«این که چائوشسکو تشنه ثروت بود که حتی در نامگذاری خیابانهای کوچک هم دخالت میکرد که تحصیلات درستی نداشت اما خودش را نظریهپرداز بزرگی میدید که در توهماتش با اسکندر مقدونی و ناپلئون بناپارت و آبراهام لینکلن رقابت میکرد که کشورش را به معنی واقعی کلمه تباه کرد و به فساد کشید و عقب نگه داشت. جالب این که چند سالی، گویا از نیمههای دهه ۱۹۶۰ البته بدون تندادن به اصلاحات و تغییرات اساسی در نقش مصلح فرو رفت و مجوز برخی آزادیهای سطحی را صادر کرد. مثلا سانسور در مطبوعات کمتر شد و تلویزیون اجازه پخش بعضی برنامههای خارجی را پیدا کرد. اما خط قرمزهایی مثل ممنوعیت انتقاد از چائوشسکو و نزدیکانش یا افشای فساد نهادهای زیرمجموعهاش به جای خود باقی مانده بود. اما بعد، از اوایل دهه ۱۹۷۰ میلادی تحمل همین اندک آزادی را هم - که کسی واقعا نمیدانست حد و حدودش کجاست و از این سانسورچی به آن سانسورچی متفاوت بود - ناممکن دید.
ششم جولای ۱۹۷۱ در آن سخنرانی مشهورش که نطق جولای (ژوئیه) نام گرفت گفت ایدئولوژی بورژوایی و افکار ارتجاعی در جامعه ما رخنه کرده و مثل سد، راه ظهور انسان تراز نوین را بستهاند و ما برای بازسازی انقلابمان انتخابی جز زدودن این افکار از همه عرصهها، از مطبوعات و رادیو و تلویزیون گرفته تا ادبیات و حتی اپرا نداریم. همان زمان که تصفیه افکار جامعه را مهمترین اولویت حکومتش میدید و همه را هم به زور ملزم به پذیرش این اولویت میکرد، مردم در صفهای طولانی گوشت و میوه میایستادند و مرعوب اختناق حاکم، در سکوتی که نارضایتی عمیقشان را پنهان میکرد، انواع کمبودها را تحمل میکردند. هرچه مشکلات روزمره مردم بیشتر، صدای پروپاگاندای حکومت چائوشسکو هم بلندتر. به قول فرانک دیکوتر «همه جا صفهای طولانی وجود داشت. در قصابیها چیزی جز پیه خوک، سوسیس، دل و روده و پای مرغ پیدا نمیشد. هیچ میوهای جز مقدار کمی سیب در شمال و هلو در جنوب (و نه برعکس) نبود. کشور با کمبود انرژی مواجه بود و از هر سه چراغ، فقط یکی روشن بود و حملونقل عمومی یکشنبهها تعطیل بود.»
البته خودش و نزدیکانش در رفاه کامل، بدون کوچکترین دغدغهای زندگی میکردند و حتی دستشویی خانهشان را هم از طلا ساخته بودند. تازه چائوشسکو چند روزنامهنگار از کشورهای مختلف مثل فرانسه و آلمان و انگلیس و ایتالیا را با پرداخت پولهای هنگفت به خدمت گرفت تا زندگینامهای سفارشی برایش بنویسند و او را قهرمان پیشرو در شکلدهی به عصر جدید تصویر کنند. اما سرانجام حکومتش مثل خانهای بدون پی و ستون فرو ریخت و خودش هم همان روزها همراه با همسرش - که از خودش بدتر بود - تیرباران شد. سر به نیست کردن دیکتاتور ساقط شده پاسخی ساده به همه مشکلات کشور بود و به قول اسلاونکا دراکولیچ «مردم رومانی... پیش خودشان گفتند چرا با یک محاکمه مسائل را پیچیده کنیم؟ آمدیم و این زن و شوهر دیوانه اسم دیگر کسانی را بردند که دستوراتشان را اجرا میکردند... آن وقت تکلیف همین عاملان که الان سُرومُر و گندهاند و طوری رفتار میکنند که انگار از شکم مادرشان دموکرات زاییده شدهاند، چه میشود؟»