مشکلات و اختلاف بین نرگس و رضا تمامی نداشت، اما آنها به خاطر علاقهای که به هم داشتند سعی میکردند برای حفظ زندگی مشترکشان تلاش کنند. تا اینکه تصادف فرزندشان شیرازه زندگی آنها را از هم گسست و باعث شد زوج جوان به سیم آخر بزنند.
نرگس میگوید سالها با اعتیاد و بیماری بدبینی همسرش مدارا کرده و دیگر خسته شده، اما رضا برعکس، همسر خود را یک بیمار پارانوئید میداند.
«زندگی مان مثل فیلمهای ترسناک شده بود. همهچیز در ظاهر عادی بود، اما من نشانههایی میبینم که نمیدانم باید به سلامت روان خودم شک کنم یا همسرم.»
این اولین جملهای است که نرگس آن را با کلافگی و استیصال میگوید و بعد سرش را میان دست هایش میگیرد و اشک هایش سرازیر میشود. چند ثانیهای بعد نیم نگاهی به رضا میاندازد و بعد رو به قاضی خرمیزاده، قاضی شعبه ۲۶۸ دادگاه خانواده میگوید: «دیگر نمیتوانم با اعتیاد همسرم کنار بیایم و برای همین با هم برای طلاق توافق کردیم.» رضا بی آنکه سرش را بالا بیاورد، میگوید: «من اعتیاد ندارم و همسرم از روی بدبینی این حرف را میزند.»
سردرددل نرگس ۳۸ ساله باز میشود: «من و رضا زندگیمان را با عاشقی و با مخالفت خانواده هایمان شروع کردیم، اما چند سال بعد از ازدواجمان زمانی که دخترم تازه به دنیا آمده بود، فهمیدم که رضا اعتیاد دارد. سعی کردم کمکش کنم تا ترک کند، اما نه تنها موفق نشدم بلکه رضا در این سالهای اخیر به مصرف شیشه روی آورد و همین باعث شد به بیماریهای روحی هم مبتلا شود.»
نرگس عقیده دارد توهم مصرف شیشه عوارضی در رضا به دنبال داشته: «رضا بدبین شده بود و گمان میکرد من و دخترم میخواهیم او را بکشیم. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم گمان میکردم رضا سر کارش رفته. مشغول کارهای خانه شدم. دخترم هم مدرسه بود. دو ساعت بعد وقتی سمت کمد دیواری رفتم، دیدم شوهرم گوشه کمد چمباتمه زده. داشتم از ترس سکته میکردم و جیغ کشیدم. رضا با حالت وحشت زده از من دور شد و میگفت «تو رو خدا منو نکش» و از خانه به حالت فرار بیرون رفت. همسایه مان صدایم را شنید و به خانه ما آمد، اما رضا رفته بود. موضوع را به او گفتم و شب که رضا به خانه برگشت خیلی عادی با من خوش و بش کرد. وقتی دلیل کار صبح را از او پرسیدم طوری حضورش را در خانه انکار کرد که من یک لحظه به خودم شک کردم. بعد هم به همسایهها گفت زنم دیوانه شده و پرت و پلا میگوید.»
رضا با پوزخندی گفت: «همسرم این داستانها را سر هم میکند و آن وقت به من میگوید توهم دارم.»
نرگس بی تفاوت به حرف رضا میگوید: «گاهی اوقات نیمه شب رضا بیدار میشد و میدیدم دارد با ترس و گریه کابینتها را بیرون میریزد. میگفت میدانم اسلحه داری. صبح به دخترم میگفت نمیدانم چرا خانه به هم ریخته است. مادرت این کارها را کرده. بعدکه با روانپزشک حرف زدم و از حالتهای همسرم گفتم، گفتند احتمالا او مبتلا به پارانوئید یعنی نوعی بدبینی افراطی شده است.»
با همه اینها نرگس سعی داشت مشکل زندگی اش را حل کند، اما تصادف دختر ۱۳ ساله اش در راه مدرسه باعث شد او تصمیم آخر را در مورد زندگی اش بگیرد: «یک روز دخترم در راه برگشت از مدرسه تصادف کرد و حال خیلی وخیمی داشت. حال روحی من خیلی بد بود، اما درست همان روز که رضا باید برای حمایت مالی و روحی کنار ما قرار میگرفت، غیبش زد. حدود یک ماه از رضا بی خبر بودم و دخترم صدمه روحی زیادی خورد که در آن حال پدرش سراغ او را نگرفت. بعد از یک ماه رضا با من تماس گرفت و گفت تو این بلا را سر دخترمان آوردهای و حالا میخواهی مرا هم بکشی. بعد از این اتفاق تصمیم گرفتم برای همیشه از این زندگی بروم. دیگر طاقت این فشارهای عصبی را ندارم.»
رضا نفس عمیقی میکشد و خطاب به قاضی میگوید: «حرفهای نرگس را قبول ندارم. او با بدبینی مرا دیوانه کرده است. به من میگوید اعتیاد داری و هر هفته مجبورم میکند تست بدهم. حاضرم همه تست هایم را که جوابش منفی است، ارائه دهم. او داستانهای عجیب و غریب سر هم میکند و من، چون او را دوست داشتم، سعی میکردم قانعش کنم که این حرفها حقیقت ندارد. اما حالا دیگر من هم از این وضع خسته شدهام و میخواهم به خواست همسرم، زندگی را تمام کنم.»
حکم طلاق توافقی برای پرونده زوج جوان صادر میشود و راز زندگی آنها در هالهای از ابهام باقی میماند.