مهدوی که فعالیت هنری خود را در زمینه داستان نویسی و شعر، بعد از اولین چاپ کتاب دخترش، زنده یاد نیلوفر کرمی آغاز کرده است، میگوید: به اصرار دوستان مجازی شروع به نوشتن کردم. در اصل قلمی که در دست من است قلم دخترم است. بخاطر اینکه اثری از او بماند به جمع آوری مطالب او در بین کتابهای درسیاش پرداختم و با حمایت دوستان موفق به نوشتن شدم بعد کم کم به سمت نوشتن داستانهای کوتاه رو آوردم. فقط حرف دلم را مینویسم.
وی گفت: در سال 92، اولین کتاب دخترم را بنام نیلوفر آبی، و سپس در سال 94 با پیدا شدن اشعار دیگر او کتاب اصلی را به نام افسانه ماه بود، چاپ کردم که هر دو کتاب هدیهای بود به عاشقان شعر و معلولین موسسه رعد کرج ...
فکر میکنم، میشود با نوشتن غم و شادی و فریاد و سکوت را کنترل نمود. من خدا را به نوعی گم کرده بودم. که بتازگی با دل دادن به نوای نیایش دکتر بردیا صدر نوری خدایم را یافتم. از این بابت از این دوست بزرگوار که از طریق دنیای مجازی و بواسطه اشعار دخترم با ایشان و آثارش آشنا شدم، سپاسگزارم.
ومن ...
خندان اورا می نگرم. همیشه هر سفری که می رفت عادت داشت در بازگشت چند شاخه گل برایم بیاورد این دفعه نوبت به نرگس بود می دانست عاشق گلها هستم. از دور دستی برایم تکان داد چه لذتی داشت رویای بازگشتن او..
افسوس...
همیشه. رویای رفتنش. پیروز می شد و به واقعیت می پیوست.
ولی این دفعه گفتم نمی گذارم برود هرچه بگوید با جان ودل می پذیرم. جز او کسی را نداشتم .
نفسم بود وامیدم وتمام رویایم از پله های پایین آمد بسوی او رفتم گلهارا به سمتم گرفت عطر نرگس ها در جانم پیچید. آرام شانه به شانه او حرکت کردم. دوست داشتم دست بر شانه هایش بکشم. یا زودتر بخانه برسیم وبا او حرف ها داشتم به سمت ماشین حرکت کردیم او پشت فرمان نشست و من کنارش یک موسیقی آرام اثر بتهوون را گذاشت.
انگار قصد نداشت بخانه برسد دور شهر چرخ می زد دم دمای صبح. وارد خانه شدیم. این بار او محو خانه شد عطر گلهای مریم ونرگس در هم می پیچید.
نگاه پر معنایی به من کرد می دانست دلم می خواهد همیشه در کنارم بماند.
با نگاه به من فهماند با طلوع باید برود برای اولین بار دلم خواست خورشید خانوم طلوع نکند به سمت گلهای مریم رفت گفت:
_ جالب است منم می خواستم برایت مریم بیاورم ولی گلفروش گفت آنها سفارشی است. حالا فهمیدم تو حتما سفارش داده بودی. می دونی گلفروش از قدیم هوای تورا داشت. پرده را کنار زد
واهسته گفت :
_وقت رفتن است ...
دلم هوری فروریخت باز دارد می رود
اینبار نمی گذارم بی من برود بس است تنهایی پرواز کردن آرام سر بر شانه هایش گذاشتم دستی بر موهایم کشید
عطر مریم ونرگس کم کم مرا بیهوش کرد وقتی بیدار شدم دوباره او رفته بود ومن مانده ام با گلهای مریم ونرگس. همین موقع صدای گریه دو قلو ها بلند شد انگار آنها هم فهمیدند پدرشان دوباره. از خیال من پر کشید و رفت