در دنیای ما جماعتی هستند از ابواب جمعی فرهنگ و هنر که بهرغم دلفریبی در محافل، نشریات و پیشخوان کتابفروشیها، در زندگی طبیعی و شخصی خود، به معنای واقعی کلمه مغبون و نگونبخت به شمار میآیند، منتها قریحه خدادادی و تیزفهمی شخصی، پردهای بر این خسران افکنده و چهره و بروز اجتماعی آنان را آراسته است!
به رغم اذعان به مکانت شعری و گستره تاثیر فروغ فرخزاد، او در عداد این جماعت است.
در دوران کودکی سر کردن با پدری که جز تحکم و فرماندهی از طریق چکمه، چیزی در چنته ندارد و سپس یافتن محملی به نام «عشق» برای فرار از قلمرو بدخلقی پدر، بعد از آن زندگی با مردی که وابسته به الکل است و شبها تغییر شخصیت میدهد و رو به خشونت مینهد، بعد از آن جدایی و پدری که دیگر او را به خانه راه نمیدهد و همزمان افسردگی دوری از پسرش و القائات شوهر سابق به او که مادرت فلان و بهمان بوده و کاشتن تخم نفرت در ذهن و ضمیر فرزندی که سال گذشته در این روزها، در ششمین دهه حیات به مرگی تلخ جهان را ترک کرد، بعد از آن آشنایی با ابراهیم گلستان که بهرغم همه مواهب، بسا از خویشتن ممنون است و به خلایق از آسمان هفتم مینگرد! و نهایتاً رستن از جهان در یک روز پرتنش و در پی جر و بحث با گلستان در عصرگاه بیستوچهارمین روز از بهمن ۴۵، در ۳۳ سالگی.
چنین فردی با این منحنی ملتهب در زندگی، بسی شانس آورده که فقط عصیانگر شده و دیوانه نشده! و بسی بیشتر شانس آورده که در واپسین منزلگه حیات، از بسیاری از مقتضیات و ادا و اطوارهای روشنفکری عبور کرده و به برخی ساحتهای معنوی فکر و عمل، از جمله موعودگرایی رسیده و چه عقب ماندهاند جماعتی که هنوز فروغ واقعی را در مجموعههای اسیر و دیوار میجویند که خود او در سالیان پایانی حیات، تمایلی به تجدید چاپ آنها نداشت...
ما فروغ فرخزاد رو با شعرهایش میشناسیم نه با زندگی خصوصی اش ...