این درحالی بود که برادر مقتول به کمک شاهدان موفق شد عامل درگیری به نام بردیا را شناسایی و دستگیر کنند و تحویل مأموران کلانتری دهند.
پسر 32ساله پس از دستگیری درحالی که بشدت پشیمان بود و مدام گریه میکرد گفت: با نامزدم در خیابان قدم میزدیم، قرار بود یک هفته دیگر عقد کنیم. ابتدا به پارکی در همان حوالی رفتیم. مقتول و دوستانش که بچهمحلمان بودند نیز در پارک بودند. دوستان مقتول با دیدن نامزدم شروع به متلکپرانی به او کردند و من بشدت ناراحت و عصبانی شدم. سر همین مسأله دعوایمان شد و مقتول هم به هواخواهی از دوستانش آمد. اما با وساطت افرادی که در پارک بودند، دعوا پایان یافت و من و نامزدم از پارک خارج شدیم. بعد با نامزدم به بستنیفروشی رفتیم و دوباره پیادهروی را شروع کردیم.
سه ساعتی از دعوا گذشته بود که از شانس بد، بازهم مقتول و دوستانش را دیدیم. دوستان مقتول بازهم با دیدن ما شروع به متلکپرانی کردند و من هم که در عالم مستی بودم با آنها درگیر شدم. این دفعه دعوایمان بالا گرفت و منجربه کتککاری شد. من تنها بودم و آنها چند نفر به ناچار دست به چاقو شدم و ضربهای پرتاب کردم تا آنها بترسند ولی چاقو به قفسه سینه مقتول اصابت کرد.
با گفتن این جمله متهم جوان دوباره شروع به گریه کرد و ادامه داد: از دیشب تا حالا هزاربار خودم را سرزنش کردم. اگر چاقو همراهم نبود چنین اتفاقی نمیافتاد.
وی درباره علت زندانی بودنش آن هم به مدت 7 سال گفت: به جرم سرقت و درگیری 7 سال از عمرم را در زندان گذراندم. به همراه دوستانم سوار بر موتور سیکلت در خیابانهای بالایشهر پرسه میزدیم و با دیدن سوژهای مناسب با تهدید اموالش را سرقت میکردیم. اگر مالباخته مقاومت میکرد با چاقو او را مجروح میکردیم.
من زندان رفتم و میدانم زندان چه شرایط بدی دارد. ثانیههای زندان به سختی میگذرد، در آنجا انگار زمان متوقف شده و هر ثانیه یک عمر میگذرد. تصور اینکه بخواهم دوباره به زندان بروم دیوانهام میکند.
من تازه سه ماه قبل آزاد شدم. دلم میخواست با دختری که 10 سال پای من نشسته بود و با تمام بدیهایم ساخته بود ازدواج کنم. من کشتیگیر بودم اما وسوسه دوستانم باعث شد از مرام و معرفت و جوانمردی فاصله بگیرم و برای سرقت به جان مردم بیفتم اما در زندان توبه کرده بودم با این حال نتوانستم سرقولی که به خودم داده بودم، بمانم.