او گفت: تازه به 14 سالگی رسیده بودم که یک روز در خیابان عاشق یک جوان تهرانی شدم که برای مسافرت به مشهد آمده بود. این آشنایی خیابانی خیلی زود به ازدواج انجامید و من و لطفعلی زندگی مشترکمان را آغاز کردیم اما از همان ابتدا بر سر محل اقامت دچار اختلاف شدیم. لطفعلی دوست داشت در تهران بماند و در آن جا کار کند اما من حاضر نبودم از خانواده ام جدا شوم به همین دلیل وقتی پسرم به دنیا آمد لطفعلی او را برداشت و با خودش به تهران برد به طوری که من حتی نتوانستم چهره فرزندم را ببینم. از آن روز به بعد خیلی به دنبال پسرم گشتم ولی نتوانستم او را پیدا کنم. در همین حال همسرم مرا طلاق داد و من به ناچار به خانه پدرم بازگشتم.
در حالی که بسیار افسرده و گوشه گیرشده بودم روزی یکی از همسایگان مادرم مرا برای مردی خواستگاری کرد که همسرش به شدت بیمار بود. اما مادرم به او پاسخ منفی داد و تاکید کرد تا زمانی که «اسکندر» همسرش را طلاق نداده است دخترم نمی تواند با او زندگی کند. آن زمان من 19 سال بیشتر نداشتم و اسکندر هم به ازدواج با من اصرار می کرد بالاخره او با چرب زبانی مرا به عقد دایم خودش درآورد بدون آن که این ازدواج در شناسنامه اش ثبت شود.
حدود دو سال با اسکندر زندگی کردم و در این مدت او نه تنها امکانات رفاهی را برایم فراهم کرد و مرا به مسافرت های خارج از کشور برد بلکه یک خودروی صفر کیلومتر برایم خرید اما در همین زمان همسرش متوجه ماجرا شد و دست به خودکشی زد به همین دلیل اسکندر مدعی شد نمی تواند همسر بیمارش را طلاق بدهد! من که شرایط را این گونه دیدم با گرفتن مهریه و حق و حقوقم از او طلاق گرفتم و به خانه پدرم بازگشتم.
مدتی بعد از این ماجرا یک روز با خودرو تصادف کردم و آن را برای تعمیر به یک تعمیرگاه در حاشیه شهر بردم. روزی که قرار بود خودرو را تحویل بگیرم به همراه یکی از دوستانم به تعمیرگاه احمد رفتیم که قرار بود با همان دوستم ازدواج کند به همین دلیل هم «بتول» مرا برای تعمیر خودرو به تعمیرگاه او معرفی کرده بود اما وقتی خودروام را از تعمیرگاه بیرون آوردم احساس کردم احمد مرا تعقیب می کند طولی نکشید که خانواده اش را به خواستگاری من فرستاد و مدعی شد از ازدواج با بتول منصرف شده است .
خلاصه آن روز من ماجرای دو ازدواج قبلی ام را برایش بازگو کردم و او هم همه شرایط مرا پذیرفت. اما بعد از آن که زندگی مشترکمان را آغاز کردیم تازه فهمیدم که احمد مردی بسیار خسیس است و برای هر موضوع بی اهمیتی مرا کتک می زند با آن که صاحب سه فرزند شده ام و همه مال و اموالم را در اختیار او گذاشته ام اما رفتارش هیچ تغییری نکرد. او حتی ماشین و طلاهای مرا فروخت و ارثیه پدری ام را هم گرفت تا شغل خودش را توسعه بدهد ولی تاثیری در خسیس بازی های او حاصل نشد.
رفتارهای زشت او به جایی رسید که وقتی به دلیل مشغله کاری شب ها به منزل نمی آمد من از مادرم می خواستم که برخی شب ها را نزد من و فرزندانم بماند. در یکی از همین روزها وقتی احمد به خانه آمد و به سراغ یخچال رفت متوجه شد که پنیر تمام شده است او بلافاصله سروصدا به راه انداخت که هر وقت مادر و برادرت به خانه ما می آیند مواد غذایی هم خیلی زود تمام می شود. هر چه فریاد زدم که بچه ها پنیر را خورده اند فایده ای نداشت و احمد با همین بهانه مرا کتک زد و به همراه کودک شیرخواره ام از خانه بیرون انداخت حالا هم که به خانه مادرم رفته ام نه تنها نفقه ای پرداخت نمی کند بلکه پیام فرستاده است که مرا طلاق می دهد .