کد خبر: ۶۵۳۰۰
تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۳۸۶ - ۱۲:۲۸
خاطرات دفاع مقدس

سه روایت از یک ریش!

آفتاب‌‌نیوز : روایت اول : حمید داودآبادی
هوا خنك بود. خب پائیز بود. پائیز سال 1365. همه نیروهای لشكر27 محمد رسول‌ا... (ص) در «اردوگاه كرخه» مستقر بودند. محل استقرار بچه های گردان تخریب با اردوگاه لشكر مقداری فاصله داشت. آن روز می خواستم به آنجا بروم تا به چندتا از بچه محلهایمان سر بزنم . كنار جاده خاكی ایستاده بودم كه دیدم یك اتوبوس از طرف تداركات و خدمات كه حمام و ... هم آنجا بود ، می آید . نزدیك كه شد ، دست بلندكردم كه ایستاد . بلافاصله در باز شد و مرد جوانی كه ظاهرا صورتش را با ماشین تراشیده بود ، نمایان شد . تا گفتم :
برادر كجا میرین ؟
همون صورت تراشیده گفت :
- می ریم صفا ... كوچه وفا ... پلاك هزارش ... اهلشی بیا بالا ...
جا خوردم . آخه این لات بازی ها توی جبهه رسم نبود . مجبوری سوار شدم . غیر از او و راننده ، كس دیگری توی ماشین نبود . به چشمهای صورت تراشیده كه زل زدم ، احساس كردم خیلی آشناست . هر چه فكر كردم نتوانستم او را به یاد بیاورم . اتوبوس توی دست اندازهای جاده شنی ، بالا و پائین می شد و او همچنان می خندید و با همان لفظ حرف می زد . انگار كه می خواست شخصیتش را زیر آن چهره پنهان كند .
وقتی دید بدجوری نگاهش می كنم ، با خنده ای گفت :
مشتی ... مارو نشناختی ؟
جواب من همچنان منفی بود ، كه گفت :
- بابا این منم حاج محسن ...
حاج محسن؟ كدام حاج محسن؟ من كه حاج محسنی با این قیافه نمی‌شناسم. 
فهمید كه هنوز نشناختمش، ادامه داد :
- منم حاج محسن دین شعاری ...
جل الخالق ! به حق چیزهای ندیده ! « حاج محسن دین شعاری » معاون گردان تخریب ؟ آن هم با این قیافه ؟ پس آن همه ریش انبوه حنایی رنگ چی شد ؟!

روایت دوم : مرتضی شادكام
آن روز من در حسینیه گردان تخریب نشسته بودم . نماز جماعت تمام شده و همه رفته بودند . تو حال خودم بودم و داشتم با تسبیح ذكر می گفتم كه متوجه شدم كسی بغل دستم نشست . خب اهمیتی ندادم . حتما یكی از بچه های گردان بوده كه به نماز جماعت نرسیده، حالا آمده نمازش را بخواند .
توی حال خودم بودم كه احساس كردم كسی از پشت زد روی شانه ام . برگشتم و نگاه كردم ولی كسی نبود . متوجه شدم آن كه بغل دستم نشسته ، زد زیر خنده . جا خوردم . ولی اهمیتی ندادم . گذاشتم به این حساب كه از نیروهای جدید است و این طوری می خواهد باب دوستی را باز كند .
دقیقه ای نگذشت كه دوباره دستش را برد و از پشت زد روی شانه ام . باز توجه نكردم . ولی وقتی برای سومین بار زد ، برگشتم ، نگاهش كردم و گفتم :
- می بخشین برادر ... من با شما شوخی ندارم .
ولی او فقط خندید . نمی دانم چرا احساس كردم نگاهش آشناست . با همان قیافه مثلا ناراحت و گرفته ادامه دادم :
- دوست هم ندارم كسی الكی باهام شوخی كنه .
زد زیر خنده وگفت :
- بروبینیم بابا ...
عجب . این دیگه كیه كه امروز به ما گیر داده ؟ گفتم :
- برادر درست صحبت كن و احترام خودت رو هم داشته باش ...
فرصت نداد بقیه حرفم را بزنم . كوبید روی شانه ام و گفت :
- بابا منم ، حاج محسن ...
كدام حاج محسن بود ؟
- منم حاج محسن دین شعاری ...
ای بابا . حاج محسن دین شعاری و این قیافه بی ریخت كه من یكی نشناختمش ؟! با خودم گفتم كه خالی می بندد ؛ ولی نه ، نگاههایش همان بود . راست می گفت . خنده اش هم همان زیبایی را داشت .
- پس چرا به این ریخت و قیافه دراومدی؟!
- هیچی بابا رفتم سلمونی صلواتی بغل تداركات لشكر ، پسره یا دفعه اولش بود قیچی دستش می گرفت ، یا خواست حال منو بگیره ؛ بهش گفتم كه فقط یك كمی روی ریشام رو صاف كنه ، به زور دست برد وسط ریشا و قیچی رو انداخت كه یه دفه از بیخ كندشون . هرچی گفتم چی كار می كنی ، گفت الان درستش می كنم . هم ترسیده بود ، هم شوخیش گرفته بود . هیچی دیگه حضرت آقا شوخی شوخی زد ریش و ریشه مارو از بیخ تراشید و مارو انداخت به این روز . عوضش خوبه . تو كه منو نشناختی ، یعنی خیلی قیافم عوض شده و كسی منو نمی شناسه ... 

روایت سوم : شهید مجتبی رضائی
زمستان سال 66 بود . سرما صورتها را می سوزاند . همراه بقیه بچه های گردان تخریب ، مشغول پاكسازی معبرهای میدان مین در منطقه بودیم . چند روزی بود كه عملیات در غرب كشور شروع شده بود .
من بودم ، حاج محسن و یكی دوتا دیگر از بچه های تخریب . من از سمت چپ شروع كردم و حاج محسن خودش آستینها را بالا زد و از سمت راست وارد میدان مین شد. می خواست خودش كنار بچه ها و دوش به دوش آنها توی میدان باشد و عمل كند .
ظاهرا پای راست حاج محسن به خاطر جراحتهای قبلی خم نمی شد ؛ به همین دلیل بود كه نمی توانست راحت هر دو پایش را خم كند و بنشیند زمین . عادتش این بود ، از كمر كه دولا می شد ، انگشتانش را باز می كرد و می برد لای شاخكهای مین والمری . همه می دانستیم كه الان حاجی چه می گوید :
- گوگوری مگوری ... بیا بغل عمو...
، شاخك را می پیچاند ، چاشنی مین را درآورده و آن را خنثی می كرد .
همه مان می خندیدیم . نگاهم به مینهای جلوی دستم بود ، ولی گهگاه نگاهی هم به حاج محسن می انداختم . صدای « گوگوری مگوری » اش همه را می خنداند . یك مین را از خاك درآوردم و گذاشتم كنار . برگشتم نگاهی به حاج محسن انداختم كه دیدم انگشتانش را برد لای شاخكهای یك والمری . خواستم پهلوی خودم با حاج محسن تكرار كنم : گوگوری مگوری ...
حاجی شروع كرد به گفتن :
- گوگوری مگو...
گرومپ
ناگهان انبوهی از ساچمه فلزی ، آتش و انفجار همه جا را پر كرد . منتظر بودم تا حاجی بقیه حرفش را بزند .
دود غلیظ و سیاه كه خوابید ، چشمم به حاج محسن دین شعاری با آن ریش بلند حنایی رنگ افتاد . اما صورت و ریش حاج محسن رفته بودند .

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین