آفتابنیوز : در میان دیوارهای قصر، دری است مهر و موم شده با قفل و بندهایی پرشباهت به زندان! ورای این در، بعد از دالان و سرسرای ورودی تارعنکبوت بسته، مردان و زنانی برای تنها زنده ماندن در این مکان عاریه تلاش میکنند.
ورود به حیاط سرد پاییززده، به قدر کفایت ذکر غربت نمیکند، اما دمپاییهای نصفه و نیمه، پاهاس برهنه، شلوارهای پینه دار و تقلای مشتی مرد لاغر با پشتهای خمیده برای هدایت توپ از پس کم کاری پاییز برمیآید. غربت عجیب پاییزی...
نگاههای گرم و معصومانه پیرمرد، با دستان لرزان گره شده در هم، نگاهم را ربود و راه پیماییاش به درون گرمخانه، هدف گامهایم را مشخص کرد. لحظهای بعد، شگفتیام از دیدن محیط گرمخانه، نگاههای پیرمرد را تنها گذاشت.
راهرویی؛ حاصل تقابل دو دیوار "سی و سه پل"مانند، راه را مشخص کرده. سمت راست تا دیوار انتهایی راهرو 6 کنگره،مقابل هم، املاک شخصیِ عمومی 12 مرد است! "نیمه خانوار"هایی با سابقه کاری شیشه پاککنی پشت خطوط ترافیکی، کیف زنی و انتقال مواد، بدبختی بیکسی و دست طلب گیری، فقر و ورشکستی، افسردگی و فراموشی و...
کنگرهها با نقاشی و کار دستیهای ساکنین دکور شده و مردم این کاخ، به دور از تجملات مرسوم پشت در این قصر، در این سادگی با حداقل حقهای بشری زندگی میکنند!
کنگره اول، کلاه بر سر، سر به زیر، دست به سوزن، نشسته و در غار تنهاییاش، هنر میریزد بر روی کلاهی دستدوز!
کنگره بعدی، بی پناه دیگری، زیر پتو، پا دراز کرده و از آزمایشهای گران قیمتی که "آقای رئیس" امروز از او گرفته و هپاتیتش را خبرداده میگوید.
خوشحال است که در سرما، کنار دیوار خرابههای خیابانی، دست به سرنگ نیست. محلی نه به قدر کفایت، اما به اندازهای بیشتر از خیابان و کارتن، گرم، نصیبش شده و غذایی دارد که نمیدزدد یا گداییاش نمیکند و از امشب داروهایی دارد که شاید او را محیای کار و زندگی بهتر کند.
به تازگی یک بخاری کوچک "بهتر از هیچ" برایشان نصب کردهاند، اما در یک بازدید دولتمردانه، از "آقا بزرگی" شنیده شده که همه اینها موقت است و خرمندارانی که روزی بدنبال جمعآوری این مردان "آبرو بر کف" از سطح شهر بوده، امروز که دیگر سرد شده و توریست و مهمانی در کار نیست، ملک تاریخیشان را میخواهند!
صدای شلیک از تلویزیون و سکوت مخاطبان، جهت حرکت را به آنسوی راهرو برگرداند. داستانهای جمع شده از گوشه و کنار این شهر، "بهشت ثانی"، هنوز ادامه دارد.
در میانه راهرو، سفره عصرانه که پیش از این جمع شده. حالا، فیلم هرشب صدا و سیما برای کسانی که در آسایش درون این دیوارها، زندگی میکنند تبدیل به سرگرمی شده است.
بی خانمانانی که ترس از دست دادن این کورسوی امید، خواب از سرشان گرفته و چشم دوختهاند به تلویزیون، اما امید مصاحبت با ما را دارند تا غم دل از "کاروانی" که آتشش را جا گذاشته بگویند.
جامعه دردهای زیادی به روحشان روان ساخته، نگاه مهربان، دوباره لابهی توجه سرمیدهد. به سمتش که میروم، حول کرده، دستانش را از اسارت یکدیگر خارج کرده و میگوید "من موقت اینجاما! پسرام، ترمینال کاوه پیادم کردن، گفتن استراحت کن، میایم دنبالت، حالا زحمت کشیدن، آوردن منو اینجا تا استراحت کنم، میان دنبالم..."
در بهت و حیرت، تصمیمات و قضاوتها در مغزم، بلوا میکنند که صدایی دیگر میآید"برادر من هم کله گنده شده، خب درس خوند به اینجاها رسید، ولی منو نبرد سرکار، بیکار موندم، گفتم حالا تو خیابون کار پیدا میشه که حداقل خرج سیگارم اینارو بده، شیشه تمیز میکردم..."
صدایی آهسته اینبار با ترس، کمر حرف دیگری را میشکند"مارو بیرون میکنن؟ فیلم بگیر من بگم نکنن! جا نداریم، غذا نداریم! از کجا بیاریم؟"
در همین اثنا، کتاب!
باور صحت دیدهها سخت است! کتاب! بروی تشک سفید، در کنار دیوار آجری سرد قاجاری! گرمابخشش بودند... "دوردنیا در 80 روز"، "شاهزاده و گدا"، "نبرد بی برنده" و بلاخره، "قلعه حیوانات"...
" چهره شهر از ما تمیز شد، تا وقتی مهمان آلمانی و فرانسوی داشتند، زمستان است و مهمانها گرمی خانههایشان را ترجیح میدهند... "
زمزمه و "یتیمچه"خوانی، روشن دلی در کنگره کنار گرمابه، در راه برگشت و خروج، قدری گرما میشود بر استخوانهای یخ زده از نگرانی و استرس تلقینی بی خانمان شدن این همنوعان قدری متفاوت.
و به یکباره باز سوز و سرمای پاییزی مهاجم از در گرمخانه. هنوز در حیاط والیبال بازی میکنند. بعد از بازی و برد یا باخت، چه هدفی دارند. فردا چه میکنند؟ چه امیدی به ادامه دارند؟ خانواده؟ آینده؟ عشق؟
سیر در همین افکار، ناگهان فریاد جوان به ظاهر مسن از قرنطینه گرمخانه، شوکه کننده میشود. چند روزیست اینجاست و تحت نظر پزشک. اتاق بازی با یک میز تنیس روی میز و فوتبال دستی، باند صوتی که صدای موسیقیای کل محوطه را گرفته در کنار اتاق قرنطینه، اتاق جلوتر، نماینده اداره اتباع خارجه! نماینده بهزیستی! نماینده کمیته امداد امام خمینی(ره)! همگی قفلهایی زنگزده و خاک گرفته به قدمت چندین فصل بیتوجهی دارند.
پشت داربست و گونی و ایرانیتهای میانه حیاط، دنیایی به مراتب ساکت تر و کم تنوعتر به زیست مشغول است. اینجا خبری از تلویزیون و بازی و ورزش و هیجان نیست. سرگرمی چند زن اینجا، شاید بزکی بر چهره هم زدن باشد یا لحظهای رقصیدن و خندیدن، پیش از نشستن و از روزگاران نه چندان خوبشان برای هم گفتن و گریستن. انقدر شرمگین زنده بودنشان هستند، که حتی رو نشان نمیدهند.
یکی که کتاب کودکی را رنگآمیزی میکند، طلب قدری سرگرمی بیشتر میکند، دوخت و دوز بلد است، بافندگی، حتی قالی بافی. "کاش بتونیم اینجا کار کنیم، اما نمیشه، وسیله میخوایم و "رئیس" نمیتونه بیممون کنه و چشمش هم از روزگار ترسیده".
بانوی دیگر، شب گذشته آمده. دود سیگار در دستان خشکیدهاش، در سرمای هوا پخش میشود و میل به رفتن دارد، پدر مادرش را بهانه میکند، حوصلهاش سر رفته، اما به مهربانی خانم رئیس هم اعتراف میکند. دوست ندارد بماند اما مجبور است. این اجباریاست که برای زندگی راحتتر ما "سالمهای اجتماعی" بر آنها روا تحمیل میشود و بعد از مدتی، یا با علاقه میمانند و چهره شهر را زشت نمیکنند! جان شهروندان را به مخاطره نمیاندازند، جوانان را مورد تهدیدات اجتماعی قرار نمیدهد! یا میروند و...
در حال حاضر، کسی نمیداند، فردای این گرمخانه و "میراٍث انسانی" این شهر چیست؛ در این وانفسای گرانی که خیرین خصوصی دیگر آهی در بساط ندارند، آیا "اداره میراث فرهنگی" مالک میشود و این میراث فرهنگی را ثبت میکند یا "شهرداری اصفهان" افتخاری دیگر بهدست میآورد؟ و یا اداره اوقاف و "امور خیریه" به حقش رسیده و ملک را پس میگیرد؟
منبع: ایسنا