«خانه امن» اگر چه خانهای است میان خانههای دیگر، اما ساکنانش برای درمان دردهایشان و برای رهایی از رنجهای روزگار به این سرا پناه آوردهاند. دختران خانه سلامت در خانه امن دولتآباد از خانه پدری ناامن خود به این مرکز پناه آوردهاند تا با امید به آینده زخمهای باقیمانده از خانه پدری را التیام بخشند.
در این خانه از دخترانی میگوییم که در بهترین سالهای کودکیشان بدترین شکنجهها و رنجها را کشیدهاند. دخترانی که از آزار و اذیت و تهدید به مرگ گرفته تا آزار و اذیت جنسی از سوی نزدیکترین و عزیزترین افراد خانواده را تجربه کردهاند.
به علت رعایتهای پروتکلهای بهداشتی امکان حضور در خوابگاه و خانه سلامت دختران وجود ندارد و من در اتاق مدیریت منتظر دخترانی هستم که قرار است در این گزارش مرا همراهی کنند. "سارا" مانتوی آبی به تن دارد و شال سفید رنگی روی سرش است و گهگاهی هم از سرش میافتد. میگوید ۱۸ سال دارد، اما جثهاش ظریفتر از سنش به نظر میرسد. اگرچه ماسک بر صورت دارد، اما آثار زخمهای عمیق و کهنه چاقو همچنان بر سر و صورت زیبایش دیده میشود. سارا حدود دوسالی است که به خانه امن دولتآباد در شهر ری آمده است.
به او میگویم آیا تمایلی دارد درباره خانوادهاش با هم گپ بزنیم و سارا اینطور پاسخ میدهد: «بله، مشکلی ندارم. آن روزها برای من دیگر گذشته است» وی ادامه میدهد: «شرایط خانواده ما بسیار بد بود. من اولین فرزند خانواده بودم و از زمانی که به دنیا آمدم و به یاد دارم، خانواده یعنی مادر و پدرم من را نمیخواستند برای همین مدام من را آزار میدادند و کتک میزدند.»
او از روزی میگوید که پدرش او را از پلههای خانه به پایین پرت کرده است: «پدربزرگم برایم تعریف میکرد که وقتی سه ساله بودم، پدرم من را از ۲۰ پله به پایین پرتاب کرده و اگر پدربزرگم نبود، قطعا من در آن سقوط جان خود را از دست میدادم. تا زمانی که پدربزرگم زنده بود، باز کمی هوای من را داشت و شرایطم بهتر بود اما با رفتن او همه چیز سختتر شد.»
چون شبیه یکی از اقوام پدرم بودم نباید زنده میماندم
از سارا میپرسم چرا پدر و مادرت با تو این رفتار را داشتند، مگر تو اولین فرزند آنها نبودی، در پاسخ میگوید: «چون شبیه یکی از اقوام پدرم بودم، برای همین مدام من را میزدند و میگفتند، نباید زنده بمانم. حتی غذا هم به من نمی دادند و من اجازه نداشتم با آنها غذا بخورم. اگر میخوابیدم من را با کتک بیدار میکردند و مدام آزارم میدادند.»
وی با بیان اینکه پدرش به شیشه اعتیاد داشته و مادرش هم از لحاظ روانی به گفته مددکارش در شرایط مناسبی قرار نداشته است، ادامه میدهد: «پدر و مادرم هیچ وقت رفتاری را که با من داشتند با خواهر و برادرهایم که بعد از من به دنیا آمدند، نداشتند. من حق مدرسه رفتن نداشتم. من حق خوابیدن و غذا خوردن نداشتم، مدام من را با چاقو، تیغ، چوب و ... میزدند. این رفتار پدر و مادرم باعث شده بود که خواهر و برادرهایم نیز با من بدرفتاری کنند و گاهی اوقات از آنها هم کتک میخوردم.»
بدنم را با ذغال میسوزاند
با تعجب بیشتر از سارا میپرسم؛ فقط چون شبیه یکی از اقوام پدرت بودی تو را کتک میزدند و او در پاسخ میگوید: «بله، ظاهرا این فامیل ما به گفته پدرم حق او را خورده بود و من چون شبیه او بودم، نباید در خانه میماندم. یک بار خواب بودم که با سوزش عجیبی روی کمرم از خواب بیدار شدم و دیدم پدرم کتری آب جوش را روی کمرم خالی میکند و میگوید نباید در خانه من بخوابی.»
در حالی که قطرات اشک از چشمانش سرازیر شده ماسکش را پایین میآورد و میگوید: «اثرات چاقو را روی صورتم ببین اینها همه کار پدرم است. او من را با چاقو میزد و گاهی اوقات با ذغال بدنم را میسوزاند.»
وی تصریح میکند: «من در این سالها همیشه یواشکی غذا میخوردم. برایم باورش هنوز هم سخت است که پدر و مادرم با من چنین رفتاری داشتند. چندین بار قصد کردم تا خودم را بکشم، اما فقط یکبار این کار را انجام دادم که البته موفق هم نشدم.»
یکباره گویا سارا یاد موضوعی میافتد و میگوید: «ما یک زیرزمین هم داشتیم.» در ادامه از صحبتش منصرف میشود؛ از او میپرسم تو را آنجا زندانی میکردند، اینطور میگوید: «آنجا خیلی سیاه بود» و بعد ادامه میدهد: «اصلا بگذریم.» میگویم؛ باشه اگر اذیت میشوی ادامه نده.
به گفته مددکار مرکز، همسایهها متوجه میشوند که در سرمای زمستان پدرش او را بدون لباس در حیاط منزل نگه داشته و آب سرد روی بدنش میریزد و ناگهان چاقویی را بر میدارد و میخواهد سر سارا را از بدنش جدا کند که فورا همسایهها با اورژانس اجتماعی تماس میگیرند و با ورود و دخالت نیروهای اورژانس اجتماعی سارا از منزل پدریاش بیرون میرود و به بهزیستی منتقل میشود.
سارا با بیان اینکه مادرم، پدرم را معتاد کرد، میگوید: «وقتی اورژانس اجتماعی من را به بهزیستی منتقل کرد من ۱۴ ساله بودم صورتم بسیار داغون بود، دو سالی در بهزیستی با ۴ دختر دیگر قرنطینه بودیم که آنها هم شرایطی مانند من داشتند.» بعد با خنده میگوید: «البته مددکارم میگوید شرایط من از همه کسانی که تا به امروز دیده بدتر بوده و هیچکسی مثل من نبوده است.»
اگر من پدر و مادر داشتم الان اینجا نبودم
از سارا میپرسم از خانوادهات خبر داری و در پاسخ میگوید: «از مددکارم شنیدم که مادرم با خواهر و برادرهایم خانه را ترک کرده و پدرم تنها زندگی میکند و میگویند زبالهگرد شده است. البته برای من مهم نیست آنها چه کار میکنند، اگر من پدر و مادر داشتم که الان اینجا نبودم. همان زمان در پی شکایتی که بهزیستی از خانوادهام کرده بودند، برای پدرم زندان بریده بودند، اما رضایت دادم. من این دنیا آنها را میبخشم اما آن دنیا از آنها نمیگذرم. از وقتی اینجا آمدم از کلاس اول جهشی درس میخوانم و یک سری کارهای هنری هم یاد گرفتهام. آن موقع که در قرنطینه بهزیستی بودیم، زندگیمان را به صورت صوتی میگفتیم و قرار شده بود از روی آن کتاب بنویسند.»
از او میپرسم برنامهات برای آینده چیست و میخواهی چه کاره شوی، سارا با خنده میگوید: «من اگر بخواهم افسرده شوم، نمیتوانم آیندهام را بسازم. این وقایع برای گذشته من است و اگر بخواهم مدام به آنها فکر کنم اذیت میشوم.»
مدیر خانه امن دولت آباد که در کنار ما حضور دارد، میگوید: «سارا دختر بسیار با انگیزهای است و همه از او راضی هستند، او در اینجا به هر کسی که بتواند کمک میکند. کلی هنرهای دستی یاد گرفته و تاکنون از طریق همین صنایع دستی که یاد گرفته و در نمایشگاه به فروش رسانده، توانسته ۱۰ میلیون تومان پسانداز داشته باشد و در کنار آن برای خودش کلی طلا بخرد.»
داستان زندگی دختران خانه سلامت دولت آباد بسیار دردناک و غمانگیز است. چگونه ممکن است، برادر و خواهری با خواهر یا برادر خود بدرفتاری کرده و او را مورد آزار قرار دهد، در حالی که بعد از پدر و مادر پشتیبان فرد در خانواده خواهر و برادر او هستند. "راحله" یکی دیگر از دختران خانه سلامت است؛ مددکار میگوید وقتی او را به خانه سلامت آوردند از ترس خود را در یک پتو پنهان کرده بود و از آن خارج نمیشد.
برادرم من را در حمام زندانی میکرد
حدود چهارسالی است که راحله توسط نیروهای اورژانس اجتماعی از خانه ناامن پدری به خانه امن دولت آباد منتقل شدهاست. او حالا در دورههای درمانی شرکت میکند و علاوه بر درمانهای مشاورهای از درمانهای دارویی نیز استفاده میکند. با او درباره خانواده و روزهایی که در کنار آنها سپری کرده، گفتگو میکنم و میگوید: «در خانه وضعیت خوبی نداشتم. مدام در خانه زندانی بودم. هیچ جا نمیرفتم. برادرم من را اذیت میکرد و مدام من را در حمام زندانی میکرد. مادر و خواهرم هم رابطه خوبی با من نداشتند، فقط پدرم کمی با من مهربان بود، اما برادرم مدام من را آزار میداد.»
وی با بیان اینکه مادرش از ناراحتی اعصاب و روان رنج میبرده است، میگوید: «خواهرم درس میخواند و دانشجو بود، البته مشکلات عصبی داشت و بعد از مدتی دانشگاه را رها کرد، من مدرسه نمیرفتم. مادرم که بیمار بود و پدرم هم هروئین مصرف میکرد و برادرم هم مشکلات عصبی داشت. برای همین من را مدام در حمام میانداخت. حتی غذایم را هم داخل حمام میخوردم.»
دلم برای خانهمان تنگ نمیشود
او که مدت ۴ سال در این مرکز زندگی میکند، ادامه میدهد: دلم که برای خانه تنگ نمیشود، گهگاهی هم پدرم میآید و به من سر میزند و همین برایم کفایت میکند. الان ۲۲ سال دارم و تلاش میکنم تا به صورت جهشی دبستان را تمام کنم و بتوانم وارد راهنمایی شوم.
نقشه شوم برادر برای بازگشت ریحانه به خانه
قصه پرغصه دختران خانه سلامت دولتآباد فقط به کتک و آزار جسمی ختم نمیشود، گاهی اوقات شرایط خانه سختتر از آن چیزی است که بتوان حتی برای کسی تعریف کرد. چطور میتوان برای کسی گفت که برادرت آن که باید حامی تو باشد، به دنبال آزار و دست درازی به توست. ریحانه نوجوانی است که در خانه توسط برادرش آزار جنسی میدیده است. در حالی که او به شدت به درس و مدرسه علاقه داشته، اما همین موضوع باعث افت تحصیلی او شده بود و همین موضوع باعث میشود تا معلم مهربان و دلسوزش با او صحبت کرده و متوجه روزگار تلخ ریحانه شود.
مددکار مرکز میگوید: «معلم مدرسه طی تماس با اورژانس اجتماعی موضوع کودکآزاری را اطلاع داده و مددکاران اورژانس اجتماعی در مدرسه حاضر شده و ریحانه را از همانجا به مرکز منتقل میکنند، اما برادر ریحانه بارها از مسئولان اورژانس اجتماعی شکایت کرده و حتی آنها را مورد ضرب و شتم قرار داده است، اما خوشبختانه دادگاه رای را به بهزیستی میدهد و ریحانه برای همیشه از خانه خارج میشود.
اما با این حال برادر شیطان صفت او باز هم برای برگرداندن ریحانه به خانه با همکاری مادرش نقشه میکشد.مادر ریحانه به معلم مدرسه این اطمینان را میدهد که بدون اینکه مشکلی ایجاد شود، ریحانه میتواند بیاید و وسایل مدرسه و کتابهایش را از خانه ببرد، اما به محض ورود ریحانه به خانه برادر مانع ورود مددکاران اورژانس شده و او را در خانه حبس میکند. ماموران اورژانس اجتماعی با همکاری پلیس و آتشنشانی دو سازمانی که همیشه همراه اورژانس اجتماعی هستند، میتوانند وارد خانه شده و ریحانه را دوباره از منزل خارج کنند.
مددکار مرکز با بیان اینکه پدر ریحانه مدتها پیش فوت شده است، ادامه میدهد: «ظاهرا مادر ریحانه در جریان اتفاقاتی که در خانه برای او میافتاده بوده است، اما به دلیل اینکه از داروهای اعصاب و روان استفاده میکرده، هیچ واکنشی نشان نمیداده است. ریحانه در زمانی که از سوی برادرش مورد تعرض جنسی قرار گرفت، فقط ۱۲ سال داشته و این اتفاق طی دو سال چندین بار برای او رخ داده بود. او دختر بسیار باخدا و باتقوایی است و تا مدتها احساس گناه میکرد و میگفت خدا او را به خاطر این گناه نمیبخشد. او با اینکه دو سال است از خانه خارج شده و به مرکز آمده، اما همچنان شبها کابوس میبیند و استرس و اضطراب دارد و همچنان تحت درمانهای دارویی و مشاورهای تیم درمانی مرکز قرار دارد.
مددکار مرکز قبل از ورود ریحانه به اتاق درباره اتفاقات تلخی که برای این دختر نوجوان افتاده است، توضیح میدهد و بعد از آن ریحانه به اتاق میآید؛ دختر نوجوان محجبهای که بسیار باادب و البته خجالتی است، روبرویم مینشیند. صدایش بسیار آهسته است. از او میخواهم تا ماسکش را از روی صورتش بردارد. ریحانه ۱۶ ساله، دخترکی محجوب و دوست داشتنی است که متاسفانه در قشنگترین روزهای نوجوانیاش توسط برادرش مورد آزار و اذیت قرار گرفته و روزهای شیرین نوجوانی به سیاهترین روزها برایش تبدیل شده است.
بدون هیچ صحبتی درباره گذشته و خانوادهاش از ریحانه درباره وضعیت تحصیلیاش میپرسم، میگوید: «دانش آموز دوره یازدهم هستم. وضعیت درسیام بسیار خوب است. این موضوع را مددکار مرکز تایید میکند» و میگوید: «ریحانه از دانشآموزان بسیار خوب مرکز است.»
نگاهم به دستان ریحانه است که آنها را از استرس بهم فشار میدهد. به او میگویم آرام باشد و میپرسم دوست دارد در آینده چه کاره شود، چشمانش برقی میزند و باذوق میگوید: «دوست دارم در دانشگاه فرهنگیان درس بخوانم و میخواهم معلم دینی شوم.»
پدرم بدبین بود و مادرم را بسیار کتک میزد
"نازنین" دختر دیگری است که در خانه سلامت دولتآباد حضور دارد. او هم ۱۴ ساله است و به گفته مددکارش حدود شش ماه پیش از خانه خواهرش خارج شده و از یکی از شهرهای استانهای شرقی کشور به تهران آمده است.
صحبتم با نازنین را درباره سفرش به تهران آغاز میکنم و میگویم چرا به تهران آمدی؟ و او در پاسخ میگوید: «شهرستان پیش خواهرم بودم، اما آمدم تهران که مدتی را با مادرم زندگی کنم.»
از او میپرسم با خواهرت زندگی میکردی و اینطور ادامه میدهد: «پدرم سال ۹۰ مادرم را از خانه بیرون کرد. من آن موقع ۵ سال داشتم پدرم فقط دو برادرم را نگه داشت و خواهرم که تازه ازدواج کرده بود من را به خانه خودش برد. پدرم هم خانهمان در خاک سفید را فروخت و دوباره ازدواج کرد.»
او در صحبتهایش از روزهایی میگوید که پدر و مادرش هر دو معتاد بودند و مادر مجبور بوده برای تامین هزینههای مواد در خانههای مردم کارگری کند، اما پدرش که بسیار بدبین بوده، همیشه به او نسبتهای ناروا میداده و همین موضوع باعث جر وبحث بین پدر و مادرش میشده و در نهایت پدر، مادر را کتک میزده و حتی مادر یکبار هم اقدام به خودکشی کرده است.
پدر نازنین مادر او را سالها پیش معتاد کرده بود تا بتواند در کنار او به مصرف موادش ادامه دهد، نازنین درباره پدر و مادرش تصریح میکند: «زمانی که پدرم ما را از خانه بیرون کرد، ۷ سال بود که از پاکی مادرم میگذشت، اما او وقتی به خانه مادر بزرگم برگشت دوباره اعتیادش را شروع کرد، چون مادر بزرگم هم معتاد است.»
پدرم هیچ وقت من را نمیخواست
وی درباره برادرهایش میگوید: «آنها هم الان با مادرم زندگی میکنند. چند سال پیش پدرم به برادرم تهمت زد که با همسرش رابطه دارد و بچههایش هم از برادر بزرگترم هستند، برای همین برادرهایم از خانه بیرون آمدند و پیش مادر و مادر بزرگم رفتند و الان با هم زندگی میکنند. من سال ۹۸ مدتی را پیش مادرم بودم، اما من نمیخواهم با آنها زندگی کنم، چون مادرم معتاد است. خواهرم هم دیگر شرایط نگهداری من را ندارد و برای همین با نیروهای اورژانس اجتماعی به اینجا آمدم.»
پدر نازنین برادرهای او را نیز برای تامین پول مواد به گدایی میفرستاده است. وی درباره ارتباطش با پدرش میگوید: «پدرم من را نگه نمیداشت. اصلا از ابتدا هم من را دوست نداشت. او شغل آزاد دارد و الان هم دو تا بچه دارد. من چند بار به منزلش رفتم اما دوست نداشتم آنجا باشم چراکه پدرم هیچ وقت به من محبت نکرد. او هیچ وقت من را نمیخواست و انتخابش را کرده بود. در واقع پدرم هیچ وقت ما را نمیخواست.»
مددکار نازنین درباره وضعیت او میگوید: «چون نازنین از شهرستان به تهران آمده، ما با شهرستان مربوطه نامهنگاری کردیم و درباره وضعیت خانواده و خواهر او جویا شدهایم و پس از پاسخ استعلام مرکز اورژانس اجتماعی در شهرستان وضعیت او را مشخص خواهیم کرد و البته ممکن است او را دوباره به شهرستان برگردانیم.»
نازنین وقتی حتی از آرزوهایش هم صحبت میکند باز به رنجی که خودش در این سالها کشیده اشاره میکند و میگوید: «میخواهم وکیل شوم تا بتوانم به تمامی دخترانی که مانند خودم قربانی خشونت خانگی میشوند، کمک کنم.»
ساکنان درد کشیده و رنجور خانه امن این روزها در سایه تلاشهای مددکاران و مدیر مهربان مرکز دولتآباد، با امید به آینده روزگار امن و آرامی را میگذرانند، آرامشی که هیچ وقت در خانه پدر و در کنار خانواده نداشتند.