آفتابنیوز : خوب میشود بچهات. چقدر پریشانی میکنی. مرگ عزیزان سخت است ولی این هم سرنوشت بوده است؛ از سرنوشت که نمیشود روی برگرداند. این قدر ناراحتی نکن. این بچهات گناه دارد.
زن آرام میشد. دخترک 10 سال بیشتر نداشت. هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده است. هنوز خبر نداشت چه بلایی بر سرشان آمده است. فکر میکرد پدر و خواهر دوقلو و برادر کوچکش بستری هستند.
زن دیگر چشمه چشمانش خشک شده بود. ساعتها چشم به ساعت میدوخت و گوش به صدای عقربهها میسپرد.
ناهید گفت: 12 سال پیش بود که با هم آشنا شدیم. آشناییمان از همان لحظه اول به یک عشق و محبت عمیق تبدیل شد. آنقدر که حتی فکرش را هم نمیشود کرد. خیلی زودتر از آنکه فکرش را بشود کرد، پای سفره عقد نشستیم. راستش خانواده او موافق نبودند. با مخالفتهایشان از همان اول شروع کردند به سنگ انداختن جلوی راهمان ولی او مردی نبود که دست از دلش بکشد. دوقلوها را که خدا به ما داد دیگر زندگیمان پر از شور و شوق شده بود. من و او در کنار دو بچه، دو نوزاد یکدفعه بیشتر از قبل به هم گره خوردیم.
دوباره اشکهایش شروع به ریختن کردند.
ـ باورش سخت است ولی سال بعد هم خدا پسری به ما عطا کرد. اولش خیلی خوشحال بودم ولی بعد از زایمان بود که به علت فشارهایی که بر جسم و روحم آمده بود بشدت احساس خستگی میکردم. دیگر توجه زیادی به او و بچهها نداشتم. گوشهای مینشستم و بیحال به اطراف نگاه میکردم. حمید، شوهرم اوایل تمام کارها را انجام میداد. مرا دکتر برد و من بعد از مدتی دارو خوردن بود که آرام آرام روحیهام را به دست آوردم. وقتی به خودم آمدم، دیدم که در این مدت خانوادهاش به او نزدیک شدهاند. وقتی خانه نبودم به خانهام آمدهاند. اینها اذیتم میکردند. سالها ذهنم با این افکار درگیر بود. احساس میکردم شوهرم به سوی خانوادهاش برگشته و دیگر علاقهای به من ندارد. احساس میکردم که از من فاصله گرفته است. بیماریام را عامل آن میدانستم. دلم میخواست به روزهای گذشته زندگی برگردم؛ به روزهایی که من و او بودیم و تمام خوشبختی ها. هرچه با شوهرم حرف میزدم، بیفایده بود. میگفت نمیشود که تا ابد از همه فاصله گرفت. نمیشود که به همه پشت کرد. آنها متوجه اشتباهشان شدهاند. حرفهایش برایم قابل قبول نبود. از او قهر و خانه را ترک کردم. میدانستم که دنبالم میآید. تازه به شهرستان و خانه پدر رسیده بودم که زنگ زد و گفت: این کارها برای چیست، دارم دنبالت میآیم. خوشحال بودم که میآید. میدانستم که دوستم دارد. اما نیامد. تصادف کرد و رفت. برای همیشه مرا تنها گذاشت.
رکنا