او ادعا کرد: در یکی از روستاهای منطقه مرزی استان خراسان رضوی به دنیا آمدم و تا مقطع ابتدایی تحصیل کردم. پدرم به مواد مخدر آلوده بود، اما کسی مصرف مواد مخدر را امری ناپسند نمیدانست چرا که بیشتر اهالی آن روستا به مواد مخدر سنتی اعتیاد داشتند. تا این که پدرم به همراه پسرعمه ام به جرم حمل مواد مخدر دستگیر و زندانی شد.
مدتی بعد، وقتی دوران محکومیت آنها به پایان رسید و از زندان آزاد شدند، مادرم از من خواست خودم را برای مراسم بله برون آماده کنم چرا که پدرم تصمیم گرفته بود مرا به عقد پسر خواهرش در بیاورد. «سعید» حدود ۱۱ سال از من بزرگتر بود، ولی به دلیل همین ارتباطات خاص آنها در زمینه مواد مخدر و همچنین نسبت فامیلی، پدرم تصمیم گرفته بود ما با یکدیگر ازدواج کنیم.
آن زمان من ۱۴ سال بیشتر نداشتم و چیزی از زندگی زناشویی نمیدانستم. با وجود این، هیچ وقت سعید را دوست نداشتم و نمیتوانستم او را شوهر خودم بدانم. از سوی دیگر، جرئت نمیکردم در آن سن و سال مقابل پدرم بایستم و بگویم «پسرعمه ام را دوست ندارم!»
با طی آداب و رسوم محلی، روزی پای سفره عقد نشستم و با سعید ازدواج کردم، اما دو سال بعد از آغاز زندگی مشترک، همسرم نیز به مواد مخدر سنتی اعتیاد شدیدی پیدا کرد و مصرف تفریحی را کنار گذاشت.
زندگی ما در حالی ادامه یافت که عشق واقعی بین ما شکل نگرفته بود. با وجود این، خیلی سرد و بی روح در کنار هم زندگی میکردیم. پدر و مادرم در یکی از روستاهای ییلاقی و تفریحی اطراف مشهد سکونت داشتند و مادرم با خیاطی به هزینههای زندگی کمک میکرد.
او خیاطی ماهر بود و لباسهای محلی میدوخت. من هم خیلی از اوقات را کنار مادرم سپری میکردم تا این که سه سال قبل یک روز مرد جوانی از اهالی همان روستا سوار بر موتورسیکلت آپاچی، پارچهای را برای مادرم آورد تا برای آنها لباس محلی بدوزد.
آن روز من داخل حیاط نشسته بودم که متوجه نگاههای معنی دار «احسان» شدم. او پارچهها را به مادرم داد، اما چشم از من بر نمیداشت. من هم ناخودآگاه شیفته نگاه هایش شدم، با آن که میدانستم او نیز متاهل است و سه فرزند دارد، ولی نمیتوانستم او را از افکارم بیرون کنم. تا این که هنگام جست و جو و پرسه زنی در شبکههای اجتماعی، ناگهان به صفحه اینستاگرامی «احسان» برخورد کردم و بدین ترتیب یکدیگر را دنبال کردیم.
از آن روز به بعد، به پیج اختصاصی هم میرفتیم و این رابطه را به واتس اپ و دیگر شبکههای اجتماعی کشاندیم. خیلی زود روابط تلفنی ما آغاز شد و هرقدر این رابطه پنهانی بیشتر میشد، من از همسرم بیشتر فاصله میگرفتم. این در حالی بود که متوجه شده بودم همسرم نیز با یکی از بستگانم ارتباط دارد و مدام در گوشی تلفن همراهش سیر میکند. همین موضوع مرا بیشتر دلسرد میکرد و به طرف احسان کشیده میشدم. از سوی دیگر نیز همسرم فقط گوش به فرمان مادرش بود و از من فاصله میگرفت. اختلافات ما به سوءظن و تعقیب و مراقبت یکدیگر کشید تا جایی که همسرم همواره میگفت من خانه را بدون اجازه او ترک کرده ام!
بالاخره برای ادامه زندگی، از سه سال قبل به مشهد آمدیم و در منطقه عبدالمطلب ساکن شدیم. همسرم مدتی به شغل میوه فروشی مشغول بود، بعد از آن به منطقه بولوار شاهنامه رفتیم و در آن جا خانهای اجاره کردیم. این در حالی بود که ارتباط عاشقانه من و احسان هر روز بیشتر میشد و از سوی دیگر همسرم مدام مرا به باد کتک میگرفت.
در این شرایط قصد طلاق داشتم، ولی سعید حاضر نبود مرا طلاق بدهد. به همین دلیل با پیشنهاد احسان تصمیم به قتل او گرفتم تا این که نیمههای شب احسان و یکی از بستگانش وارد خانه ام شدند و همسرم را با ضربات آجر و چاقو در حالی به قتل رساندند که دختر چهار ساله ام از خواب بیدار شده بود و ...