«این روزها که خاطره مشروطیت با سالروز تولدش تازه شده، خوب است به اشخاصی پرداخته شود که جوانیشان با طنین خوشآهنگ آن نهضت شروع شد و به بالندگی رسید. آنان درس «مهار قدرت» را در آن جنبش اجتماعی به خوبی شنیدند، خواستهای که مردم آن روزگار، با صدای بلندی فریادش کردند. حالا کمکم صاحبمناصبانی به میدان میآمدند که با تجربه مشروطیت، حرفهای جدیدی برای گفتن داشتند. هر چند شماری هم بودند که به سبب خاستگاه اجتماعی و تمایلات شخصی، خاکستری شدند، یعنی نتوانستند محبوب ملت شوند. از میان این بازیگران سیاست شاید نام دکتر علی امینی، نسبت به بسیاری، پر آوازهتر باشد. واقعا او چه کسی بود؟ آیا امینی شخصیت با اصالتی داشت یا آن که با سایر درباریها چندان فرقی نمیکرد؟ چرا شاه، با این نخستوزیرش خوب تا نمیکرد؟ اگر به او خوشبین نبود پس چرا از اول برای چنین سمت حساسی انتخابش کرد؟ اینها پرسشهایی ست که هر آدم علاقمند به تاریخ معاصر را بهشدت کنجکاو میکند!
یک نگاه دقیق به علی امینی نشان میدهد که انصاف نیست او را شبیه رجالههایی بدانیم که معمولا دور شاه میچرخیدند و چشم طمع به صلههای او داشتند. شاید بتوان با اسناد بجامانده تاریخی ثابت کرد که رگههایی از اندیشه مستقل و زبانآوری در امینی موجود بوده؛ چیزی که در میان بیشتر ایرانیان صاحبمنصب، نسبت به مقام بالاتر از خود کمتر مشاهده شده. هر چند که نمیتوان خصلتهای شازدگی و سبک زندگی هزارفامیلی را نادیده گرفت اما صراحتا باید گفت که علی امینی میخواسته بر خلاف اکثر مجیزگویان دربار، جور دیگری عمل و شاید در معیشت مردم تغییری ایجاد کند.
اصل قضیه این نخستوزیر همین ویژگی است که باید بدان پرداخت؛ پیش از آن لازم است به زندگی او نظری افکنده شود. علی امینی مجدی، نوه دختری مظفرالدین شاه است. او در سال ۱۲۸۴ خورشیدی در تهران زاده شد. تحصیلاتش در مدرسههای مجهزی مثل رشدیه و دارالفنون گذشت. هنوز بیست سالش نشده بود که خانوادهاش، علاقه و پشتکار او را برای ادامه تحصیل دریافتند. پس او را به کشور فرانسه فرستادند تا مدارج عالی را هم طی کند. امینی این مسیر را با موفقیت گذراند و به سال ۱۳۱۰ خورشیدی، با کسب عنوان دکترا در دو رشته حقوق و اقتصاد به وطن بازگشت.
او نخست در دادگستری مشغول به کار شد. حضورش در این وزارتخانه را باید سرفصل ورود او به کار سیاسی قلمداد کرد اما دو سال بعد با آمدن علیاکبر داور به وزارت مالیه، او که از افراد مورد اعتماد داور بود، به این وزارتخانه رفت و در آنجا مشغول به کار شد تا مدارج ترقی را در آنجا طی کند. این صعود شغلی ۹ سال دوام داشت و در سال ۱۳۲۱ خورشیدی تا معاونت نخستوزیری پیش رفت. قوامالسلطنه به او اعتماد کرد تا او اندکی از نردبان قدرت بالا رود و تا مدتی هم هیأت اقتصادی ایران و آمریکا را مدیریت کند. در اینجا وقت آن است به آن کد خاکستری اشاره شود. درست در مقطعی که کشور به آدمهای مستقل و دنیادیده نیاز شدید دارد آقای دکتر حقوق و اقتصاد با بیتوجهی به وضعیت کشور هوایی میشود وعزم فرنگ میکند و ناباورانه و شاید با فراموشی درد مردم بهمدت هشت سال در اروپا میچرخد. تا آن که این آدم سیاسی در سال ۱۳۲۹ خورشیدی به ایران بازمیگردد.
علی منصورالملک که یک سالی از نخستوزیریاش میگذشت، از رسیدن او به مام میهن مطلع میشود و امینی را به عنوان وزیر اقتصاد برمیگزیند. نظر موافق جبهه ملی به این دولت مستعجل سبب میشود که امینی به طیف ملیون نزدیک شود. سرانجام این سیاستمدار با نظر خوش دکتر محمد مصدق به کابینه رهبر ملی ایران راه مییابد. ابتدا رییسالوزرا او را برای وزارت کشور مناسب میبیند اما بنا به مخالفت و بدگویی دربار، شاه در برابر مصدق میایستد. سرانجام با پافشاری دکتر مصدق، امینی خلعت وزیر اقتصاد و دارایی را میپوشد.
کودتای ۲۸ امرداد ۱۳۳۲ سبب میشود که دکترین اقتصاد خودکفا و موازنه منفی با قدرتهای جهانی از کار بیفتد اما رهبر کودتای نظامی، سپهبد زاهدی، امینی را رها نمیکند تا دکتر امینی ریاست هیات مذاکره با نمایندگان کنسرسیوم نفت را به عهده بگیرد. این نمایندگان، متشکل از کشورهای آمریکا، انگلیس و فرانسه هستند و زاهدی میداند که او در این مذاکره کمنمیآورد. هر چند به او اطمینان چندانی ندارد تا جایگاه بالاتری به او بدهد. اما پس از پایان تصدیگری این چکمهپوش، وقتی حسین علا به سال ۱۳۳۴ خورشیدی بر سر کار میآید امینی را به کابینه دعوت میکند تا پست وزارت دادگستری را به او واگذار کند. تمامی این فراز و نشیبها گواهی میدهند که شاه در مقاطع حساسی به تخصص و کارایی امینی نیازمند بوده، اما با او در مجموع، کژدار و مریز رفتار کرده است، زیرا هنوز برای مهمترین جایگاه، یعنی نخستوزیری به او چراغ سبز نشان نداده. اما چگونه میشود که شاه سرانجام دست از مقاومت میکشد و کابینه را در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ خورشیدی به او میسپارد؟
پاسخ این پرسش را تاریخ نوشته است. در حقیقت دکتر امینی آتشنشان نظام میشود. زیرا به دنبال اعتراضات معلمان که روز به روز گستردهتر میشود جعفر شریفامامی، مجبور به کنارهگیری از پست نخستوزیری میشود. روزنامهها مینویسند این صنف فرهنگی نسبت به دریافتی اندک خویش بهشدت ناراضیاند و زمام کار باید به شخص قویتری سپرده شود! پس دکتر امینی با وعده اعطای وام به فرهنگیان وارد گود میشود و در شروع کار نخستوزیری، برنامه خود را در ۱۵ ماده اعلام میکند که از میان آنها میتوان شمرد: کاهش هزینه زندگی و پایین آوردن قیمتها، اصلاحات ارضی، توسعه صنایع کشاورزی، تامین حداقل معیشت کارمندان و تقویت دادگستری. او در اولین گام پس از رسیدن به قدرت حکم بازداشت عدهای از امیران ارتش را صادر میکند و همچنین کار دیگری میکند که شاه را مبهوت میکند: امینی اعلام میکند: «تابستان امسال، فعالیت تمامی احزاب سیاسی، آزاد است!» اقدام آزادیبخشی که ۸ سال پس از کودتای نظامی، جبهه ملی را بار دیگر به میان مردم میآورد.
برکناری تیمور بختیار، رییس سازمان اطلاعات و امنیت، که متهم به شکنجهگری نسبت به زندانیان است، از دیگر اقدامات او در آغاز کار است. همچنین با نخستوزیری وی، لایحه اصلاحات ارضی به فاز عملیاتی میرسد. آن در دولت منوچهر اقبال تهیه شده و متوقف مانده بود. امینی در اجرای اصلاحات، چنان سرعت و جسارتی به خرج میدهد که نهتنها مالکان، بلکه مخالفان دولت را شگفتزده میکند و شاه را که میخواست هرگونه تحولی در ایران به نام او تمام شود، نگران میکند. دولت امینی کلید برنامه اصلاحات ارضی و اجتماعی را زده اما با مخالفت شاه و مالکان بزرگ مواجه میشود و تحریکاتی بر ضد دولت، ساز میشود؛ بهطوری که سیاسیون به ظاهر آزاد، اما وابسته به دربار، به انتقاد از اصلاحات ارضی میپردازند!
امینی در طول دوران نخستوزیری خود تلاش میکند تا بنا به آن چه از خاطره مشروطه در یادش مانده، اختیارات بیاندازه شاه را کاهش دهد تا کشور به سویی برود که نفسی تازه کشد. او با عصبانیت لایحه دیگری میآورد به نام «قانون از کجا آوردهای» اما مجلس فرمایشی با آن خواسته ملی درمیافتد، چون اکثر صندلیها را افراد سفارشی پر کردهاند که هیچ خاصیتی برای ملت جز پر کردن کیسه خود ندارند. اصرار نخستوزیر بر اجرای این قانون، آنهایی را نگران میکند که جیب بزرگی برای خود دوختهاند و دائما از لطف خاص ملوکانه برخوردار میشوند!
در عمل ثابت میشود که امینی در راه انجام اقدامات بنیادی خود تنهاست و کوششهای او در کاهش نقش شاه در اداره امور کشور هم بجایی نمیرسد. چهار ماه پایانی دولت امینی زیر سایه جنگی نامحسوس اما فرسایشی میان او و شاه میگذرد. با تحمل این شرایط بحرانی است که امینی پس از ۱۴ ماه نخستوزیری، ادامه کار را ناممکن میداند و در ۲۶ تیر ۱۳۴۱ خورشیدی، استعفاء میدهد. روشن است که نظام خودکامه، اجازه حضور آدمهای مستقل در مناصب حساس را نمیدهد. امثال امینی، آدمهای شجاعی هستند که میخواهند با زبان رک، عالیترین مقام مملکتی را در جریان حقایق جامعه بگذارند تا او در سخنرانیهای آمرانهاش چیزی نگوید که مردم کوچه و بازار، از بیاطلاعی اجتماعی او متعجب شوند و جرأت بیان آن را هم به آن مقام عالی نداشته باشند.
گفتوگویی را مجله سپید و سیاه در سال ۱۳۵۸ خورشیدی با دکتر امینی ترتیب داد که میتواند تا حدی روشنگر آن دوران باشد. از او پرسیده میشود نظر به این که سالها در مدیریت مالی و قضایی کشور نقش مهمی داشته و در یکی از مقاطع بحرانی، به مقام نخستوزیری رسیده و با علم به این موضوع که تا آخرین روزی که شاه کشور را ترک کرد از مشاورین نزدیک او بوده، واقعا چه چیزهایی به نظر او سبب اوجگیری انقلاب شد. دکتر امینی، با لهجه خاصی که نسلهای گذشته با آن آشنایی دارند، همیشه، چه در هنگام سخنرانی در پشت میکروفون، چه موقع مکالمه دو نفری، با صدای بلند و تندتند حرف میزد و دائم در میان صحبت، طرف مقابل را «آقا» مینامد و دنباله کلمه «آقا» را هم میکشد، چنین پاسخ میدهد: «بنده آقا! در جواب حرفهای شما باید بگویم که از چندین سال قبل، این وضع را پیشبینی میکردم. وقتی هم که درآمد نفت زیاد شد و دیدم دولت به جای صرفهجویی و صرف درآمدهای آن در کار تولیدی، شروع به دست و دل بازیهای بیمورد و افزایش واردات و خرید اسلحه کرده، بهشدت نگران اوضاع شدم آقا! حتی در سال ۱۳۵۴ به اعلیحضرت پیغام دادم، اوضاع کشور به حد انفجار رسیده و اگر اقدامات حادی صورت نگیرد همه چیز منفجر خواهد شد. آن روزها کمبود بزرگ مردم، نداشتن آزادی بود. غیر از آن، از دستگاههای امنیتی وحشت داشتند که هر وقت، هر کس را میخواستند میگرفتند. پس کشور برای قبول یک نهضت آمادگی داشت.
مساله دوم این بود که درآمد به طور عادلانه تقسیم نمیشد. به اکثریت مردم مقداری میرسید؛ در حالی که یک اقلیت فاسد، بیشترین درآمدها را داشتند. برای نمونه همسر یک سناتور کارخانهدار ششصد هزار تومان به یک مجله زنانه داد که ۲۴ ساعت از زندگی او را از هنگام بیدار شدن از خواب و صرف صبحانه و رفتن به خرید، به سلمانی، به خیاطی، به استخر، و به مهمانی با لباسهای آخرین مد و جواهرات گرانبها چاپ کند.
همان سال ۵۴ به شاه گفتم کشور در حال انفجار است. اگر میخواهند کشور دچار تحول نشود باید فورا دست به اقدام حادی بزند. من پنج پیشنهاد اساسی به او دادم. اول انحلال حزب رستاخیز بود. دوم، تعطیلی مجلسین شورا و سنا. سوم، توقیف دست کم ۱۵۰۰ نفر از مقامات بالای سیاسی و اقتصادی که در نظر مردم به فساد و سوء استفادههای کلان مشهور شدند.
چهارم، فرستادن عده زیادی از افراد خانواده سلطنتی به خارج از کشور. اینها بیشترشان به علت نفوذی که از طریق نزدیکی به مقام سلطنت داشتند، در کارهای مالی و اقتصادی دخالت میکردند آقا! و بیشتر مزایدهها و مناقصهها نصیب آنها و شریکهایشان میشد. و پیشنهاد آخر این بود که باید یک نخستوزیر مورد اعتماد مردم، با اختیارات کامل انتخاب شود، اما آقا! عکس العمل اعلیحضرت به این پیشنهادها که به خاطر مصالح کشور و منافع خودشان داده بودم، این بود که به روزنامهها دستور دادند مقالاتی علیه من بنویسند تا سرانجام شد آنچه میبایستی بشود، به طوری که خودشان هم درک کردند آن چه در کشور روی داده یک انقلاب است.
وقتی کار بالا گرفت آقا! ایشان یک روز مرا به کاخ سلطنتی خواستند و سوال کردند حالا چه باید کرد؟ عرض کردم سه سال پیش، پیغام فرستادم این حزب رستاخیز را که نظر مردم نسبت به آن خوب نیست منحل کنید. مجالس فرمایشی را که نماینده مردم نیستند تعطیل کنید. رجال فاسد و بدنام را محاکمه کنید و نخستوزیر با اختیاری انتخاب کنید! ایشان در جواب من گفتند تو میخواستی با استفاده از فرصت به دست آمده، دکتر مصدق بشوی یا مثل قوام همه قدرتها را در دست بگیری؟
عرض کردم: اگر هم آنچه میفرمایید درست باشد، مگر دکتر مصدق چه میگفت: جز آن که میگفت: شما فقط سلطنت کنید، کار را به ما واگذار کنید! اگر ما اشتباه کردیم، ما را میتوانید عوض کنید اما اشتباه شما برایتان گران تمام میشود! قوام هم میگفت: طبق قانون اساسی، مسئولیتها با وزراست. بنابراین اجازه بدهید کارها را ما بکنیم و مسئولیتها گردن ما باشد.
خود من از همان زمان حرفهایی را که دیگران جرات نمیکردند بر زبان بیاورند میگفتم. اعلیحضرت هی میگفتند: من به حرف مردم اهمیت نمیدهم، هر کاری را که خودم به صلاح مملکت بدانم انجام میدهم.
در زمان انقلاب که مردم به کوچه و خیابانها ریختند و علیه شاه شعار دادند، یک روز ایشان مرا خواسته بودند پرسیدند: اینها کی هستند؟ از کجا آمده اند؟ گفتم اینها همان مردمی هستند که شما میگفتید اعتنایی به آنها ندارید و به حرفشان اهمیت نمیدهید.
وقتی نخستوزیر بودم یک روز به ایشان گفتم: آخر من نخستوزیر هستم. درست نیست شما با وزیران کابینه بهطور مستقیم تماس بگیرید. آنها به شما گزارش بدهند. شما برای ایشان فرمان صادر کنید. هر امری دارید به بنده بفرمایید، خودم به آنها میگویم. ایشان جواب داد: وزیر خارجه و وزیر جنگ چی؟ با آنها هم تماس نگیرم؟ جواب دادم آنها هم همینطور. طبق قانون اساسی نخست وزیر و وزیران در مقابل مجلس مسئول هستند.
شاه با ناراحتی گفت: شما نکند مثل مصدق میخواهید پست وزارت جنگ را برای خودتان نگه دارید؟ عرض کردم نه جانم! من وزارت جنگ نمیخواهم. من که مرد جنگی نیستم! وزارت جنگ هم مانند سایر وزارتخانهها باید وزیر مسئول در مقابل مجلس داشته باشد.
یک روز اعلیحضرت به من گفتند: اصلاً میدانی چیه؟ تو میخواهی شاه بشوی! من از این حرف خندهام گرفت آقا! عرض کردم ما آنوقتها که بچه بودیم شاه بازی میکردیم اما حالا دیگر بزرگ شدهایم. ضمنا این دوره دیگر، دوره شاه شدن ما نیست!
وقتی در یکی از ملاقاتها در دوران انقلاب که مرتب مرا احضار میکردند و با من در باره اوضاع مشورت میکردند، گفتم: چیزی که باعث نابسامانیها شد، این بود که جنابعالی به وزیرانی که حقایق را به عرض شما میرساندند، علاقه نداشتید، آنها را طرد میکردید یا دستشان را میبستید. همین باعث رکود کارها میشد. بعد موضوعی را که مدتی در دلم عقده شده بود بیان کردم. گفتم اعلیحضرت، شما این اواخر هی میگفتید در سال ۱۳۴۰ من نمیخواستم دکتر امینی را نخستوزیر کنم. او را آمریکاییها به من تحمیل کردند! گفتم اگر شما مشاوران فهمیده و با حسن نیتی داشتید حتما به شما میگفتند که این مطلب بیش از آن که توهین به من باشد، ایراد به خود اعلیحضرت است که چرا میباید دستور آمریکاییها را قبول میکردند. شاه کمی فکر کرد، بعد گفت: حالا موقع این گلهگزاریها نیست؛، هنگام کمک است.»
امینی پس از استعفا مدتها از صحنه سیاسی دور بود تا این که در سال ۱۳۵۷خورشیدی، محمدرضا شاه جهت رهایی از بحران سیاسی و جلوگیری از انقلاب، او را برای نخستوزیری در نظر گرفت اما امینی این پیشنهاد را نپذیرفت و قبل از پیروزی انقلاب به اروپا رفت. دکتر امینی پس از انقلاب اسلامی در فرانسه زندگی کرد و سرانجام روز ۲۱ آذر ۱۳۷۱ خورشیدی در سن ۸۷ سالگی در شهر پاریس درگذشت و همان جا به خاک سپرده شد.»