پایگاه اینترنتی نشریه آمریکایی فارن پالسی در مقالهای تحلیلی نوشت ماجراجوییهای آمریکا در خارج از کشور، مانند جنگهای بی پایان این کشور، باعث شکل گیری نیروهای سیاسی از قبیل نظامی گری، پنهان کاری، بیگانه هراسی، میهن پرستی افراطی، عوام فریبی شده و همین امر، مخاطرات امنیتی برای مردم آمریکا در داخل کشور بوجود آورده، بنابراین چنانچه جو بایدن رئیس جمهور آمریکا واقعاً میخواهد اختلافات داخلی این کشور را برطرف کند باید در جایی غیر از خارج از آمریکا به دنبال آن باشد.
مشروح مقاله فارن پالسی به شرح زیر است:
«قلعه آمریکا» اصطلاحی موهن است که معمولاً به اشکال افراطی انزواطلبی اشاره دارد. اما هفته گذشته، فرید زکریا مجری شبکه تلویزیونی سی ان ان به این ایده پیچ و تاب جدید و در عین حال ناراحت کنندهای داد.
زکریا در مقالهای تفکر برانگیز در روزنامه واشنگتن پست تشریح کرد که چگونه نگرانیهای بیش از حد در مورد امنیت، آمریکا را از نظر ظاهری «امپریالیستی تر» از امپراتوریهای استعماری کهن کرده است، به طوری که سفارتخانه ها، ساختمانهای دولتی و حتی خود کنگره با حصارها و موانع و خندقها و استحکامات دیگر احاطه شده اند.
چهره عمومی آمریکا به جای اینکه وجههای خوشایند در برابر دنیای خارج و مردم آمریکا باشد - وجههای که اعتماد به نفس، قدرت و آزادی را بیان کند - متزلزل، آسیب پذیر، ترسو و دور از دسترس به نظر میرسد.
به گفته زکریا، چنین نگرانیهایی باعث تقویت توجه بیش از حد به پنهان کاری، لایههای جدید سلسله مراتبی و محدودیت، و رویکرد بزدلانه و خشک به سیاست عمومی شده است. به گفته او، "دولت آمریکا در حال حاضر شبیه به یک دایناسور - جانوری بزرگ و سنگین با جثه غول پیکر، اما مغز اندک - است که به طور فزایندهای محافظت میشود، اما دور از مردم عادی است و در برابر چالشهای واقعی پیش روی ملت، پاسخگو نیست. "
من با دیدگاه زکریا بسیار موافق هستم. من هم چند سال پیش متوجه این گرایش شده بودم. اما مسئله اصلی این است: چرا این اتفاق میافتد؟ آیا تنها به این دلیل است که جهان خطرناکتر شده است، یا ارتباطی بین چگونگی اقدام آمریکا در خارج از کشور و تهدیدهای مختلف علیه آزادی در داخل کشور وجود دارد؟
من فکر میکنم چنین ارتباطی وجود داشته باشد. آنچه در ادامه میآید تا حدودی گمانه زنی است، اما چندین راه آشکار وجود دارد که در آن، رفتار اخیر آمریکا در خارج از کشور منجر به ناامنی، دشمن هراسی، بی اعتماد و اختلاف بیشتر در داخل آمریکا شده، به طوری که مقامات اکنون مجبور هستند موانعی را در جای جای واشنگتن (و در بسیاری از شهرهای دیگر) نصب کنند.
دلیل شماره یک، مشکل آشنای «پیامد ناخواسته» است. در طول دورانی که دنیا تک قطبی بود، مقامات آمریکایی معتقد بودند که سیاست خارجی «فعال در زمینه مسائل اجتماعی و سیاسی» برای آمریکا خوب خواهد بود و برای بقیه جهان هم خوب خواهد بود. همان طور که جورج بوش، رئیس جمهور اسبق آمریکا، چند سال پیش از روی کار آمدن خود مطرح کرد، بازسازی دنیا در آینه آمریکا، به شکل گیری «نسلهایی از صلح دموکراتیک» منجر خواهد شد.
برعکس، ما شاهد وخامت مداوم اوضاع دموکراسی و فرسایش امنیت در داخل و خارج از کشور بوده ایم. نیت آمریکاییها هر چه که بوده باشد، اقدامات آمریکا گاهی باعث ایجاد درد و رنجهای عظیمی در کشورهای دیگر شده است؛ بواسطه تحریم ها، اقدام پنهانی، حمایت از دیکتاتورهای اوباش، چشم پوشی از رفتار وحشیانه متحدان نزدیک، اگر نخواهیم فعالیتهای نظامی خود آمریکا در نقاط دور اشاره کنیم. با توجه به کشورهایی که آمریکا به آنها حمله کرده، بمبهایی که روی سر کشورها انداخته و حملات هواپیماهای بدون سرنشینی که انجام داده، آیا جای تعجب دارد که برخی از مردم کشورهای دیگر، آرزوی بیمار شدن آمریکاییها را داشته باشند؟
بوش قبلاً میگفت که تروریستها به دنبال آمریکا آمدند، زیرا «از آزادیهای ما متنفر هستند»، اما کوهی از شواهد وجود دارد، از جمله گزارش رسمی کمیسیون ۱۱ سپتامبر، که نشان میدهد آنچه افراط گرایی ضد آمریکایی را به جلو هل میدهد، مخالفت با سیاستهای آمریکا بوده است. با توجه به آنچه که آمریکا انجام داده - به ویژه در خاورمیانه- کاملاً قابل پیش بینی بود که برخی از گروهها سعی کنند جلوی آن بایستند، و تعداد کمی از آنها گاهی موفق میشوند. این بدان معنا نیست که اقدامات آنها توجیه پذیر است یا هر کاری که آمریکا انجام داده اشتباه بوده است؛ این بدان معناست که اقدامات آمریکا بخش کلیدی از این ماجراست.
دوم، مبالغ هنگفتی که آمریکاییها صرف تلاش برای ملت سازی، گسترش (باصطلاح) دموکراسی یا شکست دادن همه تروریستهای در دسترس در جهان کرده اند، قطعاً منابع کمتری را برای کمک به مردم آمریکا در داخل (از جمله بازنشستگان جنگهای طولانی مدت این کشور) باقی گذاشته است.
آمریکا هنوز هم بیشتر از مجموع شش یا هفت کشور، صرف امنیت ملی خود میکند و تردید چندانی وجود ندارد که همه آن پول، قدرت نظامی قابل توجهی بوجود آورده است. اما آمریکا بهترین مدارس ابتدایی و متوسطه جهان را ندارد؛ بهترین مراقبتهای بهداشتی، بهترین وای فای، بهترین راه آهن، بهترین جادهها یا پل ها، بهترین شبکههای برق رسانی را ندارد؛ آمریکا فاقد موسسات عمومی با بودجه کافی است که بتواند نیازهای شهروندان را در همه گیری کرونا تأمین کنند و یا این کشور را قادر به حفظ برتری تکنولوژیکی خود کنند، امری که برای رقابت با کشورهای دیگر در سالهای باقیمانده قرن حاضر ضروری است.
با نگاهی به گذشته، درمییابیم که بیش از ۶ هزار میلیارد دلار صرف آنچه بوش "جنگ علیه تروریسم" نامید - از جمله پول هزینه شده برای جنگهای ناموفق در افغانستان و عراق- شده است، پولی که مطمئناً میتوانست صرف کمک به آمریکاییها برای داشتن زندگی راحتتر و امنتر شود (و یا صرفا در جیب مالیات دهندگان باقی بماند). تصمیمات در زمینه ترویج جهانی شدن سریع و مقررات زدایی مالی، که آسیب قابل توجهی به برخی از بخشهای اقتصاد زده و منجر به بحران مالی سال ۲۰۰۸ شده را به این فهرست اضافه کنید تا ببینید چرا اعتماد به نخبگان کاهش یافته است.
سوم، اجرای سیاست خارجی بلندپروازانه و بسیار مداخله جویانه - به ویژه سیاستی که سعی در دستکاری، مدیریت و در نهایت شکل دهی به سیاست داخلی کشورهای خارجی دارد - به فریب کاری زیادی نیاز دارد. برای حفظ حمایت عمومی از آن، نخبگان باید زمان زیادی را صرف اغراق در تهدیدات، اغراق در مزیت ها، مخفی کاری و تحریف آنچه به مردم گفته میشود کنند. اما در نهایت حداقل بخشی از حقیقت بر ملا میشود و ضربه دیگری به اعتماد عمومی وارد میکند.
هنگامی که اقدامات در خارج، باعث بوجود آمدن پیامدهایی در داخل میشود، مقامات دولتی احساس میکنند باید محدودیتهای حتی بیشتری اعمال کنند و بر آنچه شهروندان عادی انجام میدهند نظارت کنند و همین مسئله به سوء ظن و بی اعتمادی مردم به دولت دامن میزند.
چیزی که وضعیت را بدتر میکند این است که معماران «ناکامی» به ندرت پاسخگو نگه داشته میشوند. به جای اذعان آشکار به اشتباهات خود، حتی مقامات سابق بی اعتبار میتوانند به هیئت مدیره شرکت ها، پستهای امن، یا بنگاههای مشاورهای پرسود برگردند، به این امید که به محض بازگشت حزب شان به کاخ سفید به قدرت بازگردند. هنگامی که به قدرت باز میگردند، آزاد هستند به تکرار اشتباهات قبلی خود بپردازند و مورد حمایت گروهی از کارشناسان قرار بگیرند که توصیه هایشان هرگز تغییر نمیکند، حتی اگر چند بار این توصیهها منجر به ناکامی شده باشند.
چرا مردم عادی آمریکا باید به نخبگانی اعتماد کنند که بارها شهروندان را گمراه کرده اند، نتوانسته اند آن طور که وعده داده اند عمل کنند، سهم همیشه بیشتری از ثروت ملت را برداشته اند و عواقب اندکی برای خطاهای گذشته شان متحمل شده اند؟ در این مرحله، به راحتی میتوان فردی را متقاعد کرد که «سیستم فاسد» است و رسانههای جریان اصلی پر از «خبر جعلی» هستند.
دونالد ترامپ در سال ۲۰۱۶ بلند نبود دروغ بگوید - برعکس، زندگی حرفهای او در کاخ سفید از روز اول بر اساس دروغ بنا شد -، اما او به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد، زیرا آمریکاییها دیگر باور نداشتند که به کسی به عنوان بیان کننده حقیقت میتوان اعتماد کرد. اگر این رشتهها را به هم ببافید، محیطی حاصلخیز برای نظریههای توطئه خواهید داشت، به خصوص بعد از اینکه بارها و بارها به آمریکاییها گفته شده است که آرایه وسیعی از دشمنان بی رحم در حال طرح ریزی برای ربودن آزادی آنها هستند.
در دهه ۱۹۵۰، این نظریه توطئه، ترس از نفوذ کمونیستها بود؛ پس از ۱۱ سپتامبر، این نظریه توطئه، ظاهرا خطر مهلک اسلام یا مهاجران یا "تهاجم پناهندگان" بود. هنگامی که شما متقاعد شوید که داعش یک تهدید موجودیتی است (و نه یک مشکل جدی، اما قابل مدیریت)، آنگاه متقاعد کردن شما به اینکه هیلاری کلینتون وزیر امور خارجه سابق، سرکرده یک حلقه کودک آزار است، چندان سخت نیست. خیلی بد است که ما زمان بیشتری را صرف نگرانی در مورد برخی از خطرات واقعی، مانند یک ویروس جدید و بسیار مسری نکردیم.
چیزی که من میگویم این است که اقدامات آمریکا در خارج از کشور، به ایجاد خطراتی که آمریکاییها اکنون در داخل با آن مواجه هستند کمک کرده است. آمریکا میخواست جهان را در آینه خود شکل بدهد و هنگامی که برخی از نقاط همین جهان مقاومت کردند، آنگاه آمریکا به شیوهای که بیشتر جوامع هنگام حمله انجام میدهند واکنش نشان داد. آمریکاییها ترسیده بودند، تهاجمیتر عمل کردند، به شکل واضح و راهبردی فکر نمیکردند و به اطراف نگاه میکردند تا مقصری پیدا کنند. آمریکاییها به جای اینکه به دنبال رهبرانی باشند که واقعاً به حل مشکلات واقعی که آمریکا با آن مواجه بود علاقهمند باشند، به میهن پرستی نمایشی تد کروز (سناتور جمهوریخواه) یا مایک پمپئو (وزیر خارجه سابق آمریکا) روی آوردند.
البته من اولین کسی نیستم که به این موضوع اشاره میکنم و دیدگاههایی که در بالا مطرح شد مسلماً همه ماجرا نیست. رسانههای اجتماعی به ما کمک کردند و ما را به اینجا رساندند. با ظهور چهرههایی در این رسانهها که نشان دادند شما میتوانید ثروتمند باشید و در عین حال نفرت گرا، وقیح و فریبکار هم باشید. من فکر میکنم جولیان زلیزر حق دارد که نیوت گینگریچ رئیس سابق مجلس نمایندگان کنگره را مقصر بخشی از این مشکل قلمداد کند.
علاقه نویت گینگریج به قدرت، به تنهایی بیش از هر کسی، توانست هنجارهای همکاری و مصالحه دو حزبی را از بین برد. تصمیم حزب جمهوریخواه برای گره زدن آینده سیاسی خود به تعیین غیرمنصفانه حوزههای انتخاباتی، سرکوب رای دهندگان و ... بدون تردید بخشی از مشکل است، البته به همراه روح منحرف شده خود ترامپ.
اما ارتباط ماجراجوییهای امپریالیستی در خارج از کشور و آشفتگی داخلی را نباید نادیده گرفت. جیمز مدیسون رئیس جمهور اسبق آمریکا (۱۸۰۹-۱۸۱۷) زمانی هشدار داد که «هیچ ملتی نمیتواند آزادی خود را در بحبوحه جنگ مستمر حفظ کند» و ما امروز به خوبی در هشدار او تأمل خواهیم کرد.
جنگهای بی پایان در خارج از کشور، مجموعهای از نیروهای سیاسی- نظامی گری، پنهان کاری، بیگانه هراسی، میهن پرستی افراطی، عوام فریبی و ... - را بوجود میآورد، همه این نیروها بر خلاف فضیلتهای مدنی هستند که یک دموکراسی سالم به آن وابسته است. اگر رئیس جمهور بایدن واقعاً میخواهد اختلافات آمریکا را در جبهه داخلی برطرف کند، باید کمتر در جاهای دیگر به دنبال آن باشد؛ در غیر این صورت، آمریکا به دیوارها و حصارهای محافظتی بزرگتر نیاز خواهد داشت، منظورم در امتداد مرزها نیست (بلکه در داخل کشور است).