وقتی نام جنگ تحمیلی و فوتبال در کنار هم سنجاق میشود؛ یک نام میتواند بهترین توصیفکننده باشد. «کریم باوی» ستارهای بود که در میدان جنگ درخشید و سپس این نمایش فوقالعاده در مستطیل سبز تکرار شد. مردی که با وجود رقص ترکشها در بدنش، مانند عقاب به هوا برمیخواست و دروازهها را فتح میکرد.
۱۰ گل در ۲۳ بازی ملی ماحصل کار مهاجمی بود که زخمهای به جا مانده از جنگ اجازه خودنمایی بیشتر را از او سلب کرد.
در ادامه گفتو گو با این ستاره ۵۴ ساله را بخوانید:
آقای باوی ابتدا از حال و احوال این روزهایتان بگویید. چه میکنید؟
بعد از عملی که روی پایم انجام دادم عواقب بعد از عمل خودش را نشان داد و حسابی اذیتم کرد. مدتی نمیتوانستم راه بروم اما با زحمات پزشکان این مشکل رفع شد. آنها تعجب کرده بودند که چطور با وجود این ترکشها، ۲ سال و نیم فوتبال بازی میکردم و گل میزدم. حالا هم در لگن و زانوی من پروتز کار شده است. بیمهری زیاد دیدم اما ورزش را رها نکردم. ۱۰ سال برای تیم ملی، پرسپولیس و شاهین دویدم. برای خدا و وطنم به جبهه رفتم و جنگیدم. دوستان مثل برادرم را از دست دادم و سپس مسیرم به فوتبال افتاد. در هر ۲ جبهه سعی کردم سرباز خوبی باشم و منتی هم نیست اما فراموشم کردند. از مسئولین و باشگاه پرسپولیس انتظار داشتم که کمکم کنند.
گویا آقای رویانیان برای عملی که انجام دادید کمک هایی انجام دادند؟
کمک مالی نه. آقای رویانیان مقدمات عمل جراحی را مهیا کردند. آقای دکتر طاهری هم بدون دریافت دستمزد عملم کردند. حالا در کرج سالنی را در اختیار دارم تا بتوانم به بچههای این نسل آموزش فوتبال بدهم.
برگردیم به زمان جنگ. شما گویا با حسین فهمیده آشنا بودهاید؟
بله. او هم مثل من بچه خرمشهر بود و همانند ما بعد از جنگ با خانواده کوچ کرد. ما از اصفهان به تهران و سپس به کرج آمدیم. آنها هم همسایه ما در کرج بودند. در زمان جنگ اتفاقات بسیار عجیبی رخ میداد. قرار بود عملیات ثامن الائمه در دهلران انجام شود. ما یک هفته قبل برای شناسایی اعزام شدیم. یکی از شیرمردان این وطن پایش روی مین رفت و قوزک پایش از بین رفت. خون زیادی از دست داد. نمیتوانستم رهایش کنم. به بچهها گفتم که برگردند. بیهوش شده بود و با چپیه او را به خودم بستم و کولش کردم. حدود ۹ کیلومتر تپههای بلند بالا ملقب به «ماسور» را طی کردم و به مقر رسیدم. بچه اردبیل بود و پدر و مادرش منتظرش بودند. بعد از اینکه او را بازگرداندم آنقدر خسته شده بودم که ۲ روز تمام خوابیدم.
خیلی از آن روزها با شوق و ذوق صحبت میکنید و انگار هنوز با خاطرات جنگ زندگی میکنید.
آرزوی من این بود که هیچ وقت به فوتبال نمیآمدم. ای کاش همراه با دوستانم شهید میشدم. ما بر حق بودیم. عراقیها هدفی نداشتند اما ما هدف داشتیم. میخواستیم از خاکمان دفاع کنیم. ما خوابها و رویاهایی میدیدیم که کسی باور نمیکند. خدا و امام حسین (ع) با ما بودند. همه جهان به آنها کمک میکردند. در عملیات والفجر مقدماتی که ترکش خوردم ماهوارههای آمریکایی مواضع ما را برای توپخانه عراقیها ارسال میکرد. ما در آن عملیات جوانان زیادی را از دست دادیم.
در جنگ چند ترکش خوردید؟
۴ ترکش درشت از خمپاره های ۶۰، ۸۰ و ۱۲۰ که همگی را از بدنم خارج کردم. با این حال ترکشهای ریز از کاتیوشا به تعداد زیاد هنوز در بدنم هستند که چند تا از آنها در کمرم قرار دارند.
چه شد که به سمت فوتبال آمدید؟ گویا امیر قلعه نویی در این ماجرا دخیل بوده
از جبهه برای مرخصی آمدم. مجروح شده بودم. ما را با هواپیمای C ۱۳۰ آوردند. بچه محلها وقتی من را دیدند خوشحال شدند و گفتند که ۲ روز دیگر مسابقهای در گود شهرزاد با تیم «امیر قلعهنویی» و «رحیم یوسفی» دارند. همراه آنها با مینیبوس رفتم. مسابقه را چهار بر یک بردیم و من به اصطلاح امروزیها پوکر کردم. قلعهنویی بعد از بازی آمد سمت من و گفت بیا به شاهین. به او گفتم چند روز دیگر باید به جبهه برگردم. ابتدا قبول نمیکردم اما اصرار کرد و یک روز به تمرین شاهین رفتم. خودم لباس و کفش نداشتم. از فرمانده ورزش نیروی هوایی قرض کردم. «نصرالله عبداللهی» صدایم کرد و گفت «آبودانی»، بلدی بازی کنی؟ گفتم کمی بلد هستم. به داخل زمین رفتم و اولین سانتری که روی دروازه ارسال شد را با یک ضربه گل کردم. همان موقع عمو نصی آمد سمتم و گفت باید قرارداد ببندیم. ۵ هزار تومان به من داد. آن زمان پول خیلی زیادی بود. ما همان موقع در کرج یک خانه ویلایی اجاره کرده بودیم و ماهی ۹۰۰ تومان کرایه میدادیم. از نارمک تا میدان انقلاب را دویدم. خیلی خوشحال بودم. به یک طلافروشی در میدان انقلاب رفتم. ابتدا که وارد شدم راهم نداد. در جبهه صورتم سیاه شده بود و فروشنده فکر کرد مزاحم هستم. بعد که پول را نشانش دادم من را روی صندلی نشاند و برایم یک لیوان آب آورد. گفت چه میخواهی؟ گفتم آن انگشتر را و با دست اشاره کردم. با تعجب گفت ۲ سال است که این انگشتر را آورده است و کسی نمیخرد. به او گفتم چون ۲ سال است که آن را برای مادرم نشان کردهام اما پولم نمیرسد. ۷۰۰ تومان دادم و آن انگشتر را خریدم. یک دست کلهپاچه هم خریدم و به خانه آمدم. مدتها بود هرچه پول جمع میکردم مجبور میشدم به هم خدمتیهایم بدهم چرا که مشکلات زیادی داشتند.
از فوتبالیها کسی سراغتان را در این روزها میگیرد؟
تقریبا میتوانم بگویم فقط علی دایی. او انسان بسیار شریفی است و روح بلندی دارد. علی دایی با بقیه فرق دارد. او در مصاحبههایش گفته بود که من بهترین سرزن فوتبال ایران هستم. به من عقاب آسیا میگفتند.
مگر لقب احمدرضا عابدزاده عقاب آسیا نبود؟
عابدزاده و رحمتی در خروج از دروازه مشکل داشتند و دارند. البته احمدرضا به خاطر مشکل زانو نمیتوانست از دروازه بیرون بیاید. من هم پرشهایم بسیار قوی بود و در مسابقات مختلف روی دستان عابدزاده بلند شدم و سر زدم. بعد هم که با یکدیگر همتیمی شدیم.
شما تا استقلالی شدن فاصلهای نداشتید اما به یک باره سر از پرسپولیس درآوردید. چه اتفاقی افتاد؟
من با استقلال تمام کرده بودم. کردنوری معاون بانک مرکزی بود. او به همراه منصور پورحیدری خدابیامرز که نمایشگاه ماشین داشت به ناهار دعوتم کردند. منصورخان گفت یک پیکان صفر به من خواهد داد. من هم موافقت کردم. آخر همان شب محسن عاشوری و سیروس قایقران و کرمانی مقام به خانهام آمدند. سیروس گفت به پرسپولیس بروم و قرار است خودش هم سال بعد به آنجا بیاید. در ادامه پرویز دهداری هم به من زنگ زد و گفت خانه دوم شاهینیها پرسپولیس است.
باید به آنجا بروم چرا که علی پروین هم مربی بسیار خوبی است. فردای آن روز با محسن عاشوری به تمرین پرسپولیس رفتم و خیلی هم تحویلم گرفتند. البته خودم هم از بچگی هوادار این تیم بودم. کلا آبادانیها علاقه خاصی به این تیم دارند.
صحبت خاصی باقی نمانده است؟
درد دل زیاد دارم و مشکلات هم کم نیست. زحمات زیادی کشیدیم و جانمان را برای این مرز و بوم به خطر انداختیم اما حالا هیچکس سراغی از ما نمیگیرد. ای کاش شهید میشدم و هیچگاه به فوتبال نمیآمدم. من همیشه با خدا روراست بودم. الان هم هستم. از شما هم تشکر می کنم که به یادم بودید.