در دهمین سالگرد قتل فجیع معمر قذافی رهبر لیبی در ۲۸ مهر ۱۴۰۰ خورشیدی (۲۰ اکتبر ۲۰۱۱) حین فرار و احتمالا ترک کشوری که دههها حاکم بلامنازع آن بود، میتوان پرسید آیا لیبیاییها به دموکراسی رسیدند؟ آیا به صلح، عدالت و رفاه رسیدند؟ مگر مهمترین خواستهای جنبشها و انقلابها همین چهار فقره نیست: آزادی، عدالت، امنیت و رفاه؟ پس چگونه است که اکنون نه امنیت دارند، نه آزادی، نه رفاه و نه عدالت. یا دارند و ما خبر نداریم؟! و اگر خبر نداریم به خاطر آن است که دولت واحد ندارد و در طرابلس و بنغازی و جاهای معدود دیگر جدا جدا دارند زندگی خود را میگذرانند و کشتن همدیگر یا از قبایل دیگر نیز لابد بخشی از همین زندگی است.
اگر چنین است آیا قیام و برانداختن قذافی - اخالقائد - خطا بود یا همچنان باید زیر سیطرۀ او روزگار میگذراندند؟ چه شد که از خیمههای گونهگون کاخ باشکوه خود در طرابلس از تونلی تنگ و تاریک در شهر «سرت» سردرآورد و با چوب و چاقو به جان او افتادند و توهینآمیزترین رفتار ممکن که با تکه چوب یا خنجری با بدن او صورت پذیرفت نقطۀ پایان زندگی مردی شد که خدایگانگونه میزیست و حکومت میکرد؟
۳۰ سال قبل از آن اوریانافالاچی در پایان مصاحبه از قذافی پرسیده بود «آیا به خدا اعتقاد دارید؟» و سرهنگ خشمگینانه چنین واکنش نشان داد که چرا چنین سؤالی طرح میکند در حالی که میداند مسلمان است و خبرنگار زیرک در توضیح گفت: آخر، حس میکردم خود را خدا میدانید!
حکومت مطلق بیهیچ پاسخ و توضیح و کنترل و مشارکت بر سرزمینی وسیع و بیابانی، شهرهای معدود و فاصلۀ فراوان میان آنها با ذخایر نفت و جمعیت کم در شمال آفریقا و در همسایگی دریای مدیترانه، به معمر قذافی این امکان را داده بود که رؤیاپردازی کند و در حالی که مدعی بود هیچ مسئولیت حکومتیای ندارد و نظام لیبی را با کشورهای دیگر جهان نباید مقایسه کرد عملا همهکاره باشد به گونهای که وقتی نام لیبی را میشنیدی هیچ نام دیگری به ذهن متبادر نمیشد.
در گرماگرم بحرانی که قذافی تصور نمیکرد بپاید و موجب سقوط او شود کریستین امانپور خبرنگار ایرانی - آمریکایی با او مصاحبه کرد و کوشید خاطره گفتوگوی فالاچی را تازه کند و وقتی قذافی ادعا کرد او حاکم نیست، پرسید پس چرا همه جا حضور دارید و چرا در اجلاس سران سازمان ملل شما شرکت میکنید؟
با این همه از جنس دیگر رهبران عرب نبود. در برابر آمریکا و عربستان سعودی سر تسلیم و تعظیم خم نمیکرد و در جنگ ایران و عراق، کنار ایران ایستاد و اوایل و مطابق روایت محسن رفیقدوست، موشک رایگان هم به ما میداد.
سرهنگ، یک موجود متناقض بود. لباسهای عجیب و غریب میپوشید و در این دنیا بیش از هر موضوع دیگر به زنان و دختران علاقه داشت به گونهای که یک گارد ویژه از دختران جوان برای خود تشکیل داده بود که به دلایل سنی مدام نو میشدند و اگر تنها بخشهایی از کتاب «حرمسرای قذافی» اثر آنیک کوژان که با ترجمۀ بیژن اشتری به پارسی برگردانده شده نیز راست باشد نقاب از چهرۀ مردی برمیدارد که دوست داشت به عنوان رهبری انقلابی و مسلمان در سیمای پیامبران و مصلحان در نظر آید.
همین تناقضها سبب میشود احساس متفاوتی به او داشته باشیم. تا میخواهی او را دیکتاتور بخوانی باید به یاد آوری در لیبی قبیلهها تعیینکنندهاند و در قبیله هم حرف اول و آخر را رئیس قبیله میزند. اگر بخواهی او را رهبری آزادیبخش بدانی یاد رفتار او با امام موسی صدر میافتی که دیگر شکی باقی نمانده هر اتفاقی برای او رخ داده در خاک لیبی بوده و گفته میشود در پی بحثی طولانی با رهبر ایرانیتبار شیعیان لبنان او را برای رهبری جهان عرب، رقیب خود و مزاحم احساس میکند و تصمیم به حذف او میگیرد.
تا میخواهی مانند صدامحسین بدانی به یاد میآوری که با دیکتاتور عراق، همراهی نکرد. قذافی شبیه هیچ دیکتاتور دیگری نبود و به همین خاطر نگاه به او متفاوت است اگرچه دیکتاتورها در یک وجه، مشترکند و آن هم این است که اکسیژن هوا را میمکند و نمیگذارند نفس بکشی و مردمان برای آنکه بتوانند نفس بکشند و نه الزاماً برقراری حکومت دموکراتیک با مدل غربی او را برمیاندازند و اگر بعد گرفتار میشوند یا گرفتارتر به این معنی نیست که جای درست و حق نشسته بودند.
قذافی اگر در پی تسری موج بهار عربی از مصر و تونس به لیبی دست به سرکوب مردم خود نمیزد و اگر اشتباه حسنی مبارک در تلاش برای انتقال قدرت به فرزند خود در نظامی به ظاهر غیر سلطنتی را تکرار نمیکرد، شاید به این سرنوشت دچار نمیشد.
یک روایت، اما این است که کاروان او را که داشت از مهلکه میگریخت نیروهای ناتو و مشخصا فرانسویها شناسایی کردند و از بمباران آنها به تونلی پناه بردند و سرهنگ را با آن وضع فجیع کشتند تا بسیاری از اسرار برملا نشود، چون اهل رشوه و هدیههای کلان بود و با برخی سیاستمداران اروپایی خاصه در ایتالیا و فرانسه نرد عشق میباخت.
قذافی، تمام تجهیزات هستهای را بار کشتی کرد، اما باز رضایت ندادند و کمر به حذف او بستند. میتوانست رفتارهای دیگری پیشه کند تا ایران مانند سوریه حمایتش کند، اما جدای مانع امام موسی صدر، تهران به لیبی دیگر اعتماد نداشت.
این سطور نشان میدهد که حس متفاوتی در قبال قذافی دارم و نمیتوانم او را مانند حسنی مبارک یا صدام حسین بدانم، چون جاذبهها و خدماتی هم داشت، اما حس خدایی هر بشر دوپایی را به انحطاط میکشد و قذافی هم چنین شد چندان که میپنداشت «کتاب سبز» او که حاصل توهمات و تخیلات او و گاه بیان نکتههای بدیهی به مثابۀ کشفی بزرگ بود، مقدس است.
در همان مصاحبه قذافی از فالاچی میپرسد: کتاب سبز را خواندهاید؟ خانم خبرنگار پاسخ میدهد: همان که به اندازۀ کیف لوازم آرایش من است؟!
این مکالمه نشان میدهد به دو دنیای متفاوت تعلق دارند. یکی از دوستان که سالها پیش در لیبی با سفارت ایران یا رایزنی فرهنگی همکاری داشت خاطرۀ جالبی از او نقل میکرد و میگفت در دیداری پرسید کدام شما از تاریخ و فرهنگ و تاریخ صدر اسلام سر در میآورید و من دست بلند کردم و گفت: شما بمانید. میهمان من. گفتم پروتکلهای سیاسی اجازه نمیدهد. با سفیر تماس گرفتند و او اجازه داد.
قذافی گفت میخواهیم با هم بحث کنیم و دیدگاه شیعیان دربارۀ «معاویه» را به چالش کشید و گفت: چرا اینقدر با «خالالمؤمنین» مشکل دارید و اندک اندک میترسیدم که به سرنوشت امام موسی صدر دچار شوم، اما به سفارتخانه اطلاع دادم تا در جریان باشند و بحث جدی درگرفت و علاقۀ شدیدی نشان میداد بر سر مسائل تاریخی بحث کند و ساعتها به طول انجامید و گفتارها و رفتارهای متفاوتی با تمام سیاستمداران داشت.
او هم میگفت نمیدانستی با یک سیاستمدار روبه رویی یا یک نظامی. یک مسلمان واقعی است که عاشقانه نام پیامبر را بر زبان میآورد یا مثل معاویه زیرک است یا دیوانهای است که یک کشور و سرزمین وسیع و میلیاردها دلار پول بیزبان در دست اوست یا قاتل امام موسی صدر است یا وقتی علیه آمریکا و عربستان صحبت میکند یک قهرمان است و واقعا گیج شده بودم.
هر چه بود، اما پایان فجیع زندگی معمر قذافی نشان داد که دیکتاتورها نه به دیگران که به خودشان نیز رحم نمیکنند و مصداق این سخن شاعرند: «چنین که دست تطاول به خود گشاده، منم!»
لیبی، امنیت و رفاه داشت و معترضان میپنداشتند که دو ضلع دیگر (عدالت و امنیت) را با برانداختن قذافی به دست میآورند، اما از نابختیاریهای جهان سوم همین است که وقتی از این مربع (امنیت، رفاه، آزادی و عدالت) یک یا دو ضلع را داری و در پی بقیه هستی یا به آنها نمیرسی یا آنچه را که داشتی نیز از کف میدهی!
چندان که ایرانیان پیش از انقلاب مشروطه امنیت داشتند و در پی عدالت و آزادی برآمدند تا به رفاه برسند و به خاطر تبعات جنگ اول جهانی امنیت را هم از دست دادند و رؤیای آزادی و عدالت را فروگذاشتند و به رضاشاه تن دادند تا امنیت بیاورد. انگار که در جهان سوم، این چهار (امنیت، عدالت، آزادی و رفاه) قابل جمع نیست و لیبی هم از این قاعده مستثنی نشد و میخواست در کنار امنیت و رفاه به آزادی و عدالت برسد، اما آن دو را هم از کف داد.
با این همه آیا باید به قذافی به مثابه نوستالژی نگریست و از رفتن او متأسف بود؟ نه! دیکتاتورها اکسیژن هوا را میمکند و در غیاب هوای آزاد و اکسیژن لازم برای حیات خود نیز از نفس میافتند. سرنوشت قذافی و آن چوب یا خنجر، اما این پایان را به فجیعترین شکل ممکن رقم زد. قذافی را آن جوان شورشی نکشت. سرهنگ را خودش کشت. اگر حداقلی از مناسبات کلاسیک نیز حاکم بود قتل نباید به سقوط بینجامد و تا موج بهار عربی به لیبی رسید تدبیری نشان میداد و همین البته نشان میداد پیش از آن که کشته شود افتاده بود.
منبع: عصرایران/ مهرداد خدیر