با همین گمان خوش تا آخرین لحظات خانههایشان را رها نکردند و منتظر بودند تا دوباره همه چیز عادی شود، دوباره کنار شط بایستند، بروند بازار خرید کنند، زیر باد کولر بنشینند و نهار بخورند، اصلا سقفی باشد و آرامشی، حتما چیزی که فکرش را نمیکردند این بود که روزی تمام اینها حتی دیدن دوباره خانههایشان برایشان آرزو شود.
این گزارش روایت زندگی زنی است که آغاز جنگ در 31 شهریور سال 59 در خرمشهر زندگی خودش و خانوادهاش را در مسیری غیرقابل پیشبینی قرار داد.
مریم مطالعی زمان آغاز حمله عراق به ایران 16 ساله و فرزند اول خانواده بود، او یک خواهر و دو برادر داشت و پدرش کاپیتان کشتی باربری در یک شرکت ایرانی-اسکاندیناوی بود که مواد غذایی را از ایران به کشورهای حاشیه خلیج فارس و برعکس وارد میکرد.
او عصر 31 شهریور سال 59 در خرمشهر را اینگونه برایمان توصیف کرد؛
عصر برای خرید لوازم التحریر به همراه مادرم راهی بازار شدیم، بچههای کوچکتر به همراه مادربزرگم در خانه بودند، در راه برگشتن کسی که سوار وانت بود با یک بلندگو اعلام میکرد "پراکنده شوید" و "به خانههای خود بروید تا شهر خلوت شود" و به همراه آن صدای توپ و انفجار نیز به گوش میرسید، کسی از حمله عراق چیزی به زبان نمیآورد، سریع به خانه برگشتیم و مادربزرگ را که در خانه به همراه ما زندگی میکرد پشت در دیدیم که شدیدا نگران و مضطرب بود.
پدرم مسافرت بود و مادرم دلشوره عجیبی داشت، ساعت 6 یا 7 عصر بود که ناگهان برقها قطع شد، تصور کنید در دمای 50 درجه خرمشهر ما دیگر به برق دسترسی نداشتیم و پس از آن در فاصله زمانی کوتاهی آب نیز قطع شد.
پسرهای همسایه کناری ما در کمیته کار میکردند، مادرم برای اطلاع از اوضاع به خانه آنها رفت، به مادرم گفتند عراق حمله کرده اما فعلا به بچها چیزی نگویید تا نترسند، درگیریها ادامه داشت و جنگ چیزی بود که ما نمیخواستیم آن را باور کنیم، در این روزها ما دختران به مسجد محل میرفتیم، از ما میخواستند که کیسه گونی و صابون جمعآوری کنیم. از کیسه گونی برای ساخت سنگر استفاده میشد اما صابون را نمیدانستیم اما باید آن را رنده میکردیم که بعدها متوجه شدیم برای ساخت کوکتل مولوتف از آنها استفاده میکردند.
برقها قطع بود، شبها از شدت گرما در خانه خوابم نمیبرد، برای همین به پشت بام میرفتم، دعواهای مادرم هم نمیتوانست منصرفم کند، وقتی به پشتبام میرفتم شدت روشنایی حاصل از حملات هوایی و انفجارها برای لحظاتی هوا را کاملا روشن میکرد، در شبهای بعد هواپیماهای نظامی دائما در حال پرواز بودند، یک بار صبح که از خواب بیدار شدم در کنار بالشت خود تکه آهن بسیار سنگینی پیدا کردم که متعلق به راکت هواپیما بود.
هواپیماهای جنگی دائما در حال بمباران بودند و هرکجا را که میخواستند بمباران میکردند، به طوری که در یکی از روزها خانه یکی از همسایههایمان که دو خانه با ما فاصله داشتند بمباران شد و خانواده هشت نفره آنان همگی شهید شدند.
بعد از چند روز اکثر مردم از شهر رفته بودند و تنها کسانی مانده بودند که تصور میکردند جنگ به زودی تمام میشود، پدر من نیز جزء همین افراد بود فکر میکرد جنگ چند روز دیگر تمام میشود، در حالی که تا سه روز قبل از سقوط خرمشهر ما همچنان در شهر بودیم.
در این مدت زمانی که در خرمشهر ماندیم نه برق بود و نه آب، حتی در شب اجازه روشن کردن نور نداشتیم و اگر از خانهای نوری مشاهده میشد سریعا جریمه میشد، زیرا نیروهای ارتشی اعلام کردهبودند که همه باید شهر را ترک کنند.
به دلیل قطعی برق و نداشتن یخچال پدرم چند مرغ زنده خریده بود که با کپسول گاز میتوانستیم آنها را بپزیم، همچنین آب نیز توسط نیروهای ارتش میان مردم توزیع میشد و این آب تنها برای آشامیدن مورد استفاده قرار میگرفت و آبی برای استحمام موجود نبود.دیگر هیچ کس در خیابانهای شهر رفتوآمد نمیکرد، تنها ماشینهای نظامی در حرکت بودند، شبها نیز همچون کوچ پرستوها جتهای جنگی عراقی در حال عبور از آسمان بودند. همان همسایهمان که فرزندانش در کمیته بودند به ما گفتند دیگر در شهر نمانید، آنها که رفتند، دیگر امید پدرم برای ماندن در شهر ناامید شد.
روز بعد از رفتن آنها، در خانه تازه سفره را پهن کرده بودیم و دور آن نشسته بودیم که ناگهان در خانه با لگدی باز شد، نیروهای ارتش به خانهمان آمدند و در سرعتی به اندازه چشم برهم زدن ما را از خانه بیرون کردند، حتی به ما اجازه برداشتن مدارک شناسایی را ندادند، سفره همین طور پهن بود که ما از خانه بیرون رفتیم، بدون هیچی، حتی یک دست لباس، اما من بالشتم را در بغلم گرفتم و کنار ماشین ارتش ایستادم، از من پرسیدند، «این چیه؟» گفتم، «بدون بالشتم جایی خوابم نمیبره».
ماشین پر از آدم بود، همه به حالت ایستاده بودند، جا برای آدمها نبود چه برسد به بالشت من، آن را از دستم گرفتند و به بیرون پرت کردند، لحظه سختی بود، در آن لحظه احساس کردیم دیگر به این زودیها برنمیگردیم، مادربزرگم گریه میکرد و زیر لب میگفت دیگر خرمشهر را نمیبینم، پس از آنکه ما را سوار ماشین کردند، در سهراه شادگان در محدوده آبادان در یک بیابان ما از ماشین پیاده کردند.
صداهای انفجار حتی در آن بیابان هم شنیده میشد، ما را به اردوگاهی که برای جنگزدههای خرمشهر ایجاد کرده بودند، منتقل کردند و به هرخانواده یک چادر دادند، آن موقع مادرم باردار بود و خواهرهای دوقلو من که شیرخواره بودند نیاز به شیر خشک داشتند، ما هیچ چیزی با خودمان از خانه نیاورده بودیم فقط ما را سریع سوار ماشین کردند، برای همین پدرم تصمیم گرفت به خرمشهر برگردد و مقداری وسایل از خانه با خود بیاورد، اما دست خالی برگشت چون راههای ورودی شهر را بسته بودند.
چهل روز در اردوگاه ماندیم، اوضاعمان غیرقابل توصیف بود، شرایط استحمام به هیچ عنوان وجود نداشت، همه چیز جیره بندی بود، به هر خانواده تنها مقدار کمی برنج و سیبزمینی تعلق میگرفت، ما با امکانات آنجا تنها میتوانستیم آتشی روشن کنیم و سیبزمینیها را در آن بپزیم، برای خرید نان نیز از ساعت هشت صبح باید در صف میایستادیم تا شاید ساعتهای یک یا دو ظهر نوبتمان میشد، سهم هر خانواده هم دو نان بود.
در طول آن چهل روز دوخواهر دو قلو من بیمار و به اسهال خونی مبتلا شدند، بهتر است این طور بگویم که در حال تلف شدن بودند، تا اینکه بالاخره داییام پیشنهاد داد به مشهد برویم، گفت ما که اینجا هم غریب هستیم و در مشهد هم نیز غریب خواهیم بود، اما حداقل آنجا امکانات بیشتر است.پدرم باز هم راضی نمیشد، مدام فکر میکرد جنگ طی همین روزها تمام میشود، اصرارهای داییام تاثیری نداشت و آنها به مشهد رفتند، در زائرسرا امام رضا(ع) ساکن شدند اما دایی مجددا به اردوگاه آمد تا این بار ما را با خودش ببرد، اما زمانی که بازگشت ما را به خلف آباد منتقل کرده بودند و همگی در مسجدی ساکن شده بودیم.
دایی پنج روز در شهرهای آبادان دنبال ما میگشت، تا بالاخره ما را پیدا کرد و به مشهد آورد، به دلیل پر شدن زائرسراها ما را به خوابگاههای پردیس دانشگاه فردوسی منتقل کردند، امکانات اینجا خیلی خوب بود، با توجه به شرایطی که در آن اردوگاه داشتیم مشهد برای ما مثل بهشت بود.
آذر ماه بود که به مشهد آمدیم؛ در آن زمان من کلاس سوم دبیرستان بودم و میخواستم برای ادامه تحصیل اقدام کنم، خوابگاه ما را به مدرسه نوربخش در خیابان سناباد معرفی کرد اما چون مدرکی نداشتیم ما را قبول نکردند تا اینکه مدیر مدرسه بعد از اینکه متوجه شد ما از خرمشهر آمدهایم با مسئولان آموزشوپرورش تماس گرفت و قرار شد پس از گرفتن آزمونی در مقطع دوم دبیرستان من را در مدرسه ثبتنام کنند که خوشبخاته نمره قبولی را کسب کردم.
وقتی به مشهد آمدیم با وجود اینکه امکانات برایمان بسیار بیشتر و بهتر شد اما بازهم چیزی نداشتیم، لباسهای ما از میان لباسهای دست دوم که توسط مردم جمعآوری شدهبود تامین میشد، که البته برخی از خانوادهها قبول نمیکردند و با پول خود لباس تهیه میکردند.
یادم میآید من کفش نداشتم و مجبور بودم در زمستان با دمپایی به مدرسه بروم، اما برادرم راضی نمیشد، میگفت من اگر لباس و کیف و کفش نداشته باشم به مدرسه نمیروم، تا اینکه مادرم انگشتر فیروزه خود را فروخت تا برای او لباس فرم و کیف و کفش بخرد تا راضی شود به مدرسه برود.
ما از آذر ماه وارد مدرسه شدیم و امتحانات ثلث اول گرفته شده بود، برخی از معلمها به ما امید میدادند که میتوانیم خود را به بقیه بچهها برسانیم و برخی دیگر سختگیری زیادی میکردند و میگفتند که شما بچه شهرستانیها نمیتوانید به سطح دیگر بچهها برسید.
یک روز مدیر مدرسه من را در دفتر صدا زد و آنجا متوجه شد که من کفش ندارم و آن زمان که برف در مشهد زیاد میبارید با دمپایی به مدرسه میروم، با من دعوا کرد که چرا به آنها نگفتم، اما پس از مکثی چند ثانیهایی گفت ما خودمان باید حواسمان به شما میبود، «سایز پایت چند است؟»
آن روزها مادرم برای زایمان در بیمارستان بستری شده بود، مادربزرگم نیز به دلیل بیماری ریوی در بیمارستان دیگری بستری بود و ما دائما در حال رفتوآمد بین این دو بیمارستان بودیم، تا اینکه روز آزادسازی خرمشهر، مادربزرگم فوت کرد و مادرم زایمان کرد، تمامی این اتفاقها هم با امتحانات نهایی من همزمان شده بود.
فوت مادربزرگم را به مادرم اطلاع ندادیم، پس از سه روز که از بیمارستان مرخص شد اصرار زیادی میکرد تا به بیمارستان برای ملاقات مادرش برود، ما که دیگر نمیدانستیم چه جوابی به او بدهیم، از دایی خواستیم تا به او خبر فوت مادربزرگ را بدهد، آن روز یکی از سختترین روزهایمان بود.
بعد از یکسال از خوابگاههای دانشگاه فردوسی به دلیل آغاز سال تحصیلی ما را به شهرک بهشتی منتقل کرده بودند، پدرم که ناراحتی اعصاب گرفته بود تصمیم گرفت در جهاد سازندگی بنایی کند تا بتوانیم نیازهای روزمره خود را تامین کنیم، من هم بعد از اینکه دیپلمم را گرفتم تصمیم به کارکردن گرفتم و به عنوان کارگر در یک شرکت مواد غذایی مشغول به کار شدم، هر روز از ساعت شش صبح تا شش عصر از ماشینها بار خالی میکردیم اما به خانوادهام در مورد کارم چیزی نگفتم، آنها فکر میکردند در یک شرکت، کار اداری انجام میدهم، چهارسال در آن شرکت کار کردم، شبها از درد کتف نمیتوانستم بخوابم.
با پولی که جمعآوری کردم توانستیم مجددا یک زندگی برای خود بسازیم، من از تعاونی شرکتی که در آن کار میکردم به صورت قسطی وسایل خانه را خریدم.
تمام همکارانم به من میگفتند تو یک دختر جوان هستی و با مدرک تحصیلی خود چرا این کار را انجام میدهی، اما من تنها به فکر کار کردن و کسب درآمد برای کمک به خانواده بودم، تا اینکه یک روز رئیس آن شرکت به من گفت اگر تایپ کردن را یاد بگیرم مرا به بخش اداری منتقل میکند. به همین دلیل به یک مرکز آموزشی در چهارطبقه رفتم و کار تایپ را یاد گرفتم، مسئول آن آموزشگاه زمانی که مهارت و سرعت مرا در تایپ دید کار در بانک را به من پیشنهاد داد، چند روز در بانک صادرات مشغول به کار شدم اما به دلیل محیط مردانه از آن کار انصراف دادم و به جهاد دانشگاهی معرفی شدم و در بخش آزمایشگاهی آن مشغول به کار شدم.
در طول این سالها تمام خواستگار های خود را رد میکردم تا ابتدا برادر و خواهرهایم سرو وسامان بگیرند و سپس خود قدام به ازدواج کردم. بعد از آزادی خرمشهر در سال 61 تا مدتی به هیچ کس اجازه ورود به شهر را نمیدادند زیرا همه زمینها مینگذاری شده بود و شش ماه پدرم به تنهایی به خرمشهر رفت. از خانه ما تنها درش باقی مانده بود و پدر خانه را از رنگ در تشخیص داده بود، چون تمام خانه آوار شده بود، از میان آوار تنها توانست شناسنامهها و مقداری قاشق و چنگال زنگزده پیدا کند و برایمان به مشهد آورد.
پس از مدتی پدرم خانه را ساخت و برادرم در بانک ملی خرمشهر مشغول به کار شد و همگی مجدد به خرمشهر بازگشتیم، من هم انتقالی گرفتم و در جهاد دانشگاهی خوزستان و در شهر اهواز مشغول به کار شدم.
فاصله من تا خانواده زیاد بود و مجبور شدم چهار سال در خوابگاه دانشجویی زندگی کنم و به عنوان مسوول شیفت شب خوابگاه مشغول به کار شدم، پس از آنکه ازدواج کردم مجددا همگی به مشهد آمدیم و اینجا زندگی میکنیم.
آغاز جنگ با آنکه در ابتدا تصورش را هم نمیکردیم سرنوشت ما و بسیاری دیگر را اینگونه تغییر داد و تعداد زیادی از همشهریان و همسایه های ما شهید و تعدادی آواره شهرهای دیگر شدند و سختیهای غیر قابل تصوری را متحمل شدند که شاید خیلی از آنها در بیان نگنجد، من هم یکی از بچهایی بودم که ابن مشکلات را با تمام وجود تجربه کردم اما هیچ موقع تسلیم نشدم.