آفتابنیوز : عبدالله ۱۸ سال و فتح الله ۱۶سالش بود. اما نه چهرهی آنها و نه دستهای پر پینهشان شبیه به ۱۶ -۱۸سالهها بود. دنیای ۱۸سالگی عبدالله، نه کلاس کنکور داشت، نه دانشگاه و نه رویایهای پر آبوتاب آینده. کارگران روزمرد مرکز بازیافت زباله بودند و دغدغههای روزمرهشان، بیرون کشیدن نان خود و خانوادهشان از میان انبوه زبالههای تهران شده بود. چشمهای سبز فتح الله در میان چهرهی آفتاب سوخته و تیرهاش برق میزد، با این حال پلکهای افتادهاش از کابوسهایی که در بیداری هر روز میدید، روایت میکرد.
۴ کیلومتر مانده بود تا به مرکز بازیافت برسیم اما بوی تعفنی که در فضا بود، چیز دیگری میگفت. آفتاب تند ظهر تابستان و بوی تپههای زباله حتی از آن فاصله نفس کشیدن را سخت میکرد. هرچه نزدیکتر میشدیم شدت بو بالا میرفت و هجمه مگسها آزاردهندهتر میشد. تمامی اینها و بیروح و بیرنگ بودن منطقه مسکونی کهریزک، تهران را برایت عجوزهای میکند که آن بالا چهرهاش را به رنگ و لعاب؛ بزک میکنند غافل از اینکه تهران این پایین هر ثانیه با درد و رنج چه میزاید.
مهماننوازی از زبالهگردها
فتحالله نزدیک به دو ماه میشد که از قندهار به تهران آمده بود. هنوز نمیتوانست فارسی را خوب صحبت کند. برای همین عبدالله، زبانش شد. دو همخانهای که بیش از نیمی از روز را کارگران مرکز بازیافت زباله میشدند و مابقی روز نگهبان یک گلخانه در کهریزک بودند. نوبتی شبها هم شیفت میدادند.
عبدالله میگوید: دو هفته پیش نگهبان نمیگذاشت فتحالله به خاطر اینکه افغانستانیست، وارد مرکز بازیافت شود. فقط فتحالله نبود. خیلی از بچهها را دستبند فلزی زدند. بچهها تمام روز در حیاط بودند. هرازگاهی از این کارها میکنند. بعضی وقتها هم پلیس میآید و ما را به مجبور میکند به افغانستان برگردیم. ولی ما باز سه میلیون میدهیم و به ایران برمیگردیم. آخر کشور ما چیزی برای زندگی کردن ندارد.
دو هفته پیش فتحالله را تصور کردم. دستبندهای فلزی که در غربت به دستش بسته شده و مادر و پدری که نبودند تا حامیاش باشند. آن دستبندها و بوی زبالهها در فضای باز، با مغز استخوان و روح ۱۶سالهاش چه کردهاند؟
عبدالله میگوید: ما از ساعت ۸ صبح تا ۶ عصر اینجا پلاستیکها را جمع میکنیم. کوچکترینمان ۱۳ سال دارد. بعضی از بچهها به خاطر مریضیهایی که میگیرند، میمیرند. من دو سال است که اینجا کار میکنم اما باز بعضی وقتها نگهبان نمیگذارد به داخل مرکز بازیافت بروم. من و بچههای شبیه به من؛ از دیوار بالا میرویم و داخل میشویم.
زیر گوش شهرداری تهران، نوجوانانِ اتباع توسط پیمانکاران بهکار گرفته می شوند. این درحالیست که قانون کار ایران اتباع غیرقانونی را در محیط کار پوشش نمیدهد. حداقل قانون قابل اجرا حق شهروندی است. با این حال این نوجوانان از حداقل حقوق شهروندی هم محرومند.
شرایط کاری کودکان زبالهگرد با توجه به سن و سالشان، عدم تهیهی وسایل بهداشتی مورد نیاز از طرف پیمانکار، ساعت کاری بیشازحد معمول و از همه مهمتر رفتار نامناسب با کودکان زبالهگرد مشغول در مراکز بازیافت، بیشباهت به بردهداریهای سدههای ۱۷ تا ۱۹ آمریکا نیست.
کارفرما به کارگران روزانه ۳۶ هزار تومان دستمزد در ازای ۱۰ ساعت کار سخت میدهد. به بهانهی روزمزد بودن و نداشتن کارت هویت با کارگران قرارداد نمیبندد. برای همین هیچکس آنجا حتی با وجود داشتن کار سخت بیمه نمیشود. نداشتن بیمههای درمانی درحالیست که کارگران بازیافت روزانه ممکن است بر اثر گاز گرفتن حیوانات موزی مانند موش به کزار یا به دلیل «خراشهای پوستی» با سرنگهای خونی به ایدز مبتلا شوند. کارگران حاضر در مرکز بازیافت به دلیل شرایط زندگی نامساعد هر روزِ هفته کار میکنند. این شرایط کاری، بدنهای کوچک کودکان زبالهگرد را تحلیل میبرد.
عبدالله میگوید: کارفرما به ما هر ماه یک دستکش میدهد ولی ماسک نمیدهد. اگر دستکش پاره شود، تا ماه بعد دستکش نداریم. یک روزهایی به ما میگویند بو میدهی، کفشت پاره است، بچهای، ریش داری. با اینها بهانه میآورند تا نگذارند داخل شوم.
پاسکاری زندگی زبالهگردها در بین سازمانها
این مراکز زیر نظر شهرداری است اما شهرداری خودش به طور مستقیم وارد عمل نمیشود و آن را به دست پیمانکار سپرده است. به همین دلیل مسوولیتی هم در مقابل کودکان زبالهگرد و شرایطی که بر آنها تحمیل میشود، نمیپذیرد و زندگی پردرد این کودکان در بین شهرداری و پیمانکاران مدام دست به دست میشود. با تمام شواهدی که حاکی از بیماریهای سخت و حتی مرگ برخی از این کودکان به دلیل کار در این محیطهاست. از سوی دیگر وزارت بهداشت به وضعیت بهداشت و سلامتشان رسیدگی نمیکند..
محیطهای بازیافت زباله برای این کودکان تجربیات روزانهی پرخشم و خشونتی را ایجاد میکند؛ کودکان و نوجوانانی که در سن رشد و هویتیابی هستند. این «محیط رشدی» گاهی آنها را در کنار خطرهای زیستی و بهداشتی یا به افسردگی و اضطراب مبتلا میکند و گاه تمام خشونت تجربهشده بهصورتهای گوناگون دربزرگسالی آنها به جامعه بازمیگردد. جامعهای که با یک برچسب بزهکار و اوباش، کار را خاتمه میدهد.
زیر چشم بچهها هالهی سیاه؛ خط انداخته بود. کابوسهای شبانه عبدالله و فتحالله یک شبه تعبیر شده بود. در جنگهای افغانستان یک کودک در جان هر دو نفرشان کشته شده بود. حالا هر دو مردی بالغ بودند که از دنیای بزرگترها، ترس و رنج دمادم را بر پیشانی نشان داشتند.
منبع: ایلنا