روزنامه خراسان، شرح زندگی نوجوان ۱۶ سالهای را که به اتهام سرقت دستگیرشده است منتشر کرد.
او گفته است: تازه تحصیل در کلاس نهم دبیرستان را به پایان رسانده بودم که پدرم اجازه نداد برای ادامه تحصیل انتخاب رشته کنم. او معتقد بود در جامعه امروز مدرک تحصیلی به درد نمیخورد و باید هنری بیاموزم تا بتوانم مخارج زندگی ام را تامین کنم با آن که علاقه عجیبی به تحصیل داشتم، ولی نمرات تحصیلی ام نیز خوب نبود و همین موضوع بهانه ترک تحصیل را به دست پدرم داد وقتی برای رفتن به مدرسه با پدرم به مشاجره پرداختم او حتی تا یک هفته مرا به خانه راه نداد، دراین مدت به منزل خواهرم رفتم و پس از آن با کمک شوهر خواهرم شاگرد سنگ کاری شدم تا این حرفه را بیاموزم.
هنگامی که در پایان هفته کارفرما دستمزدم را میپرداخت بلافاصله پدرم درآمدم را میگرفت و به حساب خودش واریز میکرد به طوری که حتی مبلغی هم برای تفریح آخر هفته یا خرید لباس به من نمیداد.
هنوز چند ماه بیشتر از رفتن به سرکار نمیگذشت که روزی عاشق چهره زیبای یک دختر نوجوان شدم. همان شب با شادمانی نزد پدرم رفتم و از او خواستم دختری را که به او دل بسته ام برایم «نشان» کند، اما او نه تنها مرا تحویل نگرفت بلکه ناگهان با چهرهای خشمگین کمربندش را کشید و مرا آن قدر کتک زد که همه بدنم سیاه شد به او گفتم الان که سر کار میروم و درآمد دارم میتوانم مخارج زندگی ام را تامین کنم، ولی او فریاد میزد تا وقتی به سن دامادی برسی دردهای این کمربند هوای عشق و عاشقی را از سرت بیرون میکند!
با این حرفها آن قدر ناامید شدم که با چاقو خودزنی کردم، ولی خانواده ام حتی مرا به درمانگاه هم نبردند چرا که هیچ ارزشی برایم قائل نمیشدند. در همین روزها بود که لجبازی در وجودم ریشه دواند و به سوی دوستان خلافکار کشیده شدم آن شب به توصیه یکی از دوستانم و برای اولین بار سیگاری را کنج لبم گذاشتم تا به قول معروف آن دختر را فراموش کنم، اما از شانس بد من پدرم به طور اتفاقی از سر چهارراه عبور کرد و مرا در حال مصرف سیگار دید.
وقتی باز هم کتکم زد بیشتر لجبازی کردم تا به او ثابت کنم هر کاری بخواهم انجام میدهم این بود که با خلافکارترین جوان محله دوست شدم، «فرزاد» سابقه دار بود و همه از او دوری میکردند وقتی ترک موتورسیکلت او مینشستم و با هم به تفریح میرفتیم مرا هم به چشم یک تبهکار مینگریستند.
نه تنها مادر و خواهرم بلکه دوستانم نیز هشدار میدادند از او جدا شوم، ولی فرزاد هوای مرا داشت، برایم سیگار میخرید و پول ساندویچ یا تنقلات را حساب میکرد. او حتی مرا نزد یکی از دوستانش برد تا تصویر یک قلب بزرگ با دو بال کوچک را روی سینه ام تتو کند چرا که تمام اعضای بدن خودش نیز پر از تصاویر مختلف تتو بود، با وجود این میترسیدم که پدرم این تتوها را روی بدنم ببیند.
خلاصه مرید فرزاد شده بودم و مدام با هم بیرون میرفتیم و او هم برایم خرج میکرد تا این که یک روز از من خواست برای گوشی قاپی به او کمک کنم. از این جمله خیلی ترسیدم و هراسان به چشم هایش مینگریستم، اما قدرت «نه» گفتن را نداشتم چرا که او در این مدت خیلی برایم هزینه کرده بود. از طرف دیگر نیز من هم پولی برای تفریح و گشت و گذار نداشتم.
وقتی فرزاد تردید مرا دید با خونسردی گفت: قرار نیست به کسی آسیب بزنیم یا با چاقو ترس و وحشت ایجاد کنیم تو فقط روی موتورسیکلت بنشین و هدایت آن را به عهده بگیر من خودم بر ترک موتورسیکلت مینشینم و گوشی قاپی میکنم. با فروش هر گوشی میتوانیم هر چیزی را که لازم داریم، بخریم.
به ناچار پیشنهادش را پذیرفتم و به طرف میدان راهنمایی به راه افتادیم دختری در پیاده رو مشغول گفت وگوی تلفنی بود با اشاره فرزاد به سمت پیاده رو رفتم. هنوز پاهایم میلرزید، اما زانوهایم را به باک موتورسیکلت فشار میدادم تا فرزاد متوجه ترس من نشود به محض این که از کنار آن دختر جوان عبور کردم ناگهان فرزاد گوشی را از دست او قاپید و فریاد زد برو، ولی من که استرس زیادی داشتم و وحشت زده بودم به جای آن که گاز موتورسیکلت را بفشارم دسته ترمز جلو را فشار دادم که در همین هنگام تعادل موتورسیکلت از دستم خارج شد و هر دو نفر نقش بر زمین شدیم.
فرزاد بلافاصله از روی زمین بلند شد و پا به فرار گذاشت، اما من هنوز با تردید دست به گریبان بودم که فرار کنم یا موتورسیکلت را بردارم. طولی نکشید که رهگذران و شهروندان با دیدن این صحنه دورم حلقه زدند و مشت و لگد نثارم کردند. پلیس هم از راه رسید و مرا از چنگ آنها نجات داد.
با آن که یک ماه در کانون اصلاح و تربیت زندانی بودم، اما هیچ کدام از اعضای خانواده ام تلفنی هم با من گفتگو نکردند، میدانم اشتباه کرده ام، اما دوست دارم پدر و مادرم خطاهایم را ببخشند و فرصت جبران به من بدهند.