«پدرش را که سال ۱۹۱۴ در یکی از درگیریهای جنگ اول جهانی زخمی - و بعد کشته - شده بود، ندید و آنچه از او میدانست خاطراتی بود که دیگر اعضای خانوادهاش روایت میکردند. مادرش بیشتر عمر کرد و زمان آن اتفاق تراژیک در ژانویه ۱۹۶۰ هنوز زنده بود؛ چنانکه خودش میگوید در فقر بزرگ شد اما به هر زحمتی که بود - و نیز با حمایت برخی معلمانش که او را پسرک باهوشی میدیدند - تحصیلاتش را تا پایان دبیرستان و سپس در دانشگاه ادامه داد و در رشته فلسفه تحصیل کرد.
کامو نوشتن را از اوایل دهه ۱۹۳۰ شروع کرد و بعد در همکاری با نشریه آلجر رپوبلیکن و نیز نوشتن چند نمایشنامه و یک رمان گامهای بعدی را در این مسیر برداشت. مسیری که با افتوخیز تا پایان عمر نه چندان طولانیاش ادامه داشت، از رمانهایی مثل «بیگانه» (۱۹۴۲) و «طاعون» (۱۹۴۷) و «سقوط» (۱۹۵۶) و سردبیری روزنامه کومبا، یکی از روزنامههای زیرزمینی نهضت مقاومت ملی فرانسه (ضد اشغال نازیها) و جدال لفظی با ژان پل سارتر و دنبالهروهای او گذشت، به جایزه ادبی نوبل در چنین روزی از اکتبر ۱۹۵۷ رسید و او را به یکی از مهمترین چهرههای ادبی قرن گذشته - و البته مردی مشهور و ثروتمند - تبدیل کرد. البته گویا خودش را لایق این جایزه نمیدید و چند بار به صراحت گفته بود نویسندگانی مثل آندره مالرو برای دریافت این جایزه از من شایستهتر هستند (کامو برای مالرو احترام زیادی قایل بود و بعد از خواندن کتاب «سرنوشت بشر» (۱۹۳۳) او را یکی از بزرگترین نویسندگان آن روزگار میشناخت. کتابی با موضوع نامههای این دو نویسنده به فارسی ترجمه شده و در بازار کتاب کشور ما موجود است و جنس رابطهای که میان آنها وجود داشت را به خوبی نشان میدهد.) حتی میترسید سرچشمه نبوغش خشک شده و بهترین سالهای فعالیت ادبیاش را پشت سر گذاشته باشد و دیگر نتواند چیز قابل اعتنایی بنویسد.
همان روزها در مصاحبهای گفت بعد از جایزه نوبل ادبی احساس پیری میکنم. البته بعد از این جایزه زیاد عمر نکرد و سال ۱۹۶۰ در تصادف رانندگی کشته شد و همه کسانی که او را میشناختند متاثر کرد. حتی سارتر که از مدتی پیش با او سر جنگ داشت، این مرگ ناگهانی و غمبار را مثالی از بیرحمی و پوچی زندگی توصیف کرد و نوشت کامو وارث اخلاقگرایانی بود که اصیلترین چیزها را در ادبیات رقم زدهاند. ریچارد کمبر در کتاب «فلسفه کامو» مینویسد: «نبوغ و اصالت کامو در این بود که میتوانست با موفقیت اندیشههای فلسفی را در قالب ادبی بریزد و بدین ترتیب شعور اخلاقی خوانندگانش را بیدار کند. این موفقیت بیش از همه در سه رمان او و در برخی مقالاتش، از جمله اسطوره سیزیف (۱۹۴۲) به چشم میآید.
آثار دیگر او به این اندازه موفق نبودند. بعضا اندیشههای فلسفی کامو از دریافت او از مسائل مربوط یا مهارتش در بیان ادبی آنها فراتر میرفتند... کامو دوست داشت که تفکر فلسفیاش از دل تجربه زیسته برآید و به محک مشاهده و حس اخلاقی بخورد تا قوام یابد. او به عقل رها و آزاد و نظامپردازی فلسفی بیاعتقاد و بدبین بود. او به دنبال فلسفیدن به شیوهای بود که با گفتوگوی انسانی سازگار و با دلمشغولی دین پیوسته باشد و بتوان بیاستفاده از اصطلاحات فنی آن را به بیان درآورد.»