زن 42 ساله که برای جلوگیری از سقوط ستون لرزان خیمه زندگی اش در پی چاره جویی بود، با بیان این که «فکر می کردم ازدواج عاشقانه سن و سال نمی شناسد» درباره زندگی سراسر آشفته اش باکارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سپاد مشهدمشورت کرد.
وی گفت: علاقه زیادی به درس و مدرسه نداشتم و به همین خاطر در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم و به امور خانه داری پرداختم. آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک خراسان شمالی زندگی می کردیم. اگرچه پدرم کارگری ساده بود اما زندگی آرام و بدون دغدغه ای داشتیم تا این که «حسین علی» به خواستگاری ام آمد.
با این که خانواده خواستگارم در بخش مرکزی شهرستان ساکن بودند اما هیچ شناختی از آن ها نداشتم و تنها با این تفکر که در یک محله با فرهنگ زندگی می کنند پس انسان های باکلاس و فرهیخته ای هستند! بدون انجام تحقیقات یا حتی یک پرس و جوی ساده پای سفره عقد نشستم. آن روزها فقط یک ماه از آغاز هفدهمین سال تولدم گذشته بود که برای اولین بار احساس کردم نامزدم فقط گوش به فرمان مادرش است و در برابر خواسته های او عکس العملی جز «چشم» ندارد. به همین دلیل مادر و خواهران «حسین علی» حتی در امور جزئی زندگی من مانند نوع و رنگ پوشش هم دخالت می کردند.
در سال های اول زندگی مشترک و بنا به توصیه های مادرم هیچ گاه در برابر دخالت های آن ها مقاومت نمی کردم اما در حالی که دو فرزندم دوران کودکی را پشت سر می گذاشتنددخالت های خانواده همسرم در زندگی من همچنان ادامه داشت تا جایی که باید برای تهیه نوع غذا یا محل مدرسه دخترم نیز از آن ها اجازه می گرفتم.
خلاصه قهر و آشتی و مشاجره های من و همسرم برای دخالت نکردن خانواده اش به نتیجه نرسید و من به ناچار در حالی از او طلاق گرفتم که حضانت دختر 9 ساله و پسر 6 ساله ام را نیز پذیرفتم. من برای تامین هزینه های زندگی روزگار سختی را می گذراندم تا این که برای یافتن شغلی مناسب راهی مشهد شدم و با تبحری که در عکاسی داشتم، در یک مجموعه عکاسی و فیلم برداری فعالیتم را آغاز کردم تا آینده فرزندانم تضمین شود به همین دلیل هیچ گاه در اندیشه ازدواج نبودم تا این که دخترم را در 19 سالگی و با جهیزیه ای آبرومندانه در حالی روانه خانه بخت کردم که پسرم نیز با کار در یک تعمیرگاه روزگار خوبی داشت.
خلاصه این زندگی آرام با آشنایی من و «پارسا» در یک «جشن تولد» وارد مسیر دیگری شد. آن روز مشغول فیلم برداری از جشن بودم که سخنان احساسی و گاه بذله گویی های یکی از مهمانان جشن مرا تحت تاثیر قرار داد و این گونه رابطه تلفنی و ملاقات های حضوری من و پارسا شکل گرفت. مدتی بعد در حالی با پیشنهاد ازدواج پارسا روبه رو شدم که او شش سال از من کوچک تر بود و ادعا می کرد از همسرش به خاطر نداشتن تفاهم اخلاقی در دوران نامزدی جدا شده است.
من هم که حرف هایش را باور کرده بودم در یک تصمیم عجولانه و بدون هیچ شناخت قبلی به عقد او درآمدم ولی هنوز دو ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که بدبینی و سوءظن های پارسا زندگی ام را به هم ریخت و آن را به کلافی پیچیده و سردرگم تبدیل کرد. آن جا بود که فهمیدم همسرم دروغ گفته و قبل از من سه بار دیگر نیز ازدواج کرده است و همه همسرانش به خاطر همین بدبینی ها از او جدا شده اند به طوری که پدر پارسا حضانت یکی از فرزندان او را عهده دار است. با افشای این دروغ ها، او خانه را ترک کرد و من هم که دیگر به خواست او سرکار نمی رفتم منزلی را به همراه پسرم اجاره کردم. حالا هم نه تنها هیچ نفقه ای به من نمی دهد و پسرم نیز برای لجبازی با او خانه ام را ترک کرده است بلکه پیغام طلاق برایم فرستاده است .