کد خبر: ۵۳۵۱۰۱
تاریخ انتشار : ۲۸ تير ۱۳۹۷ - ۱۲:۰۷

دل‌خونين، لب خندان/علی رفيعی از دوستی تا همكاری با حميد سمندريان می‌گويد

مي‌گفت «اين صحنه خانه من است» و مي‌نوشت كه صحنه خانه‌اش است. ترجيع‌بند حرف‌هاي حميد سمندريان حالا به گوش آنها كه سال‌ها چيزي، تكه‌اي، گوشه‌اي از روح و جان و عشق خود را در تئاتر شهر به يادگار گذاشته‌اند، آشنا است. در يك غروب پاييزي اولين‌بار او را دست به دست همراه هميشگي‌اش «هما» ديدم كه وارد ساختمان تئاتر شهر مي‌شد. از كنار حوض كه رد شد درجا ميخكوب شدم. آراسته اما تكيده بود. باور نمي‌كردم بيماري اين طور سريع قامت هنرمندي مثل او را خم كرده باشد. به ورودي ساختمان كه رسيد، ديگر اثري از ضعف هويدا نبود! تو گويي استاد به زندگي هم فنِ بازيگري ياد مي‌داد. در روزگار سخت بيماري، حتي اگر ناي گشودن چشم‌ها را هم نداشت، كافي بود نام «گاليله» را بر زبان بياوري تا از جا برخيزد و از ايده‌هايش براي كارگرداني‌ نمايشنامه برشت بگويد؛ با همان چاشني حركات تند و فلفلي سر و دست كه در خاطره‌ خيلي‌ها مانده. آري صحنه حقيقتا خانه‌اش بود.
آفتاب‌‌نیوز :
در گفت‌وگوي پيش‌رو علي رفيعي راوي سال‌هاي ابتدايي بازگشتش به ايران و دوران آشنايي‌اش با حميد سمندريان است. روايت هنرمند از هنرمند. مجالي كه مي‌توان با خاطري آسوده از واژه «هنرمند» مايه گذاشت. اما هر چه مصاحبه پيش ‌مي‌رفت ماجرا طور ديگري مي‌شد. گويي بين صحبت‌هاي علي رفيعي و حميد سمندريان مرز پررنگي وجود نداشت. شايد اگر آن «سمندر آتشين» نيز امروز در ميان ما و دلش آماج حرف‌هاي ناگفته بود به احترام عده‌اي از پاسخ به اين پرسش كه چرا هرگز نمايش «گاليله» اجرا نشد، ‌طفره مي‌رفت.

آنچه مي‌خوانيد به دور از اسطوره‌گرايي‌هاي رايج، تلاشي است اندك در مدت زماني محدود براي اداي دين به كارگرداني كه در طول چندين دهه فعاليت، مثل علي رفيعي، هيچگاه هنر را محل معامله قرار نداد. نيز سرآغاز جست‌وجويي است براي دريافت پاسخي روشن كه چرا نمايش «گاليله» هرگز رنگ صحنه به خود نديد؟ «گاليله» در مقابل قدرت بازايستاد؟ يا... بد نيست هر از گاهي رنج هنرمند بودن و هنرمند ماندن در زمانه رفيعي‌ها و سمندريان‌ها بازخواني شود تا از خاطرمان نرود معاصرِ چه بزرگاني زيسته‌ايم.

پيش از انقلاب سال‌ها در فرانسه به تحصيل و فعاليت هنري پرداختيد و زماني كه به ايران بازگشتيد، اولين دوست شما در دانشگاه حميد سمندريان بود. كمي از آن دوران بگوييد و اينكه چه چيز باعث شد اين دوستي شكل بگيرد؟

حميد سمندريان تنها كسي بود كه چنين ارتباط دوستانه‌اي با او برقرار كردم. اين رابطه از سوي هر دو طرف صادقانه و صميمانه بود. يك ژست و رفتاري از حميد سمندريان در ذهن من ماندگار شده كه هيچ‌وقت از يادم نمي‌رود. اولين روزي كه به دپارتمان وارد شدم، حميد كه در يكي از دو سه اتاق مخصوص اساتيد نشسته بود بي‌مقدمه رو به من كرد و گفت: «بايد بيايي در اتاق من، جاي تو در اتاق من است» بعد از پايان جلسه مختصر روز اول، از او پرسيدم: «اتاق تو كدام است؟» به آنجا رفتيم و ديدم فقط سه ميز وجود دارد. سمندريان سريع گفت: «اينطور نگاه نكن درستش مي‌كنم» من هم پرسيدم: «قرار است چه چيز را درست كنيد؟» چون با مناسبات آشنا نبودم و نمي‌دانستم ماجرا چيست. خلاصه جاي من را نشان داد و تاكيد كرد كه خودش ترتيب همه‌چيز را مي‌دهد. يك هفته گذشت و وقتي دوباره به دانشگاه رفتم، منشي دانشكده گفت: « آقاي سمندريان شخصا رفت و براي شما ميز و صندلي آورد. حتي دو سه بار صندلي‌ها را عوض كرد تا بهترين را انتخاب كند. مي‌خواست حتما كنار خودش بنشينيد.» اين داستان ورودم به دانشكده و اولين برخوردم با حميد سمندريان بود. ديري نگذشت كه شيطنت‌ها، سوء‌نيت‌ها و حتي دشمني‌ها و كارشكني‌هاي بسياري از جانب يكي دو تن از همكاران همان دانشكده آغاز شد، اما حميد سمندريان تنها كسي بود كه تمام مدت براي مني كه پس از سال‌ها به ايران برگشته بودم و از خيلي چيز‌ها خبر نداشتم، حضوري دلگرم‌كننده‌ به همراه داشت و موجب مي‌شد احساس تنهايي نكنم.

همه مي‌دانيم آقاي سمندريان بسيار خوش‌قلب و خونگرم بود، احتمال دارد اين اندازه حمايت به اين دليل بوده باشد كه خود او هم در محيط دانشگاه و خارج از آن تنها بود؟ دانشگاه چه اوضاعي داشت؟‌دشمني‌ها چگونه بود؟

به طور قطع تنهايي عامل موثري بود. خيلي هم موثر بود. دانشجويان آن مقطع در سال تحصيلي ٥٤-٥٣ به عبارتي شرترين و به قول خودم چپي‌ترين دانشجويان دپارتمان هنرهاي نمايشي در دانشكده هنرهاي زيبا بودند. در جلسه‌اي كه قرار بود دروس دانشكده را تعيين كنيم، هر درسي كه پيشنهاد مي‌دادم به من گفته مي‌شد كه اين دروس براي سال سوم مناسب است... . قضيه خنده‌دار بود!... اما دليل پافشاري‌ها را نمي‌فهميدم... گويي هنوز هم در دنياي ديگري سير مي‌كنم، هنوز در حال و هواي فرانسه به سر مي‌بردم!... نه با شيطنت‌ همكاران تازه‌آشنا انس و الفتي داشتم و نه اصراري در فهميدن و درك پس انديشه‌هاي‌شان. احساسم اين بود كه بهتر است فاصله‌ام را با آنها حفظ كنم و كردم. بگذريم، تازه بعدها فهميدم سال سومي‌ها دانشجويان دو‌آتشه‌اي هستند كه بعضي‌شان چند ماه از سال را در زندان سپري مي‌كنند. همين سال سومي‌ها وقتي متوجه شدند علي رفيعي نامي قرار است به ايران بيايد حتي از دانشجويان ايراني مقيم فرانسه هم آمار گرفته بودند. براي اينكه زياد از موضوع اصلي دور نشويم كوتاه بگويم زمان تدريس مكاتب تئاتري به ناچار بايد درباره بستر سياسي- اجتماعي كه منجر به ظهور يك كارگردان نوين مي‌شود نيز توضيح مي‌دادم و آنجا بود كه اسامي افرادي نظير ماركس و لنين و ديگران به ميان مي‌آمد و خب با استقبال مواجه مي‌شد. يك روز بعد از پايان كلاس سه نفر از دانشجويان من را تا خانه‌ام تعقيب كردند تا دلسوزانه تذكر دهند استفاده از اين اسامي موجب مي‌شود عده‌اي برايم پاپوش درست كنند.

اين تهديد بود يا دلسوزي؟

كاملا دلسوزانه بود چون مدام مي‌گفتند نكند اتفاقي بيفتد كه مانع برگزاري كلاس‌ها شود. به هرحال امكان نداشت درباره استانيسلاوسكي يا ميرهولد صحبت كنيم اما از مكاتب نظري كه منجر به شكل‌گيري جنبش‌هاي اجتماعي مي‌شد صحبتي به ميان نيايد. دانشجويان به همين دليل درخواست كردند درباره «برشت» هم جداي از دروس دانشكده كارگاهي دائر كنم. اين اتفاق با نمايشنامه «آدم آدم است» رخ داد ولي بعد از چند جلسه تذكر دادند بايد تعطيل شود. در چنين فضاي دشمني و معاندت از سوي يك باند مشخص بود كه صحبت با حميد سمندريان برايم آرامش به همراه داشت. فقط حميد بود كه حس مي‌كردم در سكوت، بي‌آنكه حتي بخواهد به من دلداري دهد مراقب همه‌چيز بود. واقعا مواظب بود. بسيار هم مواظب بود. شخصيت حميد چند بخش داشت كه بخش انساني و عاطفي و دوستي‌‌ او يكي از تابناك‌ترين و زيباترين ويژگي‌هايش به شمار مي‌رفت. خوشبختانه من در دانشكده ماندگار نشدم.

اصلا هم عجله‌اي براي انجام كار ديگري نداشتم. از ابتدا به تدريس در دانشگاه تهران علاقه‌مند بودم كه همان زمان واقعا برايم كفايت مي‌كرد. اما دشمني‌ها بسيار محسوس بود و اتفاقا در ميان آنها افراد تحصيلكرده خارج هم بودند. قرار نيست از تحصيلكرده خارج الزاما نابغه بيرون بيايد، بي‌شماري هم هستند كه بي‌سوادتر از قبل به كشور بازمي‌گردند. مدرك قلابي فقط در كشور ما وجود ندارد. تحصيل من در دانشگاه هم اتفاق عجيبي نبود، به اين دليل كه چندين برابر سنوات حضورم در دانشگاه، به دستيار اولي كارگردان‌هاي معتبري سپري شد كه سرشان خيلي به تن‌شان مي‌ارزيد. مساله اين بود كه يك باند مخالف شكل گرفت و من هم از ايستادن در برابر آنها هراس نداشتم. بعد از به صحنه رفتن نمايش «آنتيگون» كه اجرايش همچنان برايم جذاب‌ترين خاطره است، روزي به دانشكده آمدم و منشي دفتر دپارتمان به من خبر داد كه از دفتر آقاي قطبي، مديركل راديو تلويزيون ايران تماس گرفتند و با شما كار مهمي داشتند. روزي كه به ملاقات آقاي قطبي رفتم، رسيده و نرسيده ايشان پيشنهاد رياست مجموعه تئاترشهر را با من در ميان گذاشت.

كه آنجا هم كار به استعفا كشيد اما دوباره پيشنهاد جديد دريافت كرديد.

وزير فرهنگ و هنر وقت، رياست دانشكده هنرهاي دراماتيك را به من پيشنهاد داد. من شرايطم را اعلام كردم، كه با همه آنها موافقت شد و من تا زمان انقلاب فرهنگي در آن دانشكده ماندم. از آن به بعد، با وجود علاقه‌ بسيار زيادم به دانشگاه تهران و شخص حميد سمندريان هيچ‌وقت پايم را به دانشگاه نگذاشتم. البته با پيشنهاد چند واحد درسي به حميد سمندريان، تلاش كردم از اوقات آزاد او در آن دانشكده استفاده كنم.

به نظر مي‌رسد تئاتر ما اصولا با جريان دانش‌آموختگان فرنگ خوب تا نكرده است. اين مساله از دوره عبدالحسين نوشين، بعد شاهين سركيسيان تجربه‌هاي تقريبا مشابه به دنبال داشته. روحيه آقاي سمندريان هم همينطور بود؟‌ اهل مبارزه؟

من اضافه مي‌كنم: «...و اهل حقيقت و عدالت» هر قدر با من دشمني مي‌كردند درهاي جديدي به رويم گشوده مي‌شد و در تمام اين دوره‌ها جز حميد سمندريان «سپر بلا» و ياوري نداشتم. او در تمام ماجراها فقط به حق و حقيقت اهميت مي‌داد و از وجدان حرفه‌اي‌اش تبعيت مي‌كرد. نه بي‌دليل به دفاع از من بر‌مي‌خاست و نه رفيق بازي مي‌كرد. رابطه همكاري ما سرشار از يك صميميت خالص بود. در اينگونه مواقع، سمندريان هميشه اعتبار و تجربه‌اش را در طبق اخلاص مي‌گذاشت. بعضي مواقع كه مي‌ديد من سرم زياده از حد توي كتاب است، به من نهيب مي‌زد كه «خُلي خيلي داري كار مي‌كني و اصلا جاي نفس‌كشيدن براي خودت نمي‌گذاري». گاهي وارد اتاق مي‌شد، پشت صندلي‌ام مي‌آمد، دست روي شانه‌هايم مي‌گذاشت و مي‌گفت: «طلبه، دوباره كه داري كار مي‌كني.»

چطور با كارهاي حميد سمندريان آشنا شديد؟

آن اوايل اصلا از حميد سمندريان نمايشي نديده بودم. اهميت شخصيت سمندريان براي من وراي فعاليت‌هاي تئاتري او بود. نمي‌دانم چرا، سمندريان هميشه يك جور سپر بلاي من بود.

پيش آمد آقاي سمندريان به كلاس درس شما بيايد؟ چون معمولا چنين اخلاقي داشت و در كلاس درس مدرسان آموزشگاه خودش حاضر مي‌شد.

تا وقتي در دانشگاه تدريس مي‌كردم اتفاق نيفتاد. من بعد از ماجراي انقلاب فرهنگي به فرانسه بازگشتم تا ١٨ سال بعد كه دوباره به ايران آمدم و بعد از مدتي توانستم كارگرداني كنم. آن اوايل باز همان مسائل گذشته وجود داشت و اجازه ورود من را به دانشگاه نمي‌دادند؛ ممنوعيتي كه به طور رسمي بعد از آغاز رياست‌جمهوري سيدمحمد خاتمي و حضور عطاء‌الله مهاجراني در وزارت ارشاد برداشته شد. تدريس در دانشگاه بعد از انقلاب به دو ترم هم نرسيد.

‌ بعد از بازگشت دوباره به ايران هم كه پيش نيامد آقاي سمندريان را ببينيد.

نه ديگر پيش نيامد.

ماجراي همكاري چطور شكل گرفت؟

زماني كه تمرين‌ها در تالار وحدت آغاز شد به او گفتم براي تماشاي تمرين بچه‌ها يا اجرا، هركدام كه علاقه داشته باشي خوش‌آمد مي‌گويم. حميد هم سر تمرين‌ها مي‌آمد. تا آن دوران شخص ديگري طراحي صحنه كارهاي او را انجام مي‌داد. روزي حميد سمندريان از من خواست تا طراحي صحنه نمايش «دايره‌گچي قفقازي» او را برعهده بگيرم. دعوت او را با عشق و ميل كامل ‌پذيرفتم اما نگاه ما به زيبايي‌شناسي صحنه و اجرا خيلي با هم متفاوت بود. بنابراين دو طراحي متفاوت با دو ماكت آماده‌كردم. يكي طراحي صحنه براي وقتي كه خودم قصد به صحنه بردن «دايره گچي قفقازي» را داشته باشم و ديگري مخصوص حميد سمندريان با شناختي كه از او و اجراهايش داشتم. هر دو ماكت آماده شد و حميد روي گزينه‌اي انگشت گذاشت كه براي خودم طراحي كرده بودم. براي اين كار مدام در تمرين‌ها حاضر مي‌شدم تا از نزديك در جريان ايده‌هاي حميد و خوانش او از متن قرار بگيرم. از ياد نمي‌برم كه مي‌گفت: «وقتي مي‌بينم يك روز در ميان سر تمرين حاضر هستي برايم قوت قلب است» برايم قابل تصور نبود كه طراح صحنه چطور بي‌آنكه سر تمرين‌هاي كارگردان حاضر شود و به ظرايف كار او پي نبرد دست به طراحي بزند. من جز اين ياد نگرفته‌ بودم.

‌ چنين رفتاري مرسوم نبود؟

نه، واقعا وجود نداشت، خودش هم مي‌گفت. روزي تلفن زد كه: «علي‌جان بالاخره قرار است «گاليله» را روي صحنه بياورم و تو اين‌بار هم بايد طراحي مرا انجام بدهي.» از خيلي وقت پيش تصميم داشت اين نمايشنامه را كارگرداني كند و اطلاع داده بود. هنوز نسخه «گاليله»‌اي كه ترجمه كرد به همراه‌ يادداشت‌هايي كه روي آن نوشت در كتابخانه‌‌ام موجود است. از آن متن فقط دو نسخه وجود داشت، يكي كه دست خودش بود و دومي كه به من داد. هميشه منتظر بودم تمرين‌ها شروع شود چون خيلي مهم بود سمندريان بتواند قرائت خودش از «گاليله» را به من انتقال دهد. به اين علت كه اصولا پيش از آغاز تمرين‌ها طراحي صحنه ندارم و همه‌چيز به واسطه خلاقيت بازيگران هنگام تمرين‌ در ذهنم شكل مي‌گيرد. البته مي‌دانم قصد دارم با نمايش چه‌كار كنم ولي بايد بازيگر حضور داشته باشد تا به جزييات برسم. براي من بازيگر مقدم بر همه‌چيز است. بعد از آن وقتي اجراي نمايش «شكار روباه» هم شروع شد اصلا به من نگفته بودند كه حميد سمندريان در سالن حضور دارد. او چند بار اين نمايش را ديد.

«شكار روباه» آقاي سمندريان را خيلي تحت تاثير قرار داد.

خيلي. يك شب با چشم‌هاي قرمز و خيس به اتاقم در پشت صحنه آمد و با تمام وجود من را در آغوش گرفت. آن شب در تعريف، القابي به من داد و كلمات و جملاتي گفت كه واقعا خجالت كشيدم. بعدا شنيدم هرجا رفته به دانشجويان و دوستان تئاتري‌ گفته هركس «شكار روباه» را نه يك بار كه چند بار نبيند بازنده است. سالي كه نمايش «يرما» را تمرين مي‌كرديم، يك روز نمي‌دانم بعد از سروكله زدن با كجا و چه كسي، سرخورده و ناراحت روي يكي از نيمكت‌هاي مسير منتهي به تماشاخانه ايرانشهر نشسته بودم، چند دقيقه بعد حميد سمندريان را ديدم كه از دور مي‌آمد. كمي دقت كردم و متوجه شدم به‌كل در خودش فرو رفته است و بي‌توجه به اطراف مسير را طي مي‌كند. او از جلوي من عبور كرد و متوجه حضورم نشد. چند قدمي دورشده بود كه گفتم: «ديگر من را نمي‌شناسي؟ انقدر پير شدي؟» خنده‌اش گرفت، برگشت و كنارم نشست. پرسيدم: «چه اتفاقي افتاده حميد؟» گفت: «دلخورم، خيلي هم دلخورم و اين دلخوري براي من به چنان غصه و غمي تبديل شده كه با هيچكس نمي‌توانم در ميان بگذارم» حدود چهل دقيقه با هم صحبت كرديم تا در نهايت سوال كردم دقيقا چه چيز تو را اذيت مي‌كند؟ گفت: «نه سيستم و حكومت اذيتم مي‌كند و نه هيچ چيز ديگر، فقط همين افرادي كه خودم بزرگ‌شان كردم و در نمايش‌هايم كار كردند؛ اينها دارند به من پشت مي‌كنند. آنقدر حق ناشناسي نشان مي‌دهند كه فقط مي‌توانم با تو در ميان بگذارم. يا تا به حال از آنها ضربه خورده‌اي يا خواهي خورد. اين نسلي كه به معروفيت رسيده يا در راه معروف شدن‌است؛ اينها بد زهرمارهايي هستند.»

مجموعه همين مسائل هم باعث شد نمايش «گاليله» روي صحنه نرود. اجرا نشدن «گاليله» براي شما چه معنايي داشت؟

درست مثل نمايش خودم بود كه روي صحنه نرفت.

با توجه به زيبايي‌شناسي صحنه‌هايي كه شما طراحي مي‌كنيد، اگر بازيگران همكاري مي‌كردند و اين تركيب شكل مي‌گرفت قطعا با نمايشي به يادماندني مواجه مي‌شديم.

به هرحال نمايش براي ديده شدن خلق مي‌شود نه براي شنيدن. آنچه براي تمام وجوه كار در نظر داشتم همه در جهت كمك به كيفيت بصري و ديده شدن بود. طراحي صحنه يكي از وجوه كار است. طراحي فقط يك فضا خلق مي‌كند كه به طور مجرد طراحي نيست. اين هنرپيشه است كه بايد با آگاهي و آمادگي كامل آن فضا را اشغال كند. به نظر من مهم‌ترين هنر بازيگر پيش از آنكه بتواند شخصيت را بسازد، اشغال فضا روي صحنه است. هنر بازيگر هنر اشغال فضا است. اين هم به شعور، درك، ممارست و همدلي با كارگردان نياز دارد. بازيگر بايد ذهن كارگردان را بشناسد تا بتواند فضا را اشغال كند. در تئاتر، خلاقيت گروه به خلاقيت فرد دامن مي‌زند و خلاقيت فرد به خلاقيت گروه. اين ديالكتيك جز با حضور در تمرين‌ و درك متقابل به وجود نمي‌آيد. متوجه بودم كه بين نگاه من و حميد فاصله‌ وجود دارد ولي اين نكته برايم اهميت داشت كه او را درك كنم. وقتي درك كنم حتي تفاوت‌ها برايم جذاب مي‌شوند. در سال‌هاي آخر به خصوص بعد از طراحي صحنه نمايش «دايره گچي... » بود كه گفت: «خيلي دير براي طراحي كارهايم به تو نزديك شدم»

براي طراحي نمايش «گاليله» چه ايده‌اي داشتيد؟

هميشه به بستر موجود در متن دقت مي‌كنم. بستري كه اتفاق، حادثه يا قصه نمايشنامه در آن رخ مي‌دهد. اينكه قصه در چه بستر اجتماعي يا سياسي اتفاق مي‌افتد. ماجرا حتي اگر در يك خانواده هم بگذرد بستر اجتماعي‌اش را از دست نمي‌دهد. اينكه داستان در چه كشوري با چه فرهنگي جريان دارد، تماشاگر و بازيگرش از چه جنس هستند اهميت دارد. من با اين مقوله در يك نمايش جمع‌وجور و مختصرتر يعني نمايش «يك روز خاطره‌انگيز براي دانشمند بزرگ وو» برخورد مهمي داشتم. داستان دانشمند، هنرمند، حكيم و شاعري كه با مساله «كنار آمدن يا نيامدن با قدرت» دست و پنجه نرم مي‌كند. او يا بايد با قدرت كنار بيايد و به جنگ خودش برود، يا روي نظرش بايستد اما به دريوزگي نيفتد. اين اتفاق با شكل و شمايلي ديگر در نمايشنامه «گاليله» هم رخ مي‌دهد. «گاليله» البته با فاصله و تفاو‌ت‌هاي زيادي، همان دانشمند «وو» است. او از يك سو قدرت بي‌حد كليسا و انكيزيسيون را در برابر خود مي‌بيند و در طرف ديگر حقيقتي‌ كه فقط يك دانشمند از عهده درك آن برمي‌آيد؛ دركي كه نمي‌تواند به ديگران انتقال دهد. اما به هرحال قدرت يك طرف ماجرا است. طراحي صحنه مد نظر من براي نمايش «گاليله»، تقابل اين دو يعني «قدرت» با «دانشمند، عالم و هنرمند» را به تصوير مي‌كشيد.

تخيل تماشاگر عاملي است كه شخصا به عنوان «خالق چهارم» بسيار برايش ارزش قائلم. اگر نويسنده، كارگردان و بازيگر سه خالق تئاتر محسوب مي‌شوند، مكتبي كه من در تئاتر به آن باور دارم يك خالق چهارم هم به سه‌ خالق اول اضافه مي‌كند. اين مكتب معتقد است تماشاگر فقط مصرف‌كننده صرف نيست. نوع تئاتر حميد سمندريان به آن سه خالق مي‌پرداخت، به اين دليل كه خيلي خيلي به استانيسلاوسكي متمايل بود و آنچه طي سال‌ها كار از استانيسلاوسكي درك و دريافت كرد به تكيه‌گاه و معيارش بدل شد.

بنابراين قرار بود صحنه نمايش «گاليله» كاملا مطابق با ويژگي‌هاي صحنه‌اي نمايش‌هاي خودتان طراحي شود.

مسلما، چون زماني كه مشغول طراحي صحنه هستم بايد كاملا به انديشه‌هاي خودم وفادار باشم. البته كسي كه علنا در نوشته‌هايش به خالق چهارم اشاره مي‌كند، يعني ميرهولد هم مثل استانيسلاوسكي تبار روس دارد.

هيچ‌وقت فكر نكرديد خودتان «گاليله» را كارگرداني كنيد؟

نه.

چرا؟ جذاب نبود؟

نه اينكه جذاب نباشد، چون به هرحال اثر بزرگي است ولي اگر قرار باشد سراغ برشت بروم آثار اوليه‌اش را ترجيح مي‌دهم. نمايشنامه‌هايي كه در جواني نوشت، نو و پرديناميك‌ و پرانرژي‌ هستند. اين آثار هم براي بازيگر و هم براي تماشاگر جذابيت دارند.

حميد سمندريان هيچ‌وقت نگفت چرا تا اين حد براي اجراي «گاليله» اصرار داشت؟

نه، ولي اجراي اين نمايش در اثر «نشدن» به يك وسواس بدل شده بود. خيلي خوب به ياد دارم كه يك روز به او گفتم: «دست بردار حميد جان» انگار همين ديروز بود. گفتم: «در همين ادبيات آلمان صدها نمايشنامه هست، روي هر نمايشنامه‌اي دست بگذاري مي‌تواني آن را اجرا كني».

پاسخ چه بود؟

گفت اين نمايشنامه با من عجين شده است و ديگر نمي‌توانم از آن دست بردارم. بحث‌هايي با هم داشتيم و گفتم احساس مي‌كنم بازيگري كه بتواند پاسخگوي نمايشنامه گاليله باشد پيدا نخواهي كرد. نه تنها بازي نقش گاليله كه بازي در نمايش «گاليله» نيز به بازيگران قدري نياز دارد كه ما نداريم، اين يك واقعيت است.

جالب اينجا‌ست كه علي رفيعي تحصيلكرده فرانسه و حميد سمندريان درس‌خوانده آلمان هر دو به تربيت بازيگر شهرت دارند. چرا شما هيچ‌وقت مثل حميد سمندريان براي تربيت هنرجو و بازيگر آموزشگاه تاسيس نكرديد؟

چون آموزش تئاتر در آموزشگاه را باور ندارم و به نظرم كاري است عبث. بازيگر بايد حول يك يا دو سه اثر و در قالب ورك‌شاپ آموزش ببيند. وقتي جواني مي‌گويد من شاگرد حميد سمندريان هستم، نمي‌دانم حقيقتا در آموزشگاه چه چيز فرا‌گرفته است. اينجا اشكالي به حميد سمندريان وارد نيست بلكه هنرجو است كه بايد بداند چه ميزان از آنچه مي‌خواهد در آموزشگاه وجود دارد و چه چيزهايي را بايد در نقاط ديگر جست‌وجو كند. خروجي تمام اين موسسه‌ها و آموزشگاه‌ها بايد خودش را در ورك‌شاپ نشان دهد.

آقاي دكتر! عده‌‌اي هم معتقدند نام حميد سمندريان بيش از حد بزرگ شد يا مي‌گويند به آلمان رفت شوفاژ سانترال بخواند اما از تئاتر سر درآورد. پاسخ شما به چنين اظهاراتي چيست؟

اينكه به آلمان رفت درس ديگري بخواند اما از تئاتر سر درآورد كه اشكالي نيست. مهم اين است كه از چه تئاتري سردرآورد، چه چيز ياد گرفت و از چه كسي ياد گرفت. البته من هيچ كدام از اينها را نمي‌دانم. من هيچ چيز از تجربه يا نحوه آموزش ديدن سمندريان نمي‌دانم.

ولي خروجي‌اش را ديده‌ايد.

بله، در يك جمله كوتاه مي‌توانم بگويم: «آن‌طور كه بايد به‌روز باشد، نبود.» مجموعه داده‌هايي توجهش را جلب و جذب‌ كرده بود و او با آنها زندگي مي‌كرد، آموزشگاه را اداره مي‌كرد و نمايش‌هايش را به صحنه مي‌برد. شايد بتوانم بگويم كه آن نبض زمانه و ديناميسمي كه بايد تماشاگر را سر جايش ميخكوب كند و شگفت‌زده از سالن خارجش كند، در آثارش محسوس نبود.

چطور است كه افراد زيادي مي‌گويند با ديدن نمايش‌هاي حميد سمندريان شگفت‌زده شدند به تئاتر روي آوردند و مسير حرفه‌اي‌شان عوض شد؟

من نمي‌توانم راجع ‌به ديگران صحبت كنم. بايد درباره خودم بگويم. نبايد اين نكته را فراموش كنيم كه اصلا مگر ما تماشاگر حرفه‌اي تئاتر تربيت كرده‌ايم؟ در ايران چنين چيزي وجود ندارد. براي كارگردان و بازيگر هم همين‌طور است. ما فقط يك نسل جوان دانشگاهي و غير‌دانشگاهي داريم كه به تماشاي تئاتر مي‌نشينند و بعضي ويژگي‌ها براي‌شان جذاب است يا نيست اما همگي، آخر نمايش، حتي اگر گندترين نمايش را هم ديده باشند، سر پا مي‌ايستند و كف مي‌زنند. سپس، بي‌آنكه از كارگردان بپرسند براي چي ما را به اين تئاتر آوردي؟ از سالن خارج مي‌شوند!... به همين دليل روز به روز به اين نتيجه نزديك‌تر شد‌ه‌ام كه اصلا نياز ندارم ٢٠٠ هزار نفر به تماشاي كارم بنشينند. بلكه اگر ٢٠٠ نفر تماشاگر با‌شعور و برخوردار از شناخت هنري و تئاتري كارم را ببينند برايم كفايت مي‌كند. درك مدرنيته زمانه مهم است. منِ كارگردان بايد از طريق اجراهايم چنان رفتاري با تماشاگر داشته باشم كه به خودش و ديگري نگويد چرا از آن سر شهر اين همه راه آمدم و هزينه كردم. البته سوءتفاهم نشود من از وضعيت بي‌سر و سامان تئاتر امروز كشور حرف مي‌زنم، اين بخش از صحبت من هيچ ارتباطي به آثار حميد سمندريان بزرگ و يگانه ندارد. تازه او هم خون دل‌ها خورد. وضعيت امروز تئاتر ما خوب كه نيست بلكه فاجعه‌آميز است. بعضي مواقع با نمايش‌هايي مواجه مي‌شويم كه از هزار فحش هم بدترند!... نه تنها تفاوتي با سريال‌هاي تلويزيوني ندارند، بلكه صد رحمت به آنها. لا‌اقل كنج خانه‌ات نشسته‌اي نگاه‌شان مي‌كني، وقتي هم كه حالت بد شد پيچ تلويزيون را مي‌بندي و چرت مي‌زني!... امروزه، همه‌چيز بي‌معنا است. آموزش بي‌معنا است، تعريف استاد و شاگرد از بين رفته است. مدرك‌هاي قلابي ليسانس و فوق‌ليسانس و دكتري را همه‌جا مثل علف خرس توزيع مي‌كنند و سال به سال‌ بر تعداد مدعيان مي‌افزايند. در سوي ديگر هم، تئاتر به دست يك عده كاسبكار افتاده است.

آقاي سمندريان هم در يك نسخه ويدئويي مي‌گويد هر‌كس از راه رسيد نبايد بتواند كارگرداني كند. امروز هم مي‌گويند مگر هر فارغ‌التحصيل رشته پزشكي به همين سادگي اجازه تاسيس مطب و عمل جراحي دارد؟

حرف آقاي سمندريان را صد‌در‌صد تاييد مي‌كنم. مو لاي درز اين حرف نمي‌رود. چرا بايد به همين سادگي امكان كارگرداني داشته باشند؟ به خصوص در اين سال‌هاي اخير كه سالن‌هاي خصوصي و دكان‌هاي عجيب و غريب تاسيس شده‌اند؛ اين وضعيت فاجعه است.

فكر مي‌كنيد كار در اين وضعيت اشتباه است؟

اشتباه اصلي من در وهله اول بازگشت به ايران بود كه صحبت درباره‌اش اهميت چنداني ندارد، به هر حال عمر گذشت. در قدم بعدي هم ادامه دادن به اين حرفه در ايران اشتباه بود. با اينكه دو تا چهل سال عمر كرده‌ام، معتقدم چهل سال دوم به هيچ درد نمي‌خورد.

اينكه خيلي نااميد‌كننده است.

چه مي‌شود كرد؟ اين نااميدي تا مغز استخوانم وجود دارد. پيامبران در سن چهل سالگي مبعوث مي‌شوند چون در اين سن هنوز بارقه‌هايي از نيروي جواني در آنها بيدار است و از سويي تجربه‌اي به دست آورده‌اند كه اجازه مي‌دهد مدعي نشان دادن راه از بيراهه باشند. چهل سال دوم زندگي‌ من با انقلاب همراه شد. به هيچ‌وجه آن ١٨ سالي كه به فرانسه برگشتم را دوست ندارم. مهاجرت دو نوع است. آنها كه به سوي چيزي مي‌روند و آنها كه از چيزي فرار مي‌كنند. دسته دوم مثل بسياري از ايرانياني كه بعد از انقلاب ايران را ترك كردند هيچ چيز به دست نمي‌آورند.

جالب است كه حميد سمندريان با تمام ناملايمات در ايران ‌ماند. حتي ناچار ‌شد رستوران راه بيندازد.

اما آزار‌دهنده‌تر آن است كه آدم رستوران باز كند ولي گرسنه كار و حرفه‌اش بماند؛ گرسنه حرفه و هنري كه يك عمر خون دل برايش خورد. همه‌ ما روزهاي سختي داشتيم. بي‌ثباتي سم مهلكي است.

٭ از متن پيام بهرام بيضايي به بهانه درگذشت حميد سمندريان

منبع: روزنامه اعتماد
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین