سحر که شوکه شده بود با چهرهای متعجب کتابهای درسیاش را جمع کرد و لب تخت در کنار مادرش نشست.
مادر شروع به مقدمه چینی کرد و سحر که کنجکاو شده بود، از مادرش خواست سر اصل موضوع برود که لبخند معنادار مادر روی لبانش نشست و گفت، همیشه آرزوی دیدن لباس عروسی دخترم را داشتم و حالا قرار است به آرزویم برسم.
دختر جوان شوکه شد و فهمید قرار است برایش خواستگار بیاید. سرخی روی گونههای سحر نشان از خجالت زدگی داشت. مادر آرام گونه هایش را بوسید و گفت: به خواستگارش فکر کند که دختر جوان با صدایی لرزان گفت، اجازه بدهید بعد از کنکور خواستگار به خانه بیاید، اما مادر مخالفت کرد.
مراسم خواستگاری
اوایل خرداد بود که زنگ خانه به صدا در آمد و پسری شیک پوش و جوان همراه خانواده اش با یک دسته گل و جعبه شیرینی وارد خانه سحر و مراسم خواستگاری آغاز شد. حمید ۲۸ ساله لیسانس عمران داشت، به کار ساخت و ساز مشغول بود و وضعیت مالی خوبی داشت، همه چیز برای سحر ایدهآل بود، اما ازدواج را برای خودش زود میدید.
مخالفت ابتدایی سحر باعث شوکه شدن و رنجش مادر شده بود. پدر خانواده شروع به صحبت با دختر جوانش کرد تا او را راضی به این ازدواج کند. سحر با وجود این که با این ازدواج مخالف بود، اما با اصرارهای پدر و مادرش سر سفره عقد نشست و با حمید ازدواج کرد.
دختر جوان به خاطر مراسم خواستگاری و ازدواجش در رشته مد نظرش قبول نشد و منتظر ماند تا سال بعد در کنکور شرکت کند.
یک سال بعد
یک سال گذشت و زندگی زوج جوان از نگاه همه دوستان و بستگان یک زندگی رضایت بخش بود، اما سحر هیچ حسی به این زندگی نداشت و همیشه در خانه سرگرم درس خواندن بود تا این که روز کنکور فرا رسید.
سفر به خارج
دختر جوان که تنها امیدش قبولی در کنکور بود تا خودش را با درس خواندن و دانشگاه سرگرم کند، یک روز مانده به کنکور همسرش یک بلیت سفر خارجی روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت: سحر چمدانها را ببندد تا شب به سفر بروند. سحر شوکه شد و مخالفت کرد و با صدایی لرزان گفت که قرار است فردا در کنکور شرکت کند و این که یک سال منتظر این روز بوده است. اما حمید بی توجه بود و تاکید کرد من برای استراحت این سفر را تدارک دیده ام و از کنکور اطلاعی نداشتم.
دختر جوان اشک ریخت و به اتاق رفت. گوشی موبایلش را برداشت و با مادرش تماس گرفت. مادر خواست دخترش رفتار بدی نکند و سرش به زندگی گرم باشد و با شوهرش همقدم شود. دختر جوان با اصرار به سفر رفت و در آن جا از شوهرش شنید که علاقهای ندارد او ادامه تحصیل بدهد و این در حالی بود که شرط ازدواج سحر دانشگاه رفتن بود.
همه رویاهای سحر به خاطر اصرارهای خانواده اش به ازدواج بر باد رفته و حاضر بود به همان خانه پدری برگردد تا هدفی را که در زندگی اش داشت، دنبال کند. حمید ادعا میکرد دوست ندارد سحر به دانشگاه برود، چون با پسرهای دیگر همکلاس میشود و نمیخواهد کسی به او نگاه چپ کند.
مرد بدبین
همین جا بود که سحر متوجه شکاک بودن شوهرش شد، ولی به خاطر مادرش سکوت کرد و تصمیم گرفت زندگی مردابی خود را ادامه دهد، زندگی که تنها شکل یک زندگی را داشت، اما تمام حس و معنای زندگی در آن مرده بود. سحر که به خاطر کنکور هیچ وقت به دنیای مجازی نرفته بود، وقتی دید دنیای واقعیاش بی معنا شده است، چند برنامه روی گوشی موبایلش ریخت و وارد دنیای مجازی شد.
دختر جوان هر روزش را در دنیای مجازی سپری میکرد تا این که در یکی از کانالهای تلگرامی با پسر جوانی به نام آرش آشنا شد.
دوستی مجازی
سحر که احساساتش در زندگی له شده بود، دچار اشتباه شد؛ در دنیای مجازی به دنبال یک همدم گشت تا این که با آرش که پسر جوانی بود آشنا شد و خیلی زود پس از چند پیام کوتاه به او اعتماد کرد.
دختر جوان خیلی زود سفره دلش را برای آرش باز کرد و بعد از یک ماه دوستی اینترنتی قرار ملاقاتی را برای دیدن آرش تدارک دید. آرش داخل یک کافی شاپ نشسته بود. سحر با چهرهای آراسته وارد محل قرار شد، لبخند ملیحانه آرش کافی بود تا سحر یک دل نه صد دل عاشق دوست مجازی اش شود و دوستی آنها از همان روز صمیمی و گرمتر شد.
سحر با اطلاع از این که شوهرش مرد شکاکی است، دوستی اش را با آرش تا یک سال بعد ادامه داد. آرش میگفت: تصمیم دارد با سحر ازدواج کند و دختر جوان نیز قصد داشت خودش را از زندگی با حمید بیرون بکشد.
درخواست طلاق
حمید که سرگرم زندگی خودش و خوش گذرانی با دوستانش بود و شیطنتهای خودش را داشت فکر میکرد کسی از این شیطنتها خبر ندارد، یک روز در محل کارش نامهای به دست اش رسید.
پسر جوان در پاکت را باز کرد و شوکه شد. در خواست طلاق از دادگاه برای او آمده بود. گوشی موبایلش را برداشت و با سحر تماس گرفت، اما همسرش جواب تلفن را نداد و حمید با عصبانیت به خانه مادرزنش رفت.
مادر سحر در را باز کرد و از حمید خواست آرام باشد، اما داماد خانواده که عصبانی بود، علت این درخواست را از مادرزنش پیگیر شد که در برابر یک عکس قرار گرفت.
تصویر حمید با یک دختر جوان در یک سفره خانه بود. داماد خانواده با دیدن این تصویر خواست توضیح بدهد، اما گوش شنوایی نبود، سکوت کرد و از خانه خارج شد و هرچه با سحر تماس گرفت، جوابی نشنید و تنها یک پیامک به دست اش رسید که در آن سحر به او گفته بود، روز دادگاه منتظرش است.
باتلاقی در مرداب
سحر و حمید طلاق گرفتند. مدت کمی از این ماجرا گذشت و سحر در انتظار خواستگاری آرش بود، اما خبری نشد. آرش با جدایی سحر از شوهرش ادعا کرد که با دخترخاله اش نامزد کرده و در این مدت به خاطر کمک به او همراهش شده است.
سحر زندگی اش را باخته بود. پسر جوانی که روزی به او کمک کرده بود تا از مرداب زندگی حمید نجات پیدا کند، او را به باتلاقی انداخت که هر چه دست و پا میزد بی فایده بود.
آرش که در این مدت از سوی سحر ماموریت داشت تا حمید را تعقیب کند و به خاطر همین پول خوبی به جیب زده بود، بعد از این که سحر به خواسته اش رسید تصمیم گرفت به این رابطه پایان دهد.
بعد از مدتی سحر فهمید دختر همراه حمید، یکی از کارمندان شرکت دوست شوهرش بوده که تصمیم داشته در شرکت حمید مشغول کار شود و تصاویر گرفته شده از یک جلسه کاری بوده و شوهرش به او خیانت نکرده است.
بدتر این که مشخص شد آرش از همکاران حمید بوده و به خاطر درگیری در محیط کار وارد زندگی سحر شده و میدانسته عکسهایی که تهیه کرده از یک جلسه کاری بوده و حمید خیانتی نکرده است.
دیگر دیر شده و سحر در حالی که همه درها به رویش بسته شده بود به اداره پلیس رفت و از مددکار اجتماعی خواست تا برای دستگیری آرش به خاطر فریب دادن و کلاهبرداری! و بازگشتن اش به زندگی حمید، به او کمک کند.
بنا بر این گزارش، تحقیقات برای کمک به این دختر که در دنیای مجازی زندگی واقعی اش را از دست داده است، ادامه دارد.