آفتابنیوز : آفتاب: یکی از پاسداران محافظ مهندس موسوی به بیان خاطراتی از دوره نخست وزیری وی پرداخته است.
به گزارش سرویس سیاسی آفتاب، "سید حسام الدین سید موسوی" که از سال 63 تا67 محافظ شخصی مهندس میر حسین موسوی بوده است در گفتگویی با سایت "قلم" گفته است: «مهندس یا در آن زمان نخست وزیر هر وقت میخواست ما را معرفی کند میگفت برادران بسیار نزدیک من یا همکاران بسیار نزدیک من و طوری هم با ما برخورد کرده بود که ما میخواستیم با مهندس برخورد کنیم انگار با برادر کوچک خود صحبت میکردیم».
وی با بیان خاطرهای در این مورد میگوید: «اولین روز ماه مبارک رمضان و جمعه بود و من داشتم به محل کار میرفتم. مهندس جمعهها هم کار می کرد. مهندس اصلا تعطیلی نداشت. آن زمان، زمان جنگ بود و جلوی قصابی تو خیابان کارگر فروشگاه سپه خیلی شلوغ بود و در حدود یک کیلومتر صف بسته بودند. آمدیم مهندس را ببریم دفتر. گفتم آقای مهندس ناراحتم. گفت برای چی؟ گفتم اولین روز ماه رمضان زن و بچه مردم در صف ایستادند. در خیابان اصلی یک کیلومتر صف بستند. مهندس خیلی ناراحت شد و بررسی کردند و بعد هم کوپن فوق العاده اعلام کردند. بعد از دو هفته از من پرسید وضعیت چطوری است؟ گفتم خوب شده».
سید موسوی در بیان خاطرهای از بیماری آقای نخست وزیر گفت: «مهندس مریض شده بود و من با خانم رهنورد صحبت کردم گفتم حاج خانم مهندس فقط متعلق به شما نیست و به ملت ایران تعلق دارد به مهندس برسید و تروخشکش کنید. خانم رهنورد که به من گفت، ما هم به آقای دکتر سجادی که پدر دو شهید بودند و رئیس بیمارستان فیروزگر هم بودند خبر دادیم. ایشان آمدند و مهندس را در دفتر معاینه کردند. پنج شنبه بعد از ظهر بود. ساعت ده شب مهندس به خانه رفت و خانه ایشان در نخست وزیری بود. من هم پست بودم جلوی خانه. دیدیم مهندس بعد از نیم ساعت از خونه زد بیرون و من باید بچهها را صدا میکردم. به من گفتند کسی از بچهها را صدا نکن و دوتایی رفتیم دفتر و تا ساعت سه نصف شب آنجا بودیم و خودم پشت در ایستادم. سه نصف شب مهندس رفت خونه. فردا خانم رهنورد به من گفت شما هی میگید چرا از مهندس مراقبت نمیکنی؛ در حالی که مهندس با من دعوا کرد که چرا دکتر آوردی دفتر؟! مگر در روستاهای ایران دکتر هست و یا دکترها میروند در خانههای مردم و مردم را معاینه میکنند که شما دکتر میآورید دفتر؟! دیگر حق ندارید برای من دکتر بیاورید».
وی درمورد رابطه نخست وزیر با مردم نیز میگوید: «مهندس میگفت این مردم ولی نعمت ما هستند و خواهش میکرد که با مردم بد برخورد نکنید. میگفت عیب ندارد بگذارید من شهید شوم ولی به مردم بیاحترامی نشود».
محافظ موسوی در مورد تفریحات موسوی در زمان نخست وزیری گفته است: «زمانی که آقا (مقام معظم رهبری) رئیس جمهور بود از پیش آقا آمد بیرون و میخواست برود پیش آقای موسوی اردبیلی. باران آمده بود و هوا خیلی لطیف بود. مهندس گفت فلانی چه هوای خوبی! گفتم آقای مهندس این هوا برای شما که کار فکری میکنید به درد میخورد. در این حین از دهن ما در رفت که آقای مهندس یک روز بیا برویم کرج یا جایی و یا یک باغی، یه هوایی بخوریم. یک دفعه عصبانی شد و گفت نه! من نمیتونم. عصبانی شد و سر من داد زد. هیچ وقت ندیدم در این مدت یک جایی بایستند و دور بزند و یا هواخوری بروند و خوش گذرونی کنند».
وی ادامه داده است: «مهندس میگفت خدا، امام(ره) و مردم. مهندس خودش را خرج امام میکرد و امام و دیگران را خرج خودش نکرد. خودش را فدایی امام میدانست. مهندس با مخالفها بسیار خوب برخورد میکرد. مثلا وقتی ما میخواستیم بگوییم که فلانی اینطوری گفته اصلا اجازه نمیداد درباره مخالفان یک کلمه حرف بزنیم و فوری میگفت فلانی بسیار آدم خوبی است. مهندس از غیبت بدش میآمد مثلا من نوعی به مهندس تذکر میدادم و انتقاد میکردم خوشحال میشد ولی وقتی از مهندس تعریف میکردیم ناراحت میشد».
سید موسوی افزوده است: «کمیسیون عالی مبارزه با مواد مخدر بود که مهندس به ما گفت بچهها بروید و قیمت انواع مواد را در بیاورید. اول جلسه، وقتی گزارش خلاف واقع میدادند مهندس میگفت چرا دروغ میگویی؟ مهندس اساسا در هر جلسهای با اطلاعات میرفت و برای اینکه اطلاعات غلط به ایشان نرسد کانالهایی داشت که ارتباط مستقیم با جامعه و مردم را ایجاد میکرد و این رابطها ما بودیم».
پاسدار محافظ موسوی با بیان خاطرهای دیگر گفته است: «یک روز خانم رهنورد زنگ زدند و گفتند حاج آقا ما نون میخواهیم. ما هم از نونی که در آبدارخانه بود گرفتیم و در یک روزنامه گذاشتیم. وقتی مهندس داشت میرفت داشتیم همراه مهندسی میرفتیم. مهندس پرسید این چیه؟ گفتیم نون. دست مهندس هم پر پرونده بود و داشت میبرد خونه. گفت بذار بالای این پروندهها. گفتم آقای مهندس من دارم همراه شما میام خوب این نون را هم میاورم. بلاخره سر من داد زد و من بهشون گفتم آقا نمیشه به شما محبت کرد و نون را گذاشتم روی دست مهندس بالای پروندهها. مهندس چنین فضایی داشت».
وی افزوده است: «باز یه روز دیگه برای مهندس میوه خریدیم. مهندس پرسید این میوهها را کی خریده؟ ما فکر کردیم مهندس میخواد تشکر کنه. یکی از بچهها گفت من. مهندس گفت دیگه از این میوهها برای من نخرید. برای من از میوههای پا درختی بخرید، درجه 3! من باید شبیه ضعیفترین مردم جامعه زندگی کنم».
محافظ نخست وزیر سابق، در بخش پایانی این خاطرهگویی گفته است: «من سپاهی هستم و محافظ مهندس بودم. مهندس آنقدر به سپاه علاقه داشت که میگفت باید از غذای سپاه بیاورید و با ما مینشست و غذای سپاه را میخورد. میگفت تبرک است، اینقدر که به سپاه و بسیج علاقه داشت. مهندس به ما خیلی احترام میگذاشت و میگفت شما از من بالاتر هستید. وقتی ماموریتی میرفتیم مهندس میگفت بچهها شما ثواب این کار را بردید و من کارهای نیستم. مهندس اینقدر سپاه و بسیج را دوست داشت».
جوانان ما باید این رشادتها راببینندوبدونن ایشان چه زحماتی کشیده است
و نظر هایی که من دادم چند تاشون رو نمایش ندادید.