روبرت صافاریان، منتقد سینما، در یادداشتی نوشت: «بیعقل چرا این همه رنج را تحمل میکنی؟ از چه میترسی؟ به هر سو که بنگری پایان رنجهایت را میبینی. این دره را میبینی؟ راه آزادی ماست. این درخت را میبینی؟ به هر یک از شاخههایش آزادی تو آویزان است.» (عباس کیارستمی، چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۷۶).
این یادداشتی است از یادداشتهای عباس کیارستمی در سررسیدِ سال ۱۳۷۶ او که دو سال پیش از سوی بهمن کیارستمی بهمناسبت سالروز تولد پدرش با عنوان «مرگ و دیگر هیچ» منتشر شد. این یادداشتها تقریباً همه درباره هراس از پیری و میل به مرگ و خودکشی هستند؛ با کمترین کورسوی خوشبینی فلسفی و تقریباً بیهیچ کلمهای در ستایش زندگی.
عباس کیارستمی در سال ۱۳۷۶ طعم گیلاس را ساخت؛ فیلمی که موضوعش خودکشی است. به نظر میرسد بین یادداشتهای تلخ سررسید و حس و حال آن فیلم هماهنگی وجود دارد. اما اگر کمی دقت کنیم برعکس است؛ یعنی آن فیلم با وجود این که درباره مردی است به نام آقای بدیعی که قصد خودکشی دارد اما قهرمان واقعیاش مرد دیگری است، آقای باقری که درس زندگی به آن از جهان سیرشده میدهد. آقای باقری به او و به ما تماشاگران میآموزد که طعم یک دانه توت او را از خودکشی نجات داده و اگر ما احساس میکنیم همهجای بدنمان درد میکند، این در واقع انگشت ماست که مشکل دارد نه جهان هستی.
دیگر این که این مردی که قصد خودکشی کرده علاقه دارد جنازهاش روی زمین نماند؛ یعنی او حتی بعد از مرگش به این جهان وابسته است و نخهایی که او را به زندگی وصل میکنند هنوز پاره نشدهاند. ما مردم عادی را میبینیم که با وجود کار سختشان شادند و هیچ قصد ندارند به کسی که میخواهد جان خود را بگیرد، کمک کنند. بعد جادههای پیچدرپیچ خشک تبدیل میشوند به مناظر رنگارنگ و چهرههای شاد. کاملاً آشکار است که آقای ربیعی پشیمان یا دست کم مردد شده است.
درست است که آخر در گودالی که قبرش باشد دراز میکشد و ابرها و ماه را نظاره میکند اما این هم هست که پایان فیلم تصویر سربازهایی شاد را میبینیم که گل در دست دارند و نوای ترومپت را میشنویم که از تداوم زندگی میگوید. فضای عمومی این فیلم فضای مرگ و نومیدی نیست، انگار عباس کیارستمیای که آن یادداشتها را نوشته این فیلم را ساخته تا به خود دلداری دهد، به خود اطمینان دهد که به هر رو زندگی است که اصل است که از زبان مردم عادی، کارگران افغان و آقای باقری، به خود درس زندگی بدهد.
تناقض غریبی هست بین فضای احساسی یادداشتهای سررسید سال ۷۶ و فضای فیلمهای دوره میانی فیلمسازی عباس کیارستمی، دهه ۱۳۷۰ شمسی که او مشهورترین فیلمهایش را در آن سال ساخت؛ از «زندگی و دیگر هیچ» تا «باد ما را خواهد برد». دورهای که در عین حال دوره موفقیتهای بینالمللی و اوج شهرت جهانی او بود. این تناقض و شیوهای که او آن را مدیریت کرد شاید جالبترین موضوعی باشد که اکنون بتوان با زیر ذرهبینگذاشتن فیلمهای او و سایر اسنادی که از او باقی مانده، به آن پرداخت.
این تناقضات البته در زمینههای دیگر نیز وجود دارند؛ در نگاه او به زنان، در گرایش او به نوعی فیلمسازی تجربی (ده، پنج، شیرین، ۲۴ فریم) از یکسو و میل به سینمایی متعارفتر (شبیه مثلاً فیلم آخرش مثل یک عاشق) از سوی دیگر، در بازی او با زبان سینما و پراتیک فیلمسازی (شاید بتوان گفت همه فیلمهای او بعد از کلوزآپ فیلمهایی درباره فیلمسازی هستند) که از او یک چهره پستمدرن ساخت تا میل او به حکمت عامیانه سنتی و شعر کلاسیک فارسی، تناقض میان جهانیشدن و شهرت و کشش به وطن و خلوتگزینی. اینها همه میتوانند در ترسیم چهرهای چندوجهی از مشهورترین فیلمساز ایرانی نقشی بازی کنند. اما آن چه در این سه سال بعد از مرگ او شاهدیم، ساختن تصویری ساده و کلیشهای از عباس کیارستمی است که بیشتر اوقات از عنوان تعدادی از فیلمهای او گرفته شده است و خلاصهاش همان تأکید و تکیه او بر اهمیت حیات است.
کیارستمی بعد از مرگش مشهورتر از کیارستمی در زمان حیاتش است اما آن کیارستمی که روزبهروز پرآوازهتر میشود، فاصلهاش با کیارستمی واقعی هم روزبهروز بیشتر میشود. کیارستمی مشهور شبحی یا سایهای است از واقعیت مردی که نزدیک ۵۰ سال فیلم ساخت، شعر نوشت، عکس گرفت و طبعاً مثل هر هنرمند بزرگی اوج و فرود و تناقضات درونی خود را داشت.»