کد خبر: ۶۷۳۳۳۰
تاریخ انتشار : ۰۷ مهر ۱۳۹۹ - ۱۰:۲۱

پنج فرمانده شهید مهرماه در چند روایت

نامجو به عنوان فرمانده دانشگاه افسری، پشت تریبون رفت و پس از ذکر نام خدا با چشمانی اشکبار گفت: «هل من ناصر ینصرنی؟» این کلام او اشک از دیدگان همه جاری کرد. بلافاصله ادامه داد: «عزیزان! عراق تا پشت دروازه‌های اهواز رسیده است، ما احتیاج به نیرو داریم تا با این تجاوز مقابله کنیم.»
آفتاب‌‌نیوز :

پس از پایان موفقت‌آمیز عملیات «ثامن‌الائمه»، پنج تن از فرماندهان رده بالای ارتش و سپاه جهت تقدیم گزارش به امام خمینی (ره) بوسیله یک فروند هواپیما «سی ـ ۱۳۰» عازم تهران شدند اما هواپیما درساعت ۱۹:۵۹ روز هفتم مهرماه در جنوب غربی کهریزک دچار سانحه می‌شود و به علتی نامشخص هرچهار موتور هواپیما همزمان خاموش می‌شود.

خلبان تلاش می‌کند هواپیما را در همان منطقه به زمین بنشاند. چرخ‌های هواپیما بوسیله دستگیره دستی باز می‌شود و هواپیما در زمین ناهموار فرود می‌آید اما پس از طی مسافتی، در نقطه‌ای متوقف و بال چپ هواپیما به زمین اصابت می‌کند. هواپیما آتش می‌گیرد و ۴۹ نفر سرنشین آن از جمله پنج تن از سرداران رشید اسلام به درجه شهادت نائل آمدند.

پنج فرمانده شهید مهرماه در چند روایت

سرلشکر فلاحی (رییس ستاد مشترک ارتش)، سرلشکر سید موسی نامجو (وزیر دفاع)، سرلشکر یوسف کلاهدوز (قائم مقام سپاه پاسداران)، سرلشکر فکوری (‌مشاور جانشین رییس ستاد مشترک ارتش) و سرلشکر محمدعلی جهان‌آرا (‌فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر و آبادان)‌ پنج فرمادهی هستند که در این سانحه به همرزمان شهیدشان پیوستند.

در دیدار با امام بی‌هوش شدم

همسر شهید فکوری درباره آخرین دیدار با همسرش روایت می‌کند:« یکروز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: «ساک مرا ببند می‌خواهم با تیمسار فلاحی به جبهه بروم.» برخلاف همیشه نگران شدم و خواهش کردم نرود. به او گفتم: «تو مدت‌ها در جبهه بودی، من و بچه‌ها دوری تو را زیاد تحمل کردیم. به خاطر بچه‌ها نرو.» و او برخلاف همیشه شماره تلفنی داد و گفت: «هر وقت کاری بود تماس بگیر ولی من باید بروم.» سه‌شنبه قرار بود بیاید ولی دوشنبه زنگ زد و گفت: «برگشت ما به تاخیر افتاده و پنجشنبه می‌آیم.» آن شب نگرانی و دلشوره‌ام بیشتر شد و بی‌خوابی به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف همیشه اخبار ساعت ۸ را گوش ندادم. هنوز خواب بودیم که یکی، یکی دوستانم به بهانه‌های مختلف به خانه ما آمدند و وقتی دیدند من از ماجرا خبر ندارم چیزی نمی‌گفتند.

حتی ظهر وقتی علی را از مدرسه آوردم متوجه حضور ماشین‌های متعدد دوستان و آشنایان نشدم که منتظر بودند بعد ازخبردار شدن من از ماجرا داخل خانه شوند تا اینکه پسر دایی‌ام که برادر شیری من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جیغ کشیدم و بی‌هوش شدم. خیلی‌ها به دیدن من آمدند ولی بیشتر اوقات بی‌هوش بودم. حتی در دیدار با حضرت امام (ره) بی‌هوش شدم.

نفوذ به گارد شاهنشاهی

«یوسف کلاهدوز» در اول دیماه ۱۳۲۵ در شهر «قوچان» متولد شد. پس از دریافت دیپلم، علی‌رغم انتظار نزدیکانش، وارد دانشکده افسری شد. در واقع می‌خواست از این طریق نیروهای مذهبی و مستعد ارتش را جذب و علیه رژیم شاه از آنان استفاده، کند او با تیزهوشی در فعالیت‌های مخفیانه مذهبی و سیاسی، توانست خود را به گارد شاهنشاهی منتقل کند.

او با چند واسطه، با حضرت امام(ره) ارتباط برقرار می‌کرد. طراحی به رگبار بستن ده‌ها نفر از افراد عالی رتبه گارد در «پادگان لویزان» و از کار انداختن تانک های رژیم پهلوی در شب ۲۱ بهمن ۱۳۵۷، که قرار بود محل استقرار حضرت امام(ره) و چند نقطه حساس شهر تهران را تصرف کنند، از جمله کارهای انقلابی این شهید بزرگوار است.

از جمله اقدامات وی پس از انقلاب، شرکت در تشکیل کمیته نظامی در مدرسه علوی (اقامتگاه حضرت امام خمینی(ره))-تشکیل سپاه پاسداران به فرمان حضرت امام(ره) و راه‌اندازی واحدهای آموزشی سپاه و توسعه آنها است. همچنین ایشان در تدوین اساسنامه سپاه نقش اساسی داشت. آخرین مسؤولیت وی، قائم مقامی فرماندهی سپاه بود. شهید کلاهدوز در کنار این وظیفه حساس، در شورایعالی دفاع نیز نقش مؤثری را بر عهده داشت.

سخنان شهید فلاحی در نماز جمعه سال۵۹

در سال ۱۳۱۰ در طالقان متولد شد. در سال ۱۳۲۷ وارد دبیرستان نظام شد و پس از اخذ لیسانس در سال ۱۳۳۳ از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد. او خدمت خود را از لشکر ۹۲ اهواز آغاز کرد و در سال ۱۳۳۷ به تهران منتقل شد و در دانشگاه نظامی به تدریس اشتغال یافت. او مدت هشت سال به عنوان مدیریت آموزش دانشکده فرماندهی و ستاد فعالیت داشت. از سال ۱۳۵۱ تا اواسط سال ۱۳۵۳ با درجه سرهنگ دومی به همراه گروهی از افسران ایرانی به عنوان ناظر صلح سازمان ملل در آتش بس ویتنام به آن کشور اعزام شد. در ۱۲ مهر سال ۱۳۵۷ به درجه سرتیپی ارتقا یافت و در شیراز به عنوان معاون فرمانده مرکز پیاده شیراز مشغول به کار شد.

امیر فلاحی پس از پشت سر گذاشتن مشکلات فراوان، به خصوص بحران و تشنج در منطقه ی کردستان که به دست ضد انقلاب وابسته صورت می گرفت و همچنین پس از موفقیت در تحکیم نظم، انضباط، مقررات و سازماندهی نیروی زمینی، در تاریخ ۲۹ خرداد ۱۳۵۸ به ریاست ستاد مشترک ارتش برگزیده شد.

پس از عزل ابوالحسن بنی صدر اولین رئیس جمهوری اسلامی ایران، فرماندهی کل قوا امام خمینی (ره) اختیارات فرماندهی کل قوا را به وی تفویض کردند. شهید فلاحی در دورانی که مردم به ارتش بی اعتماد بودند و هنوز آن را سازمانی انقلابی و اسلامی نمی‌دانستند طی سخنرانی خود در نماز جمعه روز پنجم اردیبهشت ۱۳۵۹ گفت: «من به عنوان یک خدمتگزار امین و صدیق و صغیر در پیشگاه ملت کبیر ایران می خواهم استدعا کنم که تلاش پرسنل نیروی زمینی، هوائی، دریائی و ژاندارمری و شهربانی را تائید بفرمایید. این انسان‌های فداکار در برابر محرومیت‌ها، رنج‌ها، تنهایی‌ها، گرسنگی‌ها، فقر و بیماری‌ها و شهادت‌ها فقط انتظار حق شناسی از ملت ایران دارند.»

خرمشهر و جهان‌آرا

محمد جهان آرا از بزرگ مردانی بود که نقش بسیار مهمی در تشکیل سپاه پاسداران خرمشهر ایفا کرد. او پس از تشکیل سپاه خرمشهر، به مبارزه خویش با عوامل استکبار و منافقان سرعت بیش‌تری بخشید و با عوامل مزدوری که از خارج مرزها تحریک و تغذیه می‌شدند، مردانه جنگید.

جهان آرا با ابراز لیاقت خود در این راه، به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شد و در این سمت، بسیاری از توطئه‌هایی را که ضد نظام اسلامی طراحی می شد، خنثی کرد. فداکاری و از جان گذشتگی این سردار شهید در جریان رزم خونین خرمشهر زبانزد همگان و نام او، تداعی کننده استقامت و پایداری در برابر تجاوز بعثیان بود.

«دانشگاه افسری هم از دست رفت!»

سید موسی نامجو در یکی از روزهای سرد سال ۱۳۱۷ در بندر انزلی متولد شد.در همان دوران جوانی و نوجوانی هر از چند گاهی به زیارت امام(ره) می‌رفت و این دیدارها در زندگی او تأثیر زیادی داشت. گویی روح تازه‌ای در کالبد موسی دمیده شده است. دیگر همیشه با وضو بود و هفته‌ای چند روز روزه می‌گرفت. پس از چندی با این‌که امام (ره) به ترکیه تبعید شدند، ولی تحول فکری سید موسی پا بر جا ماند و او توانست در بعضی از دوستان نزدیکش نیز تحولی ایجاد کند…

سال ۱۳۴۹ به فکر ازدواج افتاد؛ یک دختر محجبه که فرایض دینی برایش مهم باشد. عروسی ساده خود را در منزل خواهرش گرفت. شهید بهشتی هم در این مراسم شرکت کرده بودند.

یک روز دایی موسی ما را برای شرکت در راهپیمایی سوار فولکس خود کرد و با هم به طرف دانشگاه رفتیم. آن روز چون دیر شده بود، دایی لباس ارتشی‌اش را عوض نکرد. بچه‌ها با دیدن دایی با لباس نظامی ترسیدند و دایی وقتی متوجه شد، مشتش را گره کرد و شعار مرگ بر شاه داد، مردم هم به دنبال او.

او یک سرباز برجسته و با تمام وجود عاشق امام(ره) بود. زمانی که بنی‌صدر برای سوار شدن به بالگرد وارد محوطه چمن دانشگاه افسری شد و شعار «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» را شنید، گفت: «دانشگاه افسری هم از دست رفت!.»

نامجو به عنوان فرمانده دانشگاه افسری، پشت تریبون رفت و پس از ذکر نام خدا با چشمانی اشکبار گفت: «هل من ناصر ینصرنی؟» این کلام او اشک از دیدگان همه جاری کرد. بلافاصله ادامه داد: «عزیزان! عراق تا پشت دروازه‌های اهواز رسیده است، ما احتیاج به نیرو داریم تا با این تجاوز مقابله کنیم.»

 

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین