این نامه را مؤسسه الف. بامداد در اختیار روزنامه «شرق» قرار داده است که به مناسبت نودوششمین زادروز احمد شاملو منتشر میشود.
تهران ــ ۲۳/۱/۱۳۳۱
آقای کیوان عزیزم...
امروز شنبه است و من با آنکه قرار بود اکنون در راه باشم، در خانه نشستهام. میتوانستم امروز را بعنوان آخرین روز اقامتم در تهران پیش شما بیایم و با شما باشم، امّا با آنکه در خانه ماندن حوصلهام را بکلی تنگ کرده است بخودم فشار آوردم و بیرون نیامدم... مثل اینست من خودم را محکوم کردهام که در تهران رنگ خوشبختی و خوشوقتی را نبینم؛ با خودم فرض میکنم که اصولاً یک قانون فیزیکی که طبق آن هوا و محیط تهران روی اعصاب من بد عمل میکند، نمیگذارد در این شهر من راحت و بیخیال بمانم؛ و بر طبق همین «تصمیم»، با آنکه از دیشب زندگی من رنگ و جلا و راه دیگر گرفته است، امروز را هم که برای دیدن آخرین غروب تهران در این شهر ماندهام، کسل و افسرده و بیحوصله در خانه میگذرانم، و فقط از فردا صبح که براه میافتم، شروع میکنم که از امیدم گرمی بگیرم، و شور و شادمانییی را که بالاخره بدست آوردهام بمصرف راه آیندهام برسانم.
دیشب عموی ناهید بمنزل پسرعمو آمد و تا ساعت ۱۱ صحبت کردیم. من برای چند لحظه در زندگیم آدم حسابگری شدم و تصمیم گرفتم برای باز کردن راهی که نیمی از آنرا کور کرده بودند، از حرفهایم استفاده تیشه را بکنم، و ... موفق هم شدم! ــ موفق شدم از او قول بگیرم که «از فروخته شدن برادرزادهاش که اینهمه باو اظهار علاقهمندی میکند جلوگیری کند» و او در حضور پسرعمو این قول را بمن داد، مرا بوسید، و بمن گفت آخر اینهفته برای انجام این کار سفری بآن شهر خواهد کرد...
کیوان عزیزم... حالا میتوانم ادعا کنم که من «آدم حسابی» شدهام... در زندگی اگر امیدی نباشد باید فاتحهاش را خواند؛ و من تا دیشب هرگز امیدی نداشتهام. این زندگی، تاکنون، ستارهای بوده که فروغی نداشته نمیتوانسته بدرخشد، این امیدواری مرا چنان روشن کرده است که از ابتدای فردا صبح سر پایم بند نخواهم شد.
بگذارید برایتان بگویم، اگر راه میرفتهام حال محکومی را داشتهام که بسوی دار میرود؛ زیرا من بدون کوچکترین دلیلی سالها زنده بودهام؛ و با آنکه برای زندگی مفهومی جز دوست داشتن نمیشناختهام، منفور تمام کسانی بودهام که میگفتهاند مرا دوست دارند. همان آدمها که میدانستهاند مرا با یک جرقه دوست داشتن خاکستر میتوان کرد، مرا بصف خود راه ندادند. من در تمام دوست داشتنهای خودم ــ از دوست داشتنهای فردی تا اجتماعی ــ شکست خورده بودم. مثل مگس، باین شیرینی جذبم میکردند و آنوقت بالم را میکندند و امشی بهم میزدند... کینهای از این مردم بیمحبت در دلم گره میخورد، امّا نمیتوانستم حرفی بزنم، امّا نمیتوانستم کینه بورزم، زیرا نمیتوانستم ببینم که به دوست نداشتن متهم شدهام، زیرا بعقیده من معنای زندگی همیشه این «دوست داشتن» بوده است.
ابتدا دوست داشتن، در نظرم حکم نمکی را داشت برای زندگی؛ پس از آن شکستها شروع شد و انقدر ادامه یافت که بعدها دوست داشتن برایم حکم همه زندگی را پیدا کرد. من چطور میتوانستم حرفی بزنم که مرا بزنده نبودن متهم کند؟ ــ، امّا از این مردمی که دوست داشتن یک قلب قرمز و پر ضربان را با «نوعی ریای پلیسانه» اشتباه میکنند، کمکم کینهای در من جوشیده بود. چرا نمیخواستند من دوستشان داشته باشم؟ من جز اینکه آنها ازین راز آگاه باشند چیزی ازشان نمیخواستم، چرا آنها ازین دانستن پاک طفره میرفتند؟ ــ من حتی پیش رفیقمان سروش گریه کردم. چرا انسانها نمیخواستند مرا زیر این سایبان راه بدهند؟ من با خودم حساب میکردم که زیر این سایبان ایستادن حق منست، آنها چرا میخواستند مرا وادار کنند که این حق مسلم خودم را گدائی بکنم؟ ــ این فشار که کسی از سنگینی آن آگاه نبود، چیزی نمانده بود که مرا وادارد قبل از آنکه کینه پاک من کثیف و آلوده شود خودم را تمام کنم... باور کردن این مطلب قدری سنگین است، این را متوجه هستم، امّا اگر بدانید من چقدر میخواهم پاک باشم، قبول این سخن از سنگینی خودش میکاهد... حالا من از این خطر جستهام. ناهید من خواهد آمد و تمام محبت مرا از کینههای پاکی که دارم جدا خواهد کرد، و خواهد گذاشت مردمی را که دوستان ما دشمنوار پرستیدهاند، من بزلالی قطره اشکی بسرایم. چقدر امید برای زیستن لازم است!
بقیه این نامه را دارم از گرگان مینویسم...
امروز دوشنبه است، حالم خوبست، هیچگونه ناراحتی احساس نمیکنم و حرف تازهای ندارم که برایتان بگویم. دوستان را میبوسم. منتظرم برایم کتاب و نامههای مفصل بفرستند. تمنای من اینست که گاهی بعبدالله پسرعمو سری بزنید که تنها و «احمق» باقی نماند.
با تمام ارادت
ا. صبح