نیروی سوم بود. از همان موقع روزنامههای حربی را برای فروش به مردم به من میداد چون خاله ما روبهروی دانشگاه تهران بود، میرفتم آنجا و آنها را میفروختم.
آن زمان بحثهای سیاسی بیشتر بین ملیون بود و تودهایها. میآمدند جلوی دانشگاه دسته دسته دور هم جمع میشدند و بحث میکردند. من هر روز ظهر که از مدرسه میآمدم، میرفتم جلو دانشگاه به بحثهایشان گوش میکردم. آن موقع حدوداً ۹ سال بیشتر نداشتم.
نگاه شما به شهید مطهری و دکتر شریعی چه بود؟
آن موقع هر دو را به عنوان مسلمان متفکر مبارز قبول داشتم.
برای مثال، آقای تاجزاده میگوید شناختم از اسلام را به واسطه شهید مطهری میدانم.
شکل گیری اعتقادات من از 13، 14 سالگی بود. بدون اینکه کسی به من بگوید، نماز میخواندم. پدرم اصلاً نماز نمیخواند. مادر هم خودش نماز خوانده بود. نه اینکه کسی به ایشان گفته باشد. به من هم هیچکس نگفته بود. نه پدرم نه مادرم، نه مادربزرگم و نه پدربزرگم. یادم هستم 8، 9 ساله بودم که روزه میگرفتم ؛ یعنی پدربزرگ اعتراض میکرد که نماز نخوان و روزهنگیر و میگفت برای تو زود و مضرر است، تو حالا نباید روزه بگیری.
میگویید از سمت خانواده اجبار و توصیهای نبود. پس این اعتقاد از کجا آمده بود؟
نمیدانم. نه تنها اجبار و توصیهای در کار نبود بلکه مخالف هم میشد به همین دلیل سحرهای ماه رمضان یواشکی، روی چراغ کوچکی در صندوقخانه نیمرو میپختم تا سحری بخوردم. پدر بزرگ یک بار دید با لگد زد نیمرو را کف صندوقخانه که گچ و خاک بود ریخت و من را از خوردن سحری محروم کرد! من جگرم آتش گرفت که نشد سحری بخورم.
نماز و روزه من سر خود بود. ولی از وقتی شروع به مطالعه عمیق کردم، آثار شهید مطهری برای من راهگشا بود. مرحوم شریعتی به من شور و شهید مطهری عمق میداد. البته دورهای که شروع به مطالعه عمیق کردم. مرحله شور را پشت سر گذاشته بودم.
درون زندان برقراری این ارتباط چگونه ممکن بود؟
مجاهدین خلق در زندان شبکه تشکیلاتی داشتند و افراد از طریق شبکه به مجموعه وصل میشدند. مدتی آقای پرویز یعقوبی و مدتی هم آقای موسوی خیابانی رابط من بودند. رابطها، اخباری که از بیرون زندان میرسید را جمع میکردند و به افراد درون زندان میدادند و با آنها بحث و گفتوگو میکردند.
سال 54 شد و آغاز تغییرات برای شما.
دقیقاً سال 54، آبستن رویدادهای زیادی بود. هم ماجرای درگیری و شهادت شعاییان، هم ماجرای تغییر ایدئولوژی در سازمان مجاهدین خلق. تا آن زمان ما به سازمان اعتقاد و اعتماد زیادی داشتیم و فکر میکردیم آنها خیلی مسلمانتر از ما هستند ولی در سال 54 عدهای درون سازمان مارکسیست شدند. همانطور که مرحوم حنیف و دوستانش میگفتند تصور قبلی ما درباره سازمان این بود که مجاهدین از تفکر مارکسیسم به عنوان علم مبارزه استفاده میکنند. ولی بعد فهمیدیم همانطور که خود مجاهدین مارکسیست شده میگفتند هسته تفکر سازمان مارکسیستی بود و پوستهاش مذهبی؛ میگفتند ما آمدیم این پوسته را شکافتیم و هسته را نمایان کردیم. به نظر من اینها در مقایسه با عدهای شبیه مسعود رجوی که همچنان دنبال مالهکشی بودند، درستتر میگفتند. ما وقتی تغییر ایدئولوژی سازمان را دیدیم، فهمیدیم تفکراتشان التقاطی بوده و این تفکرات موجب شده بود تا گرایش مارکسیستی در سازمان رشد کند و عده زیادی تا از اعضای سازمان مارکسیست شوند. از آن پس، موضع ما نقد سازمان بود و همین موضع انتقادی موجب جدایی من از مجاهدین خلق شد.
در همان زندان؟
بله، در همان زندان جدا شدیم و تشکیلات خودمان را ایجاد کردیم. شهید رجایی، صادق نوروزی، حسین منتظرحقیقی (برادر شهید محمد منتظرحقیقی) و حاج عباس دوزدوزانی. اینها دوستانی بودند که از مجاهدین خلق در زندان اوین جدا شدند. من هم همراه آنها بودم.
همه فکر و ذکرتان شده بود مبارزه و سیاست! اصلاً به فکر خانواده و ازدواج و اینها نبودید؟
اتفاقاً از زندان که بیرون آمدم میخواستم به سرعت ازدواج کنم چون فکر میکردم دیر شده است.. من در 30 سالگی به زندان رفتم و در 37 سالگی بیرون آمدم. چند مشخصه به همه فامیل و دوستان دادم که برایم دنبال فرد مورد نظر بگردند. از جمله افرادی که به من معرفی شد، خانمی بود که یکی از همکاران مادرم در انستیتو عالی پرستای فیروزگر پیشنهاد داده بود. ایشان یکی از دانشجویان فارغالتحصیل انستیتو را پیشنهاد کرده بود. من و مادرم منزل ایشان رفتیم، هنگامه خانم (همسر نبوی) هم آمدند آنجا ما همدیگر را دیدیم. من در همان دیدار اول خیلی پسندیدم.
عشق در یک نگاه بود؟
آن پسند مقدماتی بود. بعد از آن در چند نشست طولانی با هم صحبت کردیم. آن زمان جز فعالیت داوطلبانه و افتخاری در کمیته مرکزی، هنوز هیچ شغلی نداشتم چون ماههای ابتدایی بعد از انقلاب بود (اردیبهشت 58) به ایشان گفتم گذشته من چطور بوده است. آیندهام هم معلوم نیست چون آدم سیاسی هستم. ممکن است زندان هم در انتظارم باشد. ایشان بعدها میگفتند من نفهمیدم سیاسی یعنی چه و گرنه قبول نمیکردم (خنده). به هر حال همه چیز را برای ایشان گفتم که ممکن است اتفاقاتی برای من بیفتد. ولی سال 88 که مرا زندان کردند ایشان برخورد عجیبی داشت که باور کردنی نبود.
وقتی من دستگیر شدم نمیدانست من کجا هستم ولی حدس میزد که در اوین باشم به همین خاطر تمام ماه رمضان 88 را از یک ساعت قبل از افطار میامد دم در زندان اوین مینشست تا افطار، روزهاش را باز میکرد و نماز میخواند و میرفت. بازجوها و نگهبانها میامدند به من میگفتند خانمت چرا اینقدر میآید مینشیند اینجا. میگفتم من نه ملاقات دارم با ایشان نه اطلاعی. از آمدنش و علت آن بیخبرم. در واقع من از زبان بازجوها و نگهبانها از میزان عشق و علاقهاش خبردار شدم. در دوره زندان به میزان وفاداری و عشق و علاقهاش خیلی بیشتر پی بردم. برخوردش واقعاً نمونه بود.
میگویند بهزاد نبوی آن روزها یک انقلابی تندرو بود!
خودم نمیتونم ارزیابی کنم. بالاخره در این حد که دنبال زندگی مخفی و خانه تیمی و سیانور گذاشتن زیر زبان و این طور چیزها رفته بودم، تندرو محسوب میشدم.
در همین دوران محمدعلی رجایی به نخستوزیری رسید و شما به جمع دولتیها پیوستید.
همانطور که گفتم من از زندان شاه با شهید رجایی آشنا شده بودم. سه، چهار سال همبند بودیم و در زندان تشکیلات و حزب ایجاد کردیم. همان تشکیلاتی که بعدها نام امت واحده را گرفت و یکی از گروههای هفتگانه سازمان مجاهدین انقلاب اسلامتی شد.
ولی شهید رجایی که عضو سازمان نبودند!
عضو نبود ولی حداقل هفتهای یکبار به سازمان میآمد و من و ایشان جلسات منظم و مشترکی داشتیم. وقتی پیشنهاد نخستوزیری را با ایشان مطرح کردند با من در میان میگذاشت و شرط کرد در صورتی پیشنهاد را قبول میکنم که تو هم همراهم بیایی و کمک کنی. از اعضای سازمان هم درخواست کمک کرد. از خسرو تهرانی و محمد سلامتی هم دعوت کرد. میخواست صادق نوروزی را نیز به عنوان وزیر خارجه معرفی کند که من با تصور اینکه شاید فرد قویتری معرفی شود، مخالفت کردم.
بعضیها میگویند که بهزاد نبوی تحت تأثیر شهید رجایی متشرع شد.
یعنی چه؟
شاید یعنی پایههای اعتقادیاش متأثر از شهید رجایی بود.
البته من همیشه تحت تأثیر شخصیت والا و برجسته شهید رجایی بوده و هستم ولی ما با هم به صورت همزمان به این نتیجه رسیدیم که مجاهدین خلق آنچه تصورش را میکردیم، نیستند. هم جدا جدا و هم با هم به این نتیجه رسیدیم که خرجمان را از آنها جدا کنیم. شاید من حتی کمی سنتیتر از شهید رجایی هم برخورد میکردم.
از چه لحاظ؟
مثلاً میرفتیم وضو بگیریم من سه، چهار بار روی شیر آب میریختم. شهید رجایی اعتراض میکرده، میگفت کافی است! کافی است! او مرا به وسواسی بودن متهم میکرد. ولی به هر حال اثرگذاری هم ممکن است بوده باشد. ضمناً لازم به ذکر است من از 13 یا 14 سالگی مسلمان نمازخوان و روزهبگیر بودهام و اگرچه شهید رجایی تأثیرات زیادی بر من داشت ولی مسلمانی و تدین من اگر خدا قبول کند به سالها قبل از اشنایی با شهید رجایی بازمیگردد.
شما یکی از چهرههایی بودید که چه در دولت شهید رجایی و چه پیش از آن همواره مورد مخالفت بنیصدر قرار میگرفتید. دلیل این مخالفت چه بود؟
بنیصدر با شهید رجایی هم مخالف بود ولی شرایط پیش آمد که نتوانست مخالفت کند و شهید رجایی نخستوزیر شد. بنیصدر با ۴ نفر از وزرای آقای رجایی هم مخالف بود. با آقای مهندس موسوی برای وزارت امور خارجه، با آقای توکلی برای وزارت کار، با مرحوم نوربخش برای وزارت اقتصاد و دارایی و با من هم برای هر وزارتخانهای. دلیل مخالفتش را هم ضدیتمان با خود اعلام میکرد. درباره آن سه نفر بر سر مخالفتش باقی ماند ولی درباره من شهید رجایی اصرار به حضورم در دولت داشت. به یاد دارم که مرحوم آیتا... انواری و آیتا... یزدی برای این موضوع بین شهید رجایی و بین صدر واسطه شده بودند. شهید رجایی به بنیصدر پیغام داده بود که میخواهم نبوی را وزیر مشاور در امور اجرایی کنم و هیچ وزارتخانهای را در اختیارش نمیگذارم. آن دو نفر هم با بنیصدر صحبت کرده بودند، بنیصدر قبول نکرده بود و گفته بود نبوی میخواهد علیه من کار کند. درست در خاطرندارم ایشان پیشنهاد کرده بود با آقایان انواری و یزدی. به هر حال آن دو بزرگوار آمدند و به من گفتند که شما یک متنی بنویسید که مخالفت بنیصدر نیستید. من با رجایی مشورت کردم و گفتم حاضرم این متن را بنویسم.
واقعاً حاضر شدید بنویسید؟
ناچار شدم اولین ندامتنامه بعد از انقلابم را بنویسم! البته نوشتم: «من با رئیسجمهور قانونی کشور مخالفتی نخواهم داشت.»بنیصدر رئیسجمهور قانونی بود ولی نمیخواستم این نامه یک چک سفید امضا شده برای شخص او باشد. منظورم این بود که هرکس رئیسجمهور قانونی باشد با او مخالفت نخواهم کرد. این نامه را به بنیصدر دادند و او هم از مخالفتش کوتاه آمد.
محمدرضا شمس آردکانی که آن زمان نماینده وقت ایران در سازمان ملل بود، چندی پیش مدعی شد که با وجود اعلام رضاییت مقامات ایران، بهزاد نبوی در جریان حضور شهید رجایی در مجمع عمومی سازمان ملل مانع از مذاکره دولت او با آمریکاییها شده بود.
اصولاً شهید رجایی بنای مذاکره با دولت آمریکا نداشت و تصمیم او و دولت از همان زمانی که کمسیون مجلس مصوبه حل و فصل ماجرای گروگانگیری را به دولت ارجاع کرد. واسطه قرار دادن الجزایر بود. شهید رجایی اگر قرار بود با امریکا رابطه بگیرد چرا در نیویورک به سراغ مالک نماینده الجزایر رفتیم و با نخست وزیر آن کشور صحبت کردیم. در تمام این مذاکرات بحث این بود که الجزایر بیاید واسطهگری این مذاکرات را برعهده بگیرد چون ما و کل نظام بنای بر مذاکره مستقیم با آمریکا نداشتیم. اظهارات آقای شمس اردکانی در این موارد خلاف واقع است.
ایشان گفتهاند آن زمان، حتی شهید بهشتی هم اجازه انجام این مذاکرات را از جانب نظام صادر کرده بود ولی بهزاد نبوی معتقد بود که ریگان برای ایران بهتر از کارتر است.
این مطالب را باتوجه به اینکه هفتهای یک بار به اتفاق شهید رجایی با شهید بهشتی و مرحوم هاشمی به عنوان سران قوا جلسه داشتم و هرگز در آن جلسات و گفتوگوهای دوجانبه با شهید بهشتی مطرح نشده بود، قویاً تکذیب میکنم. ضمناً من هرگز معتقد به بهتر بودن ریگان از کارتر نبودم و همه ما در تلاش برای حل مشکل در دو دوره کارتر بودیم.
باوجود گذشت بیش از 30 سال از ماجرای انفجار دفتر نخستوزیری، همچنان برخی از شما به عنوان کسی یاد میکنند که در آن پرونده نقش داشتید. در همین رابطه چندی پیش آقای احمد سالک در مصاحبهای گفته بود که بعد از انفجار نخستوزیری، بهزاد نبوی آنقدر که نگران مرگ کشمیری بود. از شهادت رجایی ناراحت نشده بود.
توضیح آقای سالک شبیه طنز و مزاح بود! گفته است: «ساعتی بعد از انفجار، به داخل ساختمان نخستوزیری رفتم، نبوی را دیدیم که مضطرب است، یقهاش را چسبیدم، گفت کشمیری شهید شد؛ اصلاً سراغی از رجایی و باهنر نگرفت» (نقل به مضمون) آدم گاهی بعضی چیزهایی را نمیتواند تکذیب کند، معلوم است که این حرف خلاف است که من، آن هم به فردی که اگر روزی در خیابان ببینم نمیشناسمش بگویم «رجایی و باهنر هیچی، کشمیری را بچسب؟!» یعنی من با آن همه ارتباط و نزدیکی که با رجایی داشتم، نگرانش نبودم؟
بگذارید این را هم بگویم در اولین جایی که شب اول انفجار مطرح شد که نبوی قائل رجایی است، در حزب جمهوری اسلامی شاخه اصفهان بود؛ یعنی روزی 8 شهریور ساعت 3 بعد از ظهر انفجار رخ میدهد و ساعت 8 یا 9 شب در حزب اصفهان برای اولین بار مطرح میشود که نبوی قائل رجایی است و از قضا آقای سالک عضو شاخه اصفهان حزب بود!
یعنی این ادعا را آقای سالک مطرح کرده بود؟
نمیدانم چه کسی ولی این ادعا از حزب اصفهان بیرون آمد، شاید آقای خسرو تهرانی که آن زمان معاون اطلاعاتی نخستوزیر بود. بداند در هر حال هیچ تحقیقی از 3 بعد از ظهر تا 8 شب نمیتواند نشان دهد که چه کسی قائل رجایی بوده است! اگر جایی هم قرار بود تحقیقات صورت گیرد در تهران بوده، چطور این حرف از اصفهان درآمد؟! معلوم است که عدهای مثل ایشان «احمد سالک» دنبال این بودهاند که من قاتل رجایی معرفی شوم.
قبل از 8 شهریور با آقای سالک اختلاف داشتید؟
چنان که گفتم من آقای سالک را اگر الان ببینم نمیشناسم. نمیدانم مبنای این حرفها چیست؟ من هیچ وقت با ایشان ارتباط نداشتم؛ این حرفها کذب محض است، اصلاً انفجار ساعت 3 بعد از ظهر شهریور اتفاق افتاد و ما ۲ بعد از ظهر فردای آن روز فهمیدم انفجار کار کشمیری بوده است. من بعید میدانم که آقای سالک در این 24 ساعت با من روبهرو شده باشد. در آن وضعیت همه منطقه بسته شده و تحت محاصره نظامی بود.
حتی صبح فردای انفجار هم که تشییع جنازه شهدای 8 شهریور برگزار میشد من هم اطلاعی از نحوه برگزاری مراسم نداشتم. از نظر پرسنل اطلاعات و تحقیقات نخستوزیری، کشمیی از کارکنان خیلی خوب نخستوزیری محسوب میشد و کارکنان اداره دوم هم اکثراً قبولش داشتند، دو نفر از کارکنان اداره دوم هم اکثراً قبولش داشتند، دو نفر از کارکنان دفتر اطلاعات و تحقیقات نخستوزیری که با او کار کرده بود، میگفتند: «روز تشییع جنازه، از میان نمایندگان مجلس به یک روحانی گفتیم از جنازه کشمیری هیچ چیزی نمانده است، چه کار کنیم؟ آن روحانی هم گفت کمی خاکستر محل انفجار را جمع کنید و به جای جنازه بریزید داخل کیسه و ما همان کار را کردیم» همین مسئله موجب اتهام «جنازهسازی» شد.
میگفتند خواهر کشمیری از اینکه در خانه مادریشان شنود کار گذاشته شده بود، اطلاع داشت و بررسی منزل او با هماهنگی برادر همسرش، محمد دلنواز صورت گرفته بود.
من از چنین ماجرایی خبر ندارم. شاید آقای تهرانی بداند خبر رسمی را بعد از مشخص شدن نتیجه آقای ربانی املشی اعلام عمومی کرد البته بعد معلوم شد همان روز انفجار برنامه ریزی شده بود و کشمیری و همسرش از مرز خارج شده بودند و متأسفانه فردای آن روز آقای تهرانی دستور بستن همه مرزها را داده بود.
مگر میشود این همه پروندهسازی و حرف و حدیث علیه شما در ماجرای 8 شهریور بیاساس بوده باشد؟
متأسفانه پرونده انفجار دفتر نخستوزیری از همان روز اول سیاسی شد. سال 81 تا 82 که به عمره مشرف شده بودم. در مکه به توصیه خبرنگار روزنامه رسالت که همراه کاروان ما بود با مرحوم عسگراولادی دیداری در اتاق این خبرنگار داشتم. این دیدار زمانی بود که عدهای پرونده پتروپارس را علیه من علم کرده بودند و میگفتند پتروپارس یک شرکت خصوصی خارجی است و ایشان (بهزاد نبوی) رئیس هیئت مدیرهاش است! در آن دیدار به آقای عسگراولادی گفتم به دوستانتان بفرمایید لازم نیست بهزاد نبوی حتماً دزد، فاسدالاخلاق، جاسوس، خائن و قائل باشد تا افکارش فاسد و مسموم و غلط باشد، میتواند هیچکدام از اینها نباشد ولی افکارش فاسد و غلط باشد.
واکنش آقای عسگراولادی چه بود؟
ایشان نظر مرا کاملاً تأیید کردند. البته بعدها خودشان هم این مسئله را رعایت نکردند. در سالهای اول دهه 90 که من در زندان بودم از ایشان مصاحبهای خواندم که گفته بودند «امام پرونده نخستوزیری را مختومه نکردند بلکه مسکوت گذاشتند.» خدا رحمت کند ایشان را این ماجرا را خدمتتان عرض کردم تا متوجه دلایل این پروندهسازیها بشوید. این جماعت بر این باورند که برای زدن صدام باید به هر مکه و حیطه و نیرنگی متوسل شد چون صدام خطری برای اسلام و مسلمین است و در قرآن آمده: «ومکر و مکرا... و الله خیر الماکرین» این جماعت اول بهزاد نبوی را به صدام تبدیل کرده و سپس او را شایسته هر تهمت و افترایی میدانند! همین پرونده پتروپارس که اشاره کردم بعد از اینکه از مجلس بیرون آمدم و دیگر کارهای نبودم، فروکش کرد و هیچ کس دنبالش را نگرفت.
بعد از اتفاقات سال 88 به زندان رفتید و وقتی آزاد شدید همه بهزاد نبوی متفاوتی را نظاره کردند؛ منظورم به لحاظ ظاهری است. همه میگفتند یکباره پیر شدید.
یک سنینی هست که افراد به یکباره تغییر میکند. مثلاً تا 45 سالگی معمولاً تغییر ویژهای اتفاق نمیافتد ولی بعد از آن چین و چروکها کم کم پیدا میشود. من وقتی سال 88 به زندان رفتم 67 سالم بود. این سن، مرز پیر شدن است. به هر حال من 5 سال در زندان بودم و در جامعه حضوری نداشتم معلوم است آنهایی که مرا بعد از 5 سال میبینند در نظرشان خیلی پیر میآیم. نه به خاطر اینکه سختیها را نتوانستم تحمل کنم و فشارها طاقتفرسا بود؛ برای من زندان دوم راحتتر از زندان اول بود.
زندان اول ورودیاش سنگین بود، شکنجههای سنگینی بود در زندان دوم از نظر جسمی آنچنان مشکلات را نداشتم البته زندان دوم برایم گران تمام شد چون وقتی کسی خود را در زمره خادمین به یک انقلاب و نظامی میداند و بعد میبیند. به اتهام ضدیت با نظام دستگیر و به اتهام توطئه برای براندازی نظام محکومش میکنند. برایش سنگین است و به لحاظ روحی خیلی فشار بالاست. در زمان شاه هر اتهامی که به من زده بودند درست بود چون واقعاً میخواستیم رژیم را ساقط کنیم ولی در بازداشت دوم هیچ یک از این اتهامات بویی از واقعیت نداشت. در طول آن 5 سال به بازپرسیها و بازجوها میگفتم در کیفر خواست و حکم دادگاه من در زمان شاه یک کلمه دروغ نیست ولی در کیفر خواست و حکم دادگاه بعد از انقلاب من یک کلمه با واقعیت تطبیق نمیکند. این انسان را خیلی رنج میدهد که برای یک نظام و انقلاب تمام جوانیاش را داده باشد و هیچ چیزی از این انقلاب و نظام نگرفته باشد و در پیری به 5 سال حبس محکوم شود. این موضوع فشار روحی و روانی زیادی داشت ولی بعید میدانم کمر را خم کند!
منبع: سالنامه اعتماد