این اتفاق، همانا ترور محمد رضا شاه پهلوی در هشتمین سال سلطنت او و در ساعت ۱۵ روز ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ در مقابل دانشکدۀ حقوق دانشگاه تهران است. وقتی که به دانشگاه تهران رفته بود تا در مراسم چهاردهمین سال بنانهادن نخستین سنگ آن به دست پدرش (در ۱۵ بهمن ۱۳۱۴) شرکت کند.
ساعت ۳ بعد از ظهر ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ در مقابل دانشکدۀ حقوق از اتومبیل پیاده شد و هدف ۵ گلوله فردی قرار گرفت که به عنوان خبرنگار توانسته بود به شاه نزدیک شود. سه گلوله به کلاه او اصابت کرد، چهارمی تنها بالای لب شاهِ جوان را خراشید و پنجمی گیر کرد و محمد رضا به شکل بسیار حیرتآوری از مرگ حتمی جَست. با این که شاه فریاد زده بود «او را نکُشید و زنده دستگیرش کنید» اما ضارب، هدف گلوله نظامیان قرار گرفت و درجا کشته شد.
نام ضارب «ناصر فخرآرایی» بود و با این که گفته شد کارت خبرنگاری روزنامۀ «پرچم اسلام» در جیب او بوده، حزب توده ایران را هم به طراحی و اجرای ترور متهم کردند.
در طول این ۷۱ سال دربارۀ آمران و عاملان این ترور ادعاهای مختلف مطرح شده است:
اول این که چون روزنامۀ پرچم اسلام، هوادار آیتالله کاشانی بوده و ضارب به عنوان خبرنگار این روزنامه در محل حضور یافته، کار کاشانی بوده و به همین خاطر آیتالله را مدتی به حبس انداختند و بعد به قلعه فلکالافلاک و لبنان، تبعید کردند هر چند که این فرضیه خیلی زود باطل شد و کاشانی هم به ایران بازگشت.
دوم این که کار حزب توده بوده و به همین خاطر حزب توده را منحل کردند و رهبران حزب را به زندان انداختند.
متهم سوم تیمسار رزمآرا بود و این که قصد داشته پس از مرگ شاه کودتا کند و قدرت را در کف خود بگیرد. با این فرض که انگلیسیها تن دادن به محمد رضا به جای پدر را به خاطر شرایط خاص سال ۱۳۲۰ میدانستند و به دنبال فرد مقتدری مانند رضاشاه بودند.
فرض چهارم هم این است که از اساس، یک نمایش و سناریو بوده تا شاه، محبوب شود و بتواند جایِ پای خود را محکم و رقبا را حذف کند و از این رو اساسا قرار نبوده شاه کشته شود. هر چند که مشخص است خود شاه خبر نداشته اما دیگرانی از حذف رقبا نفع می برده اند. رقیبانی که در فضای آزاد، امکان حذف آنان را نداشتند.
از این رو این حدس، جدی است که اطرافیان و دیگران برای حذف هم زمان رزم آرا و تودهای ها و کاشانی این نقشه را اجرا کردند و به خاطر همین فخرآرایی را زنده دستگیر نکردند تا ماجرا لو نرود.
خود شاه در کتاب «مأموریت برای وطنم» می نویسد:
«...ضارب، با غضب بسیار اسلحه را بر زمین زد و می خواست فرار کند ولی از طرف افسران و اطرافیان من محاصره شد و متأسفانه به قتل رسید و محرکین اصلی او درست معلوم نشدند.
بعداً معلوم شد که وی با بعضی از متعصبین دینی رابطه داشته و در عین حال نشانههایی از تماس با حزب منحله توده به دست آمد. نکته جالب توجه این که معشوقۀ او دختر باغبان سفارت انگلستان در تهران بود... خون از زخمهای من مانند فواره میجست ولی به خاطر دارم که در آن حالت میل داشتم به انجام مراسم آن روز بپردازم ولی ملتزمین من مانع شدند و مرا به بیمارستان بردند و در آنجا به بستن زخمهایم پرداختند.»
باور این که یک نفر هم با متعصبین دینی ارتباط داشته باشد و هم با حزب توده و هم با دختر باغبان سفارت بریتانیا دشوار است اما شاه بر این باور بود.
اتفاقات بعد از ترور این احتمال را که حکومت درصدد بهره برداری از این اتفاق بوده است، تقویت میکند.
این اقدامات بعد از ترور نافرجام، انجام شد:
۱. اولین کار، اعلام حکومت نظامی و انتصاب سرلشکر احمد خسروانی به این سمت بود. روزنامۀ کیهان فردای آن روز و ۱۶ بهمن ۱۳۲۷ نوشت: «وقتی برای کشتن شاهِ مملکت، دستهبندی میشود چه کسی میتواند به استقرار حکومت نظامی اعتراض کند؟» در سایۀ همین حکومت نظامی، مجلس مؤسسان تشکیل شد و اختیارات شاه را افزایش داد.
۲. پس از چند سال آزادی مطبوعات که خبری از توقیف و بازداشت نبود حکم توقیف روزنامۀ «پرچم اسلام» صادر شد و فضای سیاسی تغییر کرد. کافی است در نظر آوریم صبح همان روز هواداران حزب توده به یاد دکتر تقی ارانی از پایه گذاران کمونیسم در ایران مراسم برگزار کرده بودند.
۳. دستگیری آیتالله کاشانی به خاطر ارتباط فخرآرایی با روزنامۀ پرچم اسلام و تبعید او هر چند کوتاه بود.
۴. اعلام انحلال و غیر قانونی بودن حزب توده و به انحلال هم بسنده نکردند و رهبران حزب را به زندان انداختند و برخی مانند احسان طبری و فریدون کشاورز مخفی شدند. نورالدین کیانوری، مرتضی یزدی، حسین جودت، عبدالحسین نوشین، نورالدین الموتی و دانش نوبخت از جمله چهره های ارشد حزب بودند که بازداشت و بعضا به زندان های طویل المدت محکوم شدند.
۵. کلوپ ها و اموال حزب هم مصادره شد.
۶. اندک زمانی بعدتر مجلس مؤسسان را تشکیل دادند و حق انحلال مجلس شورای ملی با شروطی به شاه داده شد.
با این همه بیش از هر شخص دیگری رزم آرا در مظان اتهام بود. با این حال نه تنها حذف نشد که سال بعد به نخست وزیری رسید و سال بعدتر خود او در تروری مشکوک، کشته شد. تروری که باز معلوم نشد کار چه کسی بوده هر چند که خلیل طهماسبی به عنوان ضارب معرفی شد.
۱۵ بهمن ۱۳۲۷ نخست وزیر (ساعد) در بستر بیماری بود و بعداً نوشت: «رزم آرا می خواست از این جریان استفاده کند و با حذف شاه، کاشانی و حزب توده، او همه کاره می شد.»
این احتمال اما از همه قوی تر است که انگلیسی ها می خواستند محمدرضای جوان را بترسانند و موفق هم شدند و قرار نبود کشته شود. قرار بود که بترسد و ترسید.
ترس آن قدر در جان او لانه کرد که در ۹ اسفند ۱۳۳۱ و در دوران دکتر مصدق، وقتی کم آورد و احساس کرد رشتۀ هیچ کاری در دست او نیست، تصمیم گرفت از کشور خارج شود و اطرافیان نگذاشتند. سال بعد ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ هم کشور را ترک کرد. ۲۵ سال بعد هم در ۲۶ دی ۱۳۵۷ از مهلکه گریخت.
در حالی که اگر همچنان خود را پادشاه می دانست شورای سلطنت چرا تشکیل شده بود و رییس آن (سید جلال الدین تهرانی) چرا در فرودگاه او را بدرقه کرد و اگر قصد داشت استراحت کند چرا ولیعهد را به کشور فرانخوانده بود؟ هیچ گاه تمام خانواده سلطنتی کشور را ترک نمی کنند و وقتی همه می روند یعنی صحنه را واگذار کرده اند.
با این وصف این نویسنده نه با قاطعیت که با احتمال بالا بر این باور است که ترور ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ نه کار حزب توده بود، نه کاشانی نه رزم آرا و هدف، از اساس کشتن او نبوده است. چون اگر قرار بود کشته شود سه گلوله به کلاه او نمی خورد و یکی تنها بالای لب را نمی تراشید و نمی خراشید و پنجمی در لولۀ تپانچه گیر نمی کرد.
شاه البته نجات خود از این ترور را به حساب مهارت خود و نیز معجزه گذاشت: «فوراً شروع کردم به یک سلسله حرکات مارپیچی تا مطابق یک تاکنیک نظامی طرف را در هدف گیری گمراه کنم. ضارب، مجدداً گلوله ای دیگر شلیک کرد که شانۀ مرا زخمی کرد و آخرین گلوله در لولۀ تپانچۀ او گیر کرد و خارج نشد و من احساس کردم دیگر خطری متوجه من نیست و من زنده ام.»
شاه اینها را در کتاب «مأموریت برای وطنم» نوشته و جای دیگر که به ترور ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ اشاره میکند مصاحبه با اوریانا فالاچی در سال ۱۳۵۰ است و میگوید:
«من به طور پیوسته احساس پیش از وقوع دارم و آن درست به اندازۀ غریزهام، قوی است. حتی آن روز که مرا از ۶ قدمی هدف گلوله قرار دادند، این غریزهام بود که نجاتم داد. چون وقتی که آن شخص با تفنگ خود به طرف من نشانه رفت، من به طور غریزی به یک نوع چرخش دَوَرانی به دور خود مبادرت کردم و در یک لحظه قبل از آنی که او قلب مرا هدف قرار دهد، خود را به کناری کشیدم و گلوله به شانهام اصابت کرد؛ یک معجزه. فقط کار یک معجزه بود که مرا نجات داد. شما باید به معجزه اعتقاد داشته باشید تا این را بفهمید. بله، من بر اثر یک معجزه که توسط خداوند و پیغمبران اراده شده بود نجات یافتم. البته میبینم که شما (خبرنگار ایتالیایی) دیرباور هستید.»
از زمانی به بعد شاه دیگر اصراری نداشت که در سالگرد دو ترور نافرجام در شکل وسیع مراسم شکرگزاری برگزار شود. چرا که احساس میکرد این ذهنیت را تقویت میکند که شاه را میتوان با ترور از میان برداشت و به همین خاطر حتی صحنۀ ترور ناصرالدین شاه قاجار به دست میرزا رضا کرمانی از سریال «سلطان صاحبقران» که اوایل دهۀ ۵۰ از تلویزیون پخش میشد حذف شد.
هر چند شاه از ترور نیمۀ بهمن ۱۳۲۷ جان به در بُرد و ۳۰ سال پس از آن سلطنت کرد و اگرچه آن را معجزه و نشانۀ توجه متافیزیک به خود می دانست اما همواره از وقوع یک سوء قصد دیگر در هراس بود و معمای ترور هم برای او باز نشد و ندانست کار که بوده است.
چرا که دوران سلطنت محمد رضا شاه را میتوان به سه دوره تقسیم کرد و در دورۀ نخست (۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲) او دیکتاتور نبود. احزاب و رسانهها آزاد بودند و ارادۀ ملت از طریق مجلس شورای ملی اعمال میشد و در دولت احمد قوام حتی برای اولین و آخرین بار سه کرسی وزارت به حزب توده رسید و رجلی در اندازه و آوازۀ دکتر محمد مصدق در همین دوره به نخستوزیری رسید.
بنابراین انگیزۀ شخصی منتفی است چون او را در آن ۱۲ سال چندان جدی نمیگرفتند تا شخصاً تصمیم به حذف او بگیرند و همچنان بعد از ۷۱ سال آن ترور یک معماست: چه کسانی آن تپانچه را به دست ناصر فخرآرایی دادند و گفتند شاه را بکُش یا گفتند بزن اما نکُش؟!
این راز اما با کشتن ضارب پس از آن که دیگر تیری هم در تپانچه نداشت، سر به مُهر ماند...