اعداد با تحکم و فشار در ذهنم رژه میروند و علامتهای سؤال پشت سر هم ردیف میشود، اما حق پرسیدن نداری، چون فروشنده یک قدم جلوتر از شماست و مثل یک سناریوی ازپیشنوشتهشده رفتار تو را پیشبینی کرده است: لطفاً سؤال نفرمایید، ما هم خستهایم. ممکن است بروی تعمیرگاه و برگردی و فروشنده قیمت جدیدی اعلام کند، اما نمیتوانی بگویی چرا؟ چون فروشنده روی کاغذی که به شیشه چسبانده با تو اتمام حجت کرده است: قیمتها لحظهای است. مثل این است که وظایف و عکسالعملهای تو را از پیش قالبگیری کردهاند، فقط حق داری حواست را توأمان به لحظهای بودن قیمتها و خستگی روانی فروشنده بدهی، همین و نه بیشتر.
مثل مجسمه بیحرکت روبهروی پیشخوان فروشگاه ایستادهام، یکمیلیونو۷۰۰هزار تومان برای یک قطعه کوچک خودرو، یکششم حقوق و مزایای ماهانه یک روزنامهنگار، ترجیح میدهم چراغ چک موتور روشن باشد، ترجیح میدهم احتراق سوخت ناقص باشد و ماشین دلدل کند،دست خالی از فروشگاه بیرون میآیم.کسانی که شرایط زندگیشان با ما متفاوت است، از پشت شیشهای ضخیم به مشکلات ما نگاه میکنند، این ربطی به خوب و بد بودن آدمها ندارد. موقعیتها و جایگاهها، نوع واکنشهای ما را از همدیگر جدا میکند، بنابراین ما احتمالاً فقط زمانی میتوانیم به مفهوم واقعی کلمه با همدیگر همدلی کنیم که شرایط زندگیمان با همدیگر مشابه باشد یا دستکم فاصله زیادی نداشته باشد. من وقتی در برجهای مرتفع زندگی میکنم، خواه ناخواه از بالا به پایین به ساختمانهای کمارتفاع دور و برم نگاه خواهم کرد، این امر گریزناپذیر است و راه دیگری وجود ندارد، مگر اینکه موقعیت خود را تغییر دهم. وقتی حقوق و مزایای یک مقام مسئول ۱۰ برابر دریافتی یک شهروند عادی باشد، تحکم و فشاری که قیمت یک قطعه یدکی در ذهن آن شهروند دارد در ذهن او نخواهد داشت، چون قیمت آن قطعه در بزرگی حقوق و مزایای آن مسئول، پنهان است و خواهناخواه به مشکلات آن شهروند از پشت شیشه نگریسته خواهد شد و به تبع آن موقعیتهای دشوار که روان و جسم افراد عادی جامعه را میفرساید، برای آن مسئول به شکل اعداد بیروح درخواهد آمد.
ممکن است یک مقام مسئول بگوید: تورم سالانه مسکن ۱۰۰درصد است، اما آیا او این فاجعه را با گوشت و پوست لمس کرده است؟ آیا فشار وحشتناک و فرسایشی که مستأجران به ویژه در پنج سال اخیر متحمل شدهاند، به سیستم عصبی او حمله کرده است؟ مثل این است که آدم به شیری وحشی نگاه میکند، اما از پشت شیشه، یعنی میداند آن شیر قرار نیست به او آسیبی برساند، بنابراین میتواند با خیال راحت با رشد تورم، بیکاری، افت ارزش پول ملی، کوچک شدن اقتصاد کشور و نابودی بخش خصوصی عکس یادگاری بگیرد. گاهی این منطق در جامعه ما پررنگ میشود که زمان مقامات ارزشمندتر از آن است که صرف امور روزمره، ماندن در ترافیک، ایستادن در صفها، دویدن دنبال مایحتاج زندگی و باز کردن گرههای متعدد معیشتی شود، این منطق شاید از یک زاویه پذیرفتنی باشد که اگر مقامات درگیر فقری فرساینده باشند، نمیتوانند روی مسائل کلان کشور متمرکز بمانند و مشکلات جامعه را حل و فصل کنند، اما از آن سو اگر این منطق به شکل افراطی و بیرویه- مثل سلولهای
سرطانی- خود را تکثیر کند، چه؟ به تدریج مسئولان نسبت به دردهای جامعه بیحس و کرخت نخواهند شد؟