زندگی پریا از روزی سیاه شد که پدر و مادرش از هم جدا شدند و او با مادربزرگش زندگی میکند.
دختر نوجوان برای سایت جنایی از روزهای سخت زندگیاش میگوید؛ روزهایی که او را به سمت اعتیاد کشاند:
*پلیس تو را با ماده مخدر گل گرفته است. مواد مصرف میکردی؟
بله. برای اینکه امتحان کنم خریده بودم.
*پولش را از کجا آوردی؟
پول توجیبی میگرفتم. جمع کردم و خریدم.
*خانوادهات روی اینکه چطور پول را خرج میکنی نظارتی ندارند؟
من با مادربزرگم زندگی میکنم، پدر و مادرم از هم جدا شدهاند.
*چرا با یکی از آنها زندگی نمیکنی؟
پدرم در شهرستان است. زن گرفته و دو بچه دارد. مادرم هم شوهر کرده شوهرش من را قبول نکرد. مادربزرگم تنها بود، مادرم گفت برو پیش مادربزرگت هم از او مراقبت کن هم در خانهاش زندگی کن پول هم میدهم؛ من هم قبول کردم.
*از زمان جدایی پدر و مادرت با او زندگی میکنی؟
نه. مدتی در یک مرکز بودم، نزدیک به دو سال مادرم هر هفته به ملاقاتم میآمد. بعد پیشنهاد داد با مادربزرگم بمانم من هم قبول کردم.
*مادربزرگت با تو مهربان است؟
بله او زن خیلی خوبی است. به همه کارهای من رسیدگی میکند و مشکلی با هم نداریم.
*پدر و مادرت به تو سر میزنند؟
دوست ندارم آنها را ببینم، به هر دو گفتهام به دیدن من نیایند.
*چرا؟
با من بد کردند. با من مثل زباله رفتار کردند. من پدر و مادرم را دوست ندارم.
*چرا گل میکشی؟
برای اینکه حالم کمی بهتر شود. انرژی میگیرم.
*اینکه معتاد هستی اشکالی ندارد؟
من زندگی خیلی بدی دارم، آینده روشنی ندارم. حتی به خودکشی فکر کردم اما ترسیدم. دلم برای مادربزرگم سوخت.
*مواد را از کجا میخریدی؟
از پارکی نزدیک مدرسه. با پسری دوست هستم او برایم میآورد. پول را در پارک میگیرد و مواد را میدهد و میرود.
*کسی هست که بخواهی با او تماس بگیری و کارهایت را پیگیری کند؟
با مادربزرگم تماس گرفتم، موضوع را به مادرم گفته و او هم پیگیری کرده است.