«راز جنایتی هولناک با گوشهای تیز قاضی جنایی فاش شد. مکالمه کوتاه پدر و پسر پشت درِ شعبه دادسرای جنایی ماجرای قتل دختر جوان و سوزاندن جسدش در بیابانهای رباطکریم را لو داد. دو پسر جوان عامل این قتل بودند؛ دو دوست که پس از دعوت دختر جوان به خانهشان و درگیری مرموز او را خفه کرده و جسدش را به آتش کشیده بودند. این در حالی بود که مظنون شماره یک پس از دستگیری سعی در انحراف مسیر تحقیقاتی این پرونده داشت که با هوشیاری قاضی دستش رو شد. چند وقت پیش خانواده دختری بیستوهفت ساله با مراجعه به دادسرای جنایی تهران خبر از ناپدید شدن دخترشان دادند. پدر و مادر این دختر در شکایت خود به بازپرس گفتند: «دخترمان به نام بیتا صبح با خودرو ٢٠٦ خود از خانه خارج شد اما دیگر از او خبری نداریم. هر چه با موبایلش تماس میگیریم، خاموش است. او تنها فرزند ما است و دیگر نمیدانیم برای پیدا کردنش باید به کجا سر بزنیم.»
با اعلام این شکایت به دستور بازپرس موضوع در دستور کار مأموران پلیس قرار گرفت و تحقیقات در این باره آغاز شد. در همان ابتدای تحقیقات خودرو ٢٠٦ بیتا به صورت رهاشده در یکی از خیابانهای جنوب پایتخت پیدا شد اما خبری از دختر جوان نبود تا این که در ردیابی گوشی تلفن همراه این دختر مأموران پیبردند او آخرین بار با پسر جوانی که در جنوب تهران مغازه لوازم یدکی خودرو دارد، تماس داشته است. بنابراین پلیس سراغ این پسر جوان رفت. او در اظهاراتش به مأموران گفت: «من چند وقت پیش با بیتا آشنا شدم. یک روز به مغازهام آمد و میخواست برای خودرویش لوازم یدکی بخرد. از این طریق با هم آشنا شدیم و ارتباطمان شروع شد تا این که یک روز ظهر به مغازهام آمد. به او گفتم الان سرم شلوغ است. او هم رفت و دیگر هیچ خبری از او ندارم.»
وقتی مشخص شد بیتا آخرین بار به مغازه این پسر جوان رفته بود، او با دستور قاضی بازداشت شد، با این حال، منکر هرگونه اطلاعاتی از سرنوشت دختر جوان شد. تحقیقات از او به عنوان مظنون شماره یک این پرونده همچنان ادامه داشت تا این که یک روز وقتی پسر جوان برای تحقیقات به دادسرا منتقل شده بود، در مکالمهای کوتاه پدرش راز جنایت را فاش کرد. «چرا آن قدر نگرانی تو که او را نکشتی.» این جملهای بود که قاضی بخشوده از پشت درهای شعبه هفتم دادسرای جنایی تهران شنید. جملهای که پدر متهم به پسرش میگفت. ماجرا هنوز به قتل کشیده نشده بود، برای همین این جمله شک قاضی را بیشتر کرد. وقتی متهم روبهروی بازپرس نشست، قاضی از او پرسید که بیتا را به قتل رسانده است یا نه. متهم با شنیدن این سوال به شدت شوکه شد و ترسید و همین ترس او را لو داد. در نهایت پسر جوان ماجرای قتل را فاش کرد و در اعترافات خود از کشتهشدن بیتا خبر داد:
«خیلی وقت بود که بیتا برای خرید لوازم یدکی به مغازه من میآمد. برای همین همدیگر را میشناختیم. آن روز هم به مغازهام آمد و دوستم به نام فرید آنجا بود. پیشنهاد داد هر سه به خانه او برویم تا با هم فیلم ببینیم. بیتا هم قبول کرد. با هم به خانه فرید رفتیم. آنجا ناگهان بیتا با فرید درگیر شد و شروع کرد به داد و فریاد. از آنجا که مادر دوستم در خانه بود، سعی کردیم بیتا را ساکت کنیم اما او ساکت نمیشد. تا این که فرید دستش را روی گلوی بیتا گذاشت تا دیگر صدایش درنیاید اما ناگهان متوجهشدیم بیتا نفس نمیکشد. او خفه شده بود. از ترسمان جسدش را درون ملافهای پیچیدیم. او را داخل صندوق عقب خودرویش گذاشتیم و با هم به رباطکریم رفتیم، در آنجا جسدش را به آتش کشیدیم و خودرو را هم در خیابان رها کردیم.»
با اعترافات این پسر جسد بیتا نیز کشف شد و از آنجا که به شدت سوخته بود، از طریق آزمایش دیانای شناسایی شد، از طرف دیگر فرید نیز دستگیر شد و در بازجوییها به قتل بیتا اعترافکرد.»