ایام تعطیلات نوروزی در کنار برنامههای ویژه این ایام که بیشتر در دید و بازدید و مسافرت میگذرد، اوقات فراغتی را هم برای بسیاری فراهم میکند که یکی از گزینههای مناسب برای پر کردن بهینه این وقتهای آزاد در تعطیلات نوروزی، مطالعه است. یکی از کتاب پیشنهادی برای معالعه در این ایام، کتاب «نهمین روز از ماه نوامبر»، رمانی عاشقانه و برنده جایزه نقد کتاب رمانتیک تایمز از کالین هوور، نویسنده پرفروش نیویورک تایمز است.
هوور در این داستان راوی زندگی دختری هجده ساله، آشنایی او با یک نویسنده و ماجراهایی است که در پی آن آشنایی رخ میدهد. اگر میخواهید از جزئیات این داستان بیشتر آگاه شوید همین قدر بدانید که کالین هوور در کتاب نهمین روز از ماه نوامبر راوی زندگی دختری هجده ساله به نام فالن است که زندگی پرآشوبی دارد. فالن مادر خود را از دست داده و با پدرش که بازیگر هالیوود است، چندان ارتباط خوبی ندارد. حدود دو سال پیش، حادثهی آتشسوزی در منزل آنها اتفاق میافتد که فالن را تا دم مرگ پیش میبرد. او از آتشسوزی، جان سالم به در برده است، اما آثار سوختگیها روی بدنش باقی ماندهاند.
فالن پدرش را مسبب سوختگیهایش میداند چرا که او، حضور فالن در خانه را فراموش کرده بود. پدر فالن مردی بیتعهد و بیبندوبار است که با مادر او بهخوبی رفتار نکرده است. نهم نوامبر است و فالن قصد دارد لسآنجلس را ترک کند و به نیویورک برود. فالن در آخرین شب اقامتش در لسآنجلس، قرار ملاقاتی در یک رستوران با پدرش میگذارد، اما حتی به همان میزان اندک نیز نمیتواند همصحبتی با پدر را تحمل کند. اینجاست که سروکلهی بن پیدا میشود. او خودش را دوستپسر فالن جا میزند. فالن در ابتدا شگفتزده و مبهوت میماند، اما بعد از مدتی، بن را در این داستانِ ساختگی همراهی میکند تا از آن شرایط غیرقابلتحمل خلاص شود.
کالین هوور، نویسنده رمان «نهمین روز از ماه نوامبر»
در بخشی از کتاب نهمین روز از ماه نوامبر میخوانیم: «دست چپم را بالا میآورم و جای زخمهایم را لمس میکنم که از سمت چپ صورتم، از بالای فکم شروع میشوند، تا پایین گردنم ادامه پیدا میکنند و زیر یقهی لباسم ناپدید میشوند، اما زیر لباسم تا انتهای سمت چپ بالاتنهام خطی امتداد دارد که تا زیر کمرم میرسد. انگشتانم را روی قسمتهایی از پوستم میکشم که اکنون شبیه چرم چروکیده است. این جای زخمها همواره به من یادآوری میکنند که آتشسوزی واقعی بوده و کابوسی نبوده که با گرفتن نیشگونی از دستم بتوانم از آن بیدار شوم. چند ماه پس از آتشسوزی، همهجای تنم باندپیچی شده بود و بیشتر جاهای بدنم را نمیتوانستم لمس کنم. حالا که سوختگیها درمان شدهاند و فقط جای زخمها باقی مانده است، همواره با وسواس لمسشان میکنم. جای زخمهایم مانند مخملِ کشیدهشده است و لمسشان همانند ظاهرشان تنفرآور؛ اما راستش دوست دارم لمسشان کنم. بیشتر وقتها ناخودآگاه انگشتانم را روی گردن و بازویم بالا و پایین میبرم، طوری که گویی در حال خواندنِ خط بریل روی پوستم هستم، تا اینکه به خودم میآیم و دست نگه میدارم. نباید هیچیک از جنبههای اتفاقی را که باعث ازهمپاشیدگی زندگیام شد، دوست داشته باشم؛ حتی اگر زیر انگشتانم احساس خوبی به من بدهد. اما بحث ظاهرش جداست. انگار همهی نقاط ضعفم برای همهی دنیا به رنگ صورتی به نمایش درآمده باشد. هرچقدر هم که تلاش میکنم با موها و لباسم بپوشانمش، باز هم آنجاست؛ همواره آنجا خواهد بود و همواره اتفاقی را که سبب شد بهترین بخش وجودم از بین برود، یادآوری خواهد کرد.»