امید بینیاز- تئاتر قبل از وبا، قامتی به بلندیِ ربع قرن داشت. ناگهان از شمالِ مدرسه دارالفنون قد کشید! سالنی که صد صندلی داشت و به میزبانی «مولیر» نشست. این، تاریخ تولد انسان فرهنگی نوین - مخاطب خاص- است. چون هربار که از خیابان ناصریه (ناصر خسرو) میگذشت، صدای «طبیب اجباری» در گوشش میپیچید؛ همزمان که روح زخمی معمار مدرسه (امیرکبیر) بر دیوار غمزده مینشست؛ در همانحال که مثل یک «دیزالو سینمایی» چهره «امیر» و «مولیر» یکی میشد!
احتمالاً ذهن خلاق بشر فرهنگی این تصویر را میساخت. چون سینمایی در کار نبود که تکنیک دیزالو، دو چهره را با هم یکی کند! سراسر جهان، یک غرب داشت؛ و یک «ینگه دنیا» که در آن سینماداری به نام توماس ادیسون به پیپ اش پُکی میزد. بعد شاپوی کهنه اش را به احترام تماشاگران از سر برمی داشت؛ تا در سالنی ۳۰ نفره، چند «جنتلمن» و «مادام» هنری، تصاویر متحرک ببینند. بعد هم لابد سر و کله برادران لومیر در پاریس پیدا میشد؛ تا برای «هنر هفتم» جشن تولد بگیرند!
اما این ور، در این جزیره فرهنگی دنیا، تئاتر بود. انجمن اخوت پا میگرفت، «لاله زار» به خیابانهای شهر راه مییافت. سالن ۲۵۰ نفری فاروس، آجر به آجر بالا میرفت. شرکت علمیه فرهنگ، شلوغ میگشت. گروه نمایش آزاد با تیک تاک ساعت، کار میکرد. سید علی نصر، شرکت کمدی ایران را پایه میگذاشت. جاهای دیگری، نبض دهها گروه تئاتری به آرامی میتپید. این دو سه دهه، رشدی صد ساله بود. تا اینکه کابوس وبا بر رویای شهر نشست. اگر سَرِمان را یک قرن به عقب برگردانیم، این جزیره فرهنگی در چند ثانیه، غرق میشود! بله، یک روز بد و بختک زدۀ ۱۲۹۹، خزانیتر از همیشه بود. شبح وبا بر ۹ میلیون ایرانی سایه انداخت.
«تهران زمین» بی شباهتی به زمین، به نکروپلیس یونانی (شهر مردگان) شبیه بود. میگویند وقتی رضا خان به پایتخت رسید، دورادورش فقط جنازه بود. چکمههای براق ژنرال میانسال، به لگد زدن به تخت کهنۀ قجری نمیخورد. فقط پچ پچ هایش با «سید ضیا» تنها موسیقی محزون روزگار بود. این ور، احمد شاه هنوز سکههای پدربزرگ(سلطان صاحب قَران) در گوشش صدا میداد. پس بی تفاوت به "شولای شاهی" به جامۀ جوان «شازده قجری» برمی گشت، گندمهای انبار شده اش را دو، سه برابر قیمت به «رعیت وبازده» قالب میکرد! آن دوران، بسیاری از مردم با کابوس طولانی وبا (۱۲۹۹-۱۲۹۶) مردند؛ زندگان هم برای مداوا به طلسم و جادو و جنبل، پناه میبردند. روزگاران همیشه غریب، بوده است، برادر! دیگر حال و روز تئاتر در آن باتلاق، مشخص است!
سرمان را یک قرن به جلو برگردانیم! نیازی نیست که بگوئیم تئاتر کجاست؛ دهها هزار متخصص، یا مخاطب میلیونی داریم. نه! کافیست به یک مورد اشاره کنیم. هر ساله دستِ کم ۲۰ گروه تئاتری ما در جهان اجرا دارند، ۲۰ گروه تئاتری دنیا هم به اینجا میآیند. این الفبای «تبادل فرهنگی» یا دقیق تر، گفت و گوی دو تمدن است. با اینکه سیاستمداری، این فرایند فرهنگی را قبلاً کپی و به نفع خود مصادره کرده که لابد خطابه سیاسی اش –گفت و گوی تمدن ها- تازه باشد!
با این حال، کرونا که آمد، دیگر کسی نیامد! گویی قفلی به بزرگی کرۀ زمین بر دَرِ تئاتر زده اند. سالن؛ ساکت، بازی؛ خاطره، و نمایش رفته رفته، به قصهها پیوسته است. بیرون، بازی بد زندگی، آدمها را به یک تئاتر تاریک، دعوت میکند. آنجا که کرونا پشت سر هر کسی، تپانچه به دست ایستاده است. اما ظاهراً تراژدی، روی دیگری هم دارد؛ کمدی!
تئاتر، نیست. ولی فضای مجازی پر از کمدیهای ریز و درشت است. انگار فقط «کمدی موقعیت» هم نیست. آن طور که چارلی چاپلین با سبیل هیتلری و گریم گدایان، دست به عصا شود و به قول لِف کُلشوف (پدر سینمای روس) معجزه کند. نه! اینجا بحث محتوایی است. پسماندهای خرافات در کمدی اجرا میشود؛ با سیاهی لشکرانی بیگریم که نه مثل چاپلین اندیشمند، بلکه نادان و ناشی بازی میکنند. یکی با «نمک» به نبرد کرونا میرود، دیگری با «نیش زنبور» و کسی هم، پیشنهادش «روغن بنفشه» است. یکی هم لیوان زرد شده فرانسوی را با سرخوشی، سرمی کشد! با دیالوگی نه چندان رمانتیک که دو کلمه است؛ ولی به باورش، درمانِ صد در صدیِ کروناست؛ نوشیدن «ادرار شتر»
این افراد، کاریکاتورهای کج و کوله نیستند! بیشتر به اشکال دیوار غارها شبیه اند؛ اشکالی که ناگهان از «عهد بوق» کنده شده و به دهکده جهانی امروز پرتاب شده اند. حالا، فقط قصه ابتذال ذهن این کاسب و آن کاسب نیست. شرحِ مداوای کرونا با ادرار شتر و وبا (طلسم) مطرح نیست. اشاره به تصویرِ تنهایی یک هنر در دل بحران است. هشدار به فروپاشی زیرساختهای نهادی فرهنگی(تئاتر) در زمانِ «واگیر» است.
تئاتر ایران در مسیر «کنج نشینی» نشسته است. یعنی هر ثانیه خطر «ایزوله» شدن در سرنوشت اش است. این یعنی در «دایره زمان» متوقف خواهد ماند؛ آنچنان که تئاتر «پسا وبا» تا مدتها، روزهای طلایی خود را ندید. بیشتر از یک دهه گذشت تا مثلاً «لیلی و مجنونی» بیاید و شمال و جنوب خیابان از ازدحام جمعیت بسته شود. باید کاری کرد. این کار در این «سرای بی کسی» تنها به دستِ خودِ خانواده تئاتر انجام میشود. وگرنه، باید دعا کنیم که این برگ سوخته در حافظه صد سالۀ تئاتر مدرن، دوباره ورق نخورد.