«حامد همین امروز مغازه را تحویل داده و معنیاش این است که دیگر دکانی از آن خود ندارد. ۱۵ سال است در پاساژ لباسفروشی دارد اما دیگر توان ادامه دادن ندارد.
حامد ۴۱ ساله، لباسفروش سابق: «قضیه از اسفند شروع شد. چکهای موعد اسفند را نتوانستم پاس کنم. مهلت گرفتم برای اردیبهشت. مال خریدهایی بود که شب عید روی دستم ماند. از آخر برج ۱۱ پارسال دیگر فروش نداشتم. در صنف ما خیلیها چکی خرید میکنند. برج ۲ که شد، علاوه بر چکهای اسفند، این یکی چکها هم اضافه شد و توان پرداخت نداشتم. دوباره یک ماه مهلت گرفتم و باز هم یک ماه دیگر اما دیگر نمیتوانستم ادامه دهم. الان وضع بازار مثل اسفند پارسال است. یعنی وقتی که کرونا تازه شایع شده بود. تا شب در مغازه مینشستم که فقط یک قلم بفروشم و دشت کنم. دلار هم که روز به روز دارد بالاتر میرود و اثرش دو - سه ماه دیگر معلوم میشود چون تولیدکننده باید جنس جدید بخرد و تولید کند و با قیمت جدید به مغازهدار بفروشد. این یعنی قیمت خرید هر تکه جنس تا ۱۰۰ هزار تومان بالا میرود. معلوم است که فروشش چقدر سخت میشود. برای همین خیلی کاسبهای این صنف دیگر چشماندازی ندارند و خیلیها را میشناسم که مغازه را جمع کرده و دنبال کار دیگری رفتهاند چون دیگر نمیصرفد. اگر کسی الان جمع کند و بدهی و چکهایش را پرداخت کند، زرنگی کرده و از سه ماه دیگر جلوتر است چون حداقل در این وضعیت کسادی دیگر اجاره مغازه نمیدهد. هیچ مالکی اجاره را کم نمیکند. بعضی صاحبمغازهها همان موقع در اسفند یا فروردین تخفیف دادند یا اجاره را دیرتر گرفتند اما دیگر از این خبرها نیست و اغلب حتی یک هزار تومانی از اجاره را کم نمیکنند. الان میانگین اجاره پاساژ ما ۱۵، ۱۴ میلیون تومان است. وقتی فروش نداریم چطور باید اجاره را بدهیم؟»
حامد کارش را دوست داشته و حالا قرار است با تتمه پول پیش مغازه و اجناسی که عمده فروخته، دلالی کند. دلار و سکه بخرد و بفروشد. ماشین هم فکر بدی نیست به نظرش. هر کاری بکند به قول خودش بیشتر میتواند دربیاورد.
مهسا بهترین ساعتهایش را در باشگاه میگذراند. حال باید از فعل گذشته استفاده کند چون دیگر امیدی ندارد برای کاری که زحمتش را کشیده و دوستش دارد.
مهسا، ۲۸ ساله، مربی سابق: «از اسفند تا حالا یک ریال درآمد نداشتهام. همه فکر کردیم موقت است و تمام میشود اما هر چه گذشت بیشتر ناامید شدم. باشگاهی که در آن مشغول به کار بودم البته سه هفته پیش به صورت محدود شروع به کار کرد که طبعاً نیازی به حضور همه مربیها نبود. من هم یکی از کسانی بودم که شغلم را از دست دادم و البته خودم هم تصمیم داشتم به این کار خاتمه بدهم چون به هر حال در باشگاه ورزشی احتمال انتقال بالاست و در ضمن معلوم نیست دایر بماند، مثل همین هفته که دوباره باشگاهها تعطیل شد. نمیدانم تا کی قرار است در شرایط کرونایی زندگی کنیم اما نمیتوانم صبر کنم و بدون درآمد باشم. ناچارم کارم را عوض کنم. الان در یک شرکت خصوصی آزمایشی مشغول به کار شدم؛ به عنوان منشی. این خیلی ناراحتم میکند و روحیهام را خراب کرده.»
علیرضا میگوید، این که آدم مدتها تلاش کند و ذرهذره پول جور کند تا کاری را که دوست دارد راه بیندازد و بعد یکهو یک ویروس بیاید و تمام اینها را دود کند و به هوا بفرستد، واقعاً غمانگیز است.
علیرضا ۳۲ ساله، کافهدار سابق: «از ۸ سال پیش آن قدر این ور و آنور در کافههای مختلف کار کردهام که دیگر چیزی نیست که در این حرفه ندانم. چقدر مجانی وردست باریستاها کار کردم که چیز یاد بگیرم. دنبال مهاجرت بودم و برای همین میخواستم خودم باریستای تمام و کمال باشم اما اتفاقی در زندگی شخصیام افتاد که تصمیم گرفتم بمانم. پیش خودم گفتم کافه خودم را راه میاندازم. کمی از پدرم پول گرفتم و یک مقدار هم پسانداز داشتم و قدری هم قرض گرفتم. بالاخره کافه زدم، مهر پارسال. اوضاع تازه داشت خوب میشد که کرونا آمد. تعطیلی، خیلی از کافهدارها را زمین زد اما برای کسانی مثل من که تازه شروع کرده بودند، خیلی بدتر بود. تمام برنامهریزیهایم به هم خورد. برای پاس کردن اولین چکهایم دوباره قرض گرفتم. موعد پرداخت بعدیها که رسید دیگر نمیشد کاری کرد. وسایل را فروختم و کافه را تعطیل کردم. فرق چندانی هم نمیکرد چون دیگر مشتری آنچنانی هم نداشتم. بعد باز شدن رستورانها و کافهها، حیاطدارها بیشتر مشتری داشتند چون به هر حال مردم ترجیح میدهند در فضای باز باشند. الان هم بیکارم. راستش کار دیگری بلد نیستم و جایی هم نمیتوانم مشغول شوم چون کافهها همان تعداد پرسنل خودشان هم زیادی هستند و عذر خیلیها را خواستهاند. شاید بورس یاد بگیرم و بورسباز شوم، مثل خیلیها که میشناسم.»
احمد. اولین تصویری که از کار او در نظرم میآید، شبیه فیلم «بیست» عبدالرضا کاهانی است. یک روز مجلس عروسی برپا میکند و روز دیگر عزا. حالا خبری از هیچ کدام نیست.
احمد ۵۶ ساله، خدمات مجالسی سابق: «از کی فهمیدم که دیگر نمیشود کار کرد؟ همان موقعی که برنجها جانور افتاده بود. ما خریدمان را یک ساله میکنیم، چیزهایی مثل برنج و روغن و حبوبات. همه مانده در انبار و کاری نمیشود کرد. سالن مدتهاست تعطیل است. حقوق بچهها را دو ماه از جیب دادم اما ناچار شدم بهشان بگویم دنبال کار باشند. اقلاً ۱۰ سال است پیش من کار میکنند. همه هم زن و بچهدار. خودم ۳۰ سال است که توی این کار هستم ولی دیگر تمام شد. وقتی مجلسی برگزار نشود، ما هم باید تعطیل کنیم و برویم. آنها هم که هنوز تعطیل نکردهاند، بالاخره مجبور میشوند. این کرونا که من میبینم حالاحالاها نمیرود. تالار را فروختهام و پولش را میخواهم ببرم توی کار ساختمان. فعلاً توی کرج یک زمین گرفتهام تا ببینم بعداً چه میشود.»
الهه. برای او که همیشه در سفر بوده، ماندن در یک شهر غمناکترین اتفاق ممکن است؛ شهری که چندان هم دوستش ندارد.
الهه ۳۱ ساله، راهنمای تور سابق: «دیگر نه سفری هست و نه مسافری. کی بشود که دوباره از اروپا تور بیاید ایران. فکر میکردم حداقل تا ۴۰سالگی در این کار میمانم و بعد هم شاید برای خودم کار کنم و سفر کنم. از وقتی دانشجوی زبان بودم کار میکردم. میتوانستم با توجه به این که انگلیسی و فرانسهام خوب است، هر جای دیگری مشغول باشم اما من عاشق کارم هستم. سفر کردن را دوست دارم ولی بیشتر از آن آشنایی با مردمی از کشورها و فرهنگهای دیگر را. چقدر در این سالها دوستان خوبی پیدا کردهام. حالا دیگر توری در کار نیست. مجبورم تدریس کنم چون به هر حال زندگی خرج دارد. میدانم که سبک زندگی بعد از این ممکن است تغییر کند و ناچارم خودم را با این تغییر وفق بدهم. دیروز داشتم عکسهای آخرین سفرم را میدیدم که با یک گروه بلژیکی به اصفهان رفته بودیم. باورم نمیشد که اینها همهاش مال چند ماه پیش است. دارم فکر میکنم کمکم شکل سفر عوض میشود و فراموش میکنیم قبلاً چطوری بوده. دیگر تور و سفرهای دسته جمعی معنایی نخواهد داشت.»
این تنها چند روایت بود...
و حکایت ما و کرونا سر دراز دارد انگار؛ رسوخ کرده در تمام احوالات آشکار و پنهان زندگیمان. چشم در چشممان ایستاده و تکان نمیخورد.»